http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htmانديشه مارکسيستي و مونيسم -يکتا گرائي
سام قندچی
پيشگفتار
اگر جنايات رژيم اسلام گرا در ايران، روشنفکران مذهبي را درباره نظريات خود به شک انداخته و آنها را به اصلاح طلبي کشاند، کارنامه دولت هاي سوسياليستي از شوروي و اروپاي شرقي، تا چين، کره شمالي، ويتنام، وکامبوج، اثر مشابهي بر روي روشنفکران چپ در جهان گذاشت. اگر تجربه سرنوشت انقلاب ايران و اسلام گرائي براي روشنفکران ايران مستقيم بود، تجربه شوروي، چين، و ويتنام تجربه هاي غير مستقيم بودند. اما در هر دو مورد، سوأل مشابه بود، که چرا بعد از اينهمه فداکاري در ويتنام و ايران، نتيجه کار يک رژيم بدتر از گذشته شد.
سوأل اين بود که چرا دولت گرائي وجه مشترک همه رژيم هاي سوسياليستي بوده است. آيا همه فاجعه از درک ناصحيح از مارکسيسم است، يا آنکه در انديشه مارکسيسم سببي براي آن ميتوان يافت. همانگونه که ارسطوگرايان، آنچه خود ارسطو انجام ميداد، يعني انديشه و تحقيق درباره طبيعت و جامعه را انجام نميدادند، و به عوض تفسير کتب ارسطو را پيشه خود ساخته بودند، بسياري از مارکسيستها نيز پس از شکست هاي کمونيسم، راه ارسطوگرايان را در پيش گرفتند، و بجاي انجام آنچه ارسطو و مارکس انجام ميدادند، يعني بررسي جهان، با تفسير اين نامه و آن متن از مارکس خود را مشغول کردند. وحتي تحليل ابژکتيو خوبي از مارکسيسم نيز نتوانسنتد ارائه دهند، چرا که در درون آن ماندند، و نظير اسلام گرايان اصلاح طلب، همت خود را صرف آن کردند تا پايه گذار مکتب خود، مارکس يا محمد را، ازعاقبت داستان سوسياليسم موجود و اسلام موجود در امان نگه دارند.
من در رساله زير از بيرون به مارکس و مارکسيسم مينگرم، و همانگونه که بهتر از ارسطوگرايان به دست آوردهاي ارسطو ارج مي نهم، اينجا نيز بهتر از آنان که مذهب گونه از مارکس پيروي کرده اند، دست آوردهاي مارکس را ارج مينهم، هرچند در عين حال، قصور مارکسيسم، که باعث استبداد رژيم هاي کمونيستي شده را مورد کنکاش قرار داده، و نياز به گام نهادن فراسوي مارکسيسم را نشان ميدهم.
اميدوارم آنانکه صادقانه در جنبش مارکسيستي هستند، اين نوشته را بخوانند، و خود مستقلأ ارزيابي کنند که آيا پاسخ به معضلات دنياي نو، نياز به راه يابي فراسوي مارکسيسم دارد و يا آنکه اصلاح طلبي مارکسيستي و رفرم در آن ميتواند راهگشاي آينده باشد. يايان مارکسيسم به معني بي ارزشي کارهاي مارکس نيست، همانگونه که پايان ارسطوگرائي به معني بي ارزشي کارهاي ارسطو نبود. نقد من از مارکس و مارکسيسم در اينجا اصلأ به معني دور ريختن دست آوردهاي اين انديشه در 150 سال گذشته نبوده و نيست. متن انگليسي اين رساله من در بيبليوگرافي زير در کنار کارهاي ديگري که به موضوع مرتبط هستند، ذکر شده است، و همچنين بسياري از منابع ديگر بيبليوگرافي زير ميتوانند براي مطالعه بيشتر موضوع مفيد باشند:
http://w1.866.telia.com/~u86603748/marxism.html
1- پيشينه تاريخي مونيسم ديناميک
:مارکسيسم يکي از پر نفوذ ترين سيستم هاي مونيستي (يکتاگرايانه) در عصر مدرن بوده است. هرچند برخي صاحب نظران مارکسيست در متدولوژي خود در عرصه هاي معيني از انديشه پلوراليست بودند، اما فلسفه مارکسيستي اساسأ سنتي مونيستي بوده است.
به نظر من، مونيسمي که فلسفه مارکسيستي نشان داده است، بيشتر ديناميک (پويا) بوده است، در مقايسه با دکترين هاي مونيستي کليساي کاتوليک در قرون وسطي ، که بيشتر استاتيک (ايستا) بوده اند. اما هردو آنها در مونيسم مشترکند، يعني سعي ميکنند تحليل دنيا را از يک اصل واحد استنتاج کنند. لازم است ذکر کنم که در مقايسه با مونيسم (چه ديناميک وچه استاتيک) ، نگرش پلوراليسم يا کثرت گرائي نيز وجود داشته واز امپيدوکلوس Empedocles در يونان باستان تا به امروز بسياري نظرات فلسفي پلوراليستي در تاريخ فلسفه طرح شده اند. من در رساله جداگانه اي به نگرش پلوراليستي در فلسفه غرب پرداخته ام، اما در اين رساله، موضوع توجه من مونيسم و بويژه مونيسم مارکسيستي است.
به نظر من اولين طرح مبسوط آنچه من مونيسم ديناميک (پويا) ناميده ام را در تاريخ فلسفه، هراکليد Heraclitus در يونان باستان ارائه کرده است. شايد در ميان مذاهب، زرتشتيان را بتوان پيش کسوت اين انديشه دانست، اما در فلسفه به نظر من هراکليد اولين کسي بوده که با طرح وحدت اضداد Dichotomous Unity ، بمثابه بنيان فلسفه خود، ديدگاه ديناميک مونيستي را مدون کرده است.
در مقابل پارمينيدوس Parmenides منادي ديدگاه مونيسم استاتيک (ايستا) در يونان باستان بوده است. وي غير قابل تقسيم بودن عنصر اوليه را مطلق فرض ميکرده، در صورتيکه از ديدگاه ديناميک(پويا)ي هراکليد، تغيير و تضاد جايگاه مطلق داشتند و نه تقسيم ناپذيري.
براي هراکليد، ديالکتيک فقط يک متدولوژي نبوده، و بيان واقعيت جهان و جامعه تصور ميشد.
هراکليد آتش را "عنصر بنيادي" ميشناخت که در تغيير مداوم است، با اينکه وحدت خود را بشکل سيالي در تغيير حفظ ميکند. براي وي حتي روح نيز از آتش و آب ساخته شده و داراي يک خصلت متضاد است. آنچه مشخصه اصلي منطق هراکليد است اتحاد اضداد است. استفاده از زور براي خاطر منفعت خود مردم و اعتقاد به جنگ بمثابه پدر همه چيز نکات اصلي ديدگاه وي از سياست و اخلاق است، و عدالت از نظر او چيزي غير از مبارزه نيست. به طور خلاصه کل تکامل طبيعت و جامعه از ديدگاه مونيسم هراکليدي، پروشه مارپيچي تکاملي است که از طريق نفي ها و تضاد ها هستي مييابد. جالب است که هزار سال بعد، انديشه هاي هراکليد توجه روشنفکران اروپا را در عصر رنسانس به خود جلب کرد.
پايان قرون وسطي شاهد دو جنبش اجتماعي بود، هر دو در چالش با کليساي کاتوليک، يکي رفرماسيون و ديگري رنسانس. رفرماسيون بيشتر پلوراليسم را در برابر الهيات کاتوليک عرضه ميکرد و به آن در رساله ام درباره پلوراليسم بيشتر پرداخته ام. اما رنسانس بيشتر نگرشي مونيستي داشت، هرچند مونيسم ديناميک، بويژه از آنجا که تئوري هاي جديد علمي با ديدگاه استاتيک قرون وسطي غير قابل تطابق بودند.
تئوري کپرنيکي گردش زمين به دور خورشيد با درک استاتيک و زمين مرکزبين ارسطو و نجوم بطلميوسي غير قابل تطابق بود. کشفيات کپلر، گاليله، هاروي، لاپلاس، و ديگران ضربه هاي شديدي به نگرش هاي استاتيک قرون وسطائي وارد کردند. حرکت به شکل مکانيکي آن بيش از پيش از طرف علم تأييد ميشد. مدل هراکليدي مونيسم با تأکيدش بر مفهوم حرکت، تضاد، و سيال تکاملي، بسيار بيش از مدل پاراميندي مونيسم که استاتيک بود، با وضعيت علم، دربعد از قرون وسطي، در تطابق بود.
پاشيدن کليساي کاتوليک و رقابت فرقه هاي متضاد، جايگزين اتحاد هرمي کليسا شد. فراکسيونهاي سياسي و گروه بندي هاي اخلاقي رقيب در اروپا، در رابطه با مسائل گوناگون اجتماعي شکل گرفتند. ماکياولي از سلطنت دفاع ميکرد، اما دفاعيه اش همراه بود با نمايان سازي غير قابل انکار منافع متضاد در سياست.
در همان زمان سر توماس مور Sir Thomas More ، اتوپي خود را با نفي آنچه وي ريشه همه تضاد هاي اجتماعي ميدانست، يعني مالکيت خصوصي، طرح ميکرد. هوبس تنازع بقا را نيروي محرک زندگي قلمداد ميکرد و مالتوس همين اصل را در عرصه اقتصاد به کار برده و به تئوري اضافه جمعيت خود ميرسيد. روسو کوشش کرد با تفکيک "اراده عموميgeneral will" و اراده همهwill of all" تضادهاي اجتماعي را حل کند. "اراده عمومي" وي يک انتزاع کيفي، از خواست هاي فردي، از طريق يک برخورد ديالکتيکي به جامعه بود. اين نکته قابل ذکر است که مفهوم "اراده عمومي" بعد ها توسط هگل و مارکس دنبال شد، و هردو آنها خواهان آن بودند که دولت ايده آل آنها مجري اين "اراده عمومي" باشد. در نتيجه طرفداران و مخالفين جامعه مدرن هر کدام به وجود نوعي از تضاد ها در درون نظم اجتماعي معتقد بوده اند.
در نتيجه مونيسم ديناميک شکل مناسب مونيسم براي حل معضلات گوناگون در اين عصر تناقضات بود، چه در علم و چه در جامعه. دترمينيسم دکارت ديناميک بود و دواليسم فکر و ماده او در واقع تضاد ها را برجسته ميکرد و نه يکساني ها را. چهارمقوله منطقي کانت نيز از مقولات منطق ارسطو ديناميک تر بودند. اما تجديد حيات واقعي مونيسم ديناميک در دست هگل انجام شد.
کار تجديد حيات مونيسم از طرف هگل به شکل فاضلانه اي انجام شد، و سيستم وي قادر شد که سيستم ارسطوئي را پس از دو هزار سال به چالش بکشد. هر چند خود ارسطو همانگونه که در رساله پلوراليسم نوشتم بيشبر گرايشات پلوراليستي داشته تا مونيستي، ولي پيروان وي در قرون وسطي انگاره هاي وي را به يک سيستم استاتيک مونيستي تبديل کرده بودند. خلاصه آنکه، تاريخ واقعي انديشه مونيسم ديناميک با هگل شروع ميشود، و بالاخره در پايان قرن نوزدهم، فلسفه هگل مونيسم استاتيک را از کليسياي کاتوليک پس زده وانديشه غالب کليسا ميشود، و حتي تا به امروز نيز مونيسم ديناميک هگل موقعيت برجسته اي در افکار فلاسفه کاتوليک دارد.
کارهاي فلسفي هگل بهترين ارائه مونيسم ديناميک بمثابه يک فلسفه هستند. دانش دائره المعارف گونه وي، او را قادر کرده بود که کار برد سيستم خود را تقريبأ در همه عرصه هاي انديشه فلسفي دنبال کند، از تاريخ فلسفه تا تاريخ بشر، منطق، و متافيزيک. اين است که بيشتر منتقدين مونيسم ديناميک، نظير کارل پاپر، حتي در زمان ما، يعني يک و نيم قرن بعد از مرگ هگل، هنوز ترجيح ميدهند هگل را مستقيمأ در موضوعات مختلف اين نگرش فلسفي به نقد بکشند.
فلسفه هگل ديالکتيک ايده آليستي بود. کلبت همه عينيات objects توسط مطلق کل The Absolute (ايده مطلق، روح مطلق، و غيرهAbsolute Idea, Absolute Spirit, etc) حفظ ميشد. هسته اصلي منطق وي، يعني نفي در نفي، در سراسر ارزيابي وي از طبيعت و جامعه به کار ميرود. در کتاب فلسفه طبيعت اين را فاش ميکند که مطلق در واقع وحدت اضداد در طبيعت است، که پس از تغييرات کمي، دستخوش تغييرات کيفي ميشود، و بالاخره به شکل مارپيچي مجموعه سه تائي معروف هگلي Hegelian triad يعني تز-آنتي تز-سنتز حرکت انجام ميشود.
در فلسفه تاريخ هگل، روح مطلق the Absolute Spirit از ميان تضادهاي ملل مختلف ميگذرد، و حرکتش ترسيم مراحل مختلف تاريخي در زمان است، معهذا، اين روح سرگردان، خود را در هيبت سلطنت پروس، به مثابه دولت ايده آل، باز مييابد
شباهت بين دولت مطلقه ايده آل هگل و مارکس از يک سو، و دولت نخبگان افلاطون از سوي ديگر، بسياري جامعه شناسان را به اشتباه کشيده و دو راه متضاد مونيسم ديناميک و استاتيک، که به يک نتيجه منتهي شده اند را، يکسان تصور کرده اند.
اجازه ديد در اينجا خاطر نشان کنم که من معتقدم ديالکتيک و تئوري تضاد به عنوان يک تئوري تخميني در منطق، براي حدس چيز هاي مجهول قابل استفاده هستند، همانگونه که "آزمون و خطا" و يا "استقرأ" قابل استفاده اند. آنچه در فلسفه ايده اليسم ابژکتيو هگل نقد ميکنم ديدن ديالکتيک به مثابه يک تئوري تخمينيconjectural نيست بلکه اعتقاد مذهب گونه به اين امر است که ديالکتيک بيان کل جهان است.
سه رويداد تاريخي
قبل از بررسي بيشتر مونيسم ديناميک بعد از هگل، لازم است که سه عامل را ذکر کنم، که انديشه هاي قرن نوزدهم در اروپا را شکل دادند اولين آنها معرفي تئوري تکامل داروين و تائير آن در کنار ديگر تئوري هاي علمي بود (در مقاله جداگانه اي من اهميت تئوري هاي علمي در قرن بيستم را بررسي کرده ام، که چگونه برانديشه فلسفي عصر ما تأثير گذاشته اند. اما اين جا موضوع بحث من قرن نوزدهم است ). دومين اين رويدادها انقلاب هاي 1848 اروپا بودند. و بالاخره سومين آنها پيشرفت سريع صنايع و اولين بحران هاي سرمايه داري در اين قرن.
تئوري تکامل داروين
تئوري تکامل داروين دعوي علمي اي بود که مدل مکانيکي جهان را به دور ريخته و آن را با يک مدل تکاملي جايگزين ميکرد. مدل دوم هنوز تائير اصلي را بر انديشه متفکرين مدرن دارد. حاصل کشف داروين، تغيير توازن انديشه فلسفي به طرف فلسفه هگل بود. در واقع هگل يافته هاي داروين را قبلأ از طريق حدس فلسفي ديالکتيکي درباره طبيعت طرح کرده بود.
کشفيات داروين و نطريه تنازع بقأ وي، به مثابه اثبات علمي وحدت اضداد در زندگي بيولوژيک تلقي شد. مفهوم انواع در طبيعت همانندي مناسبي بود تا جامعه بشر نيز با دسته بندي به طبقات (مارکس) و يا نژادها (نيچه) تحليل شود، و از مفاهيم فلسفه ليبراليسم نظير فرديت و حقوق فردي دست کشيده شود.
متغير هاي لامارکي Lamarckian تکامل و حتي دعوي خود داروين درباره عملکرد و ابتکار فردي تاثيري در برداشت جمع گرايانه collectivist قرن نوزدهم از تئوري هاي وي نداشت. اينگونه تصور ميشد که تئوري داروين مونيسم و وحدت طبيعت از طريق اضداد را به ثبوت رسانده است و در نتيجه مونيسم ديناميک يا ديالکتيک، بيان نتيجه علم تلقي شد.
در نتيجه اين شگفت آور نيست که کارل مارکس جلد اول کاپيتال خود را به داروين تقديم ميکند. هگل اساسأ ضد ليبراليسم بود، اما داروين خود همواره ليبرال باقي ماند، هرچند تئوري وي از طرف پيروان هگل، نظير مارکس و نيچه استفاده شد.
انقلاب هاي 1848 اروپا
انقلابهاي 1848 اروپا با انقلاب هاي آمريکا و فرانسه در قرن هچدهم، و يا ا نقلاب انگليس در قرن هفدهم، از يک جنبه مهم تفاوت داشتند. انقلاب هاي قبلي در واقع بيان عدم تطابق کلونياليسم منسوخ شده و فئوداليسم متحجر با جوامع پيشرهته اروپا و آمريکا بود. اما انقلاب هاي 1848 بيان تضادهاي خود اين جوامع نوپاي صنعتي بود. در نتيجه تضادها نه تنها در زمان اتفاق مي افتند، يعني بين سيستم اجتماعي-اقتصادي گذشته و شرايط اجتماعي-اقتصادي حال، بلکه همچنين همزمان بين گروه بندي هاي اجتماعي-سياسي گوناگون خود را نشان ميدهند. اتحاد اروپا وحدت اضداد سياسي بود و به اينگونه معتقدات مونيسم ديناميک تقويت شدند.
اولين بحران اقتصادي سرمايه داري
ترقي جامعه صنعتي اولين تناقض هاي دروني خود را در قرن نوزدهم به نمايش گذاشت. پروسه ساختن محصولات و سازمان کار در کارخانه ها بصورت هيرارشي بود، اما استاتيک نبود، و تضاد در هر سطح آن آشکار بود. مزد و سود، توليد و مصرف، کار و سرمايه، ...مواردي از جنبه هاي "ديالکتيکي" توليد صنعتي بودند. اما تشديد اين تناقضات در پي بحران سرمايه داري در اين قرن، بيش از پيش به توجيه مونيسم ديناميک بمثابه فلسفه اجتماعي آن عصر قوت بخشيد. در واقع واقعيت اقتصادي زمان بر افکار فلسفي مارکس تأثير مهمي داشت.
***
پس از هگل مونيسم ديناميک از طرف دو مکتب فکري متضاد دنبال شد. گرايش اولي را کارل مارکس بنا نهاد که سمت و سويش اکثريت فقير جامعه صنعتي بودند. گرايش دومي را نيچه پايه گذاري کرد که سمت و سويش اقليت ثروتمند دنياي نوين بودند.
کارل مارکس تنها يک فيلسوف نبود و مکتب فکري وي عرصه هاي گوناگون زندگي را در بر ميگيرد. شايد به استثنأ برخي از مکاتيب مذهبي، هيچ فلسفه اي در تاريخ به اندازه مارکسيسم بر انديشه مردم عادي اثر نگذاشته است.
مارکس تئوري هاي خود را جدا از فلسفه غرب نمي دانست و افکار خود را ادامه هگل و فوئرباخ مي دانست. معهذا فلسفه مارکسيستي از پيشرفت هاي بعدي فلسفه غرب جدا ماند و اساسأ بحث هاي خود را در درون خود حفظ کرد. اين برخورد در فلسفه مارکسيستي به خود مارکس بر ميگردد که در سال 1845 در عبارت معروف خويش در تزهاي درباره فوئرباخ چنين نوشت که "فلاسفه تنها دنيا را به گونه هاي مختلف *تفسير* کرده اند، در صورتيکه مقصود *تغيير* آن است." (کارل مارکس، تزهاي درباره فوئرباخ، نسخه چارلز لوئيس، 1903، ص. 133).
خود مارکس پس از اين تزها پروژه مهمي در عرصه فلسفه انجام نداد. اما 40 سال بعد، فردريک نگلس در آنتي دورينگ نياز به تعمق فلسفي را تنها در عرصه منطق در آينده مي بيند. و ده سال بعد از آن در مقدمه همان کتاب، انگلس کاملأ نياز به استقلال فلسفه را نفي ميکند، بر اين مبنا که علوم مختلف قادرند مسائل مختلف دانش را بدون نياز به فلسفه طرح کنند.
من درباره مشکل ديدگاه بالا در جاي ديگر نوشته ام. در واقع آرزوي متوقف کردن تفکر فلسفي هيچگاه خود مارکس و انگلس را از عقائد فلسفي خود باز نداشت. در واقع انگلس در کتاب ديالکتيک طبيعت خود سعي کرده است ماترياليسم ديالکتيک، يعني فلسفه مارکسيستي را به مثابه نتيجه مستقيم مطالعه علمي طبييعت بدون پيش داوري فلسفي، به عنوان واقعيت هستي نشان دهد. بعد ها انگلس در کتاب لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان، احساس گرائي فوئرباخ را بعنوان يايان کوشش هاي فلسفي اعلام نميکند، بلکه ماترياليسم ديالکتيک مارکسيستي را به منزلت آخرين فلسفه ارتقا مقام ميدهد.
با در نظر داشت ديدگاه بالا، ديگر شگفت انگيز نيست که چرا مارکسيستها هيچگاه کوششي براي تأملات جديد فلسفي نکردند. آنچه اساسأ مارکسيستها در عرصه فلسفه بعد از مارکس و انگلس انجام داده اند، يا دفاع از مارکسيسم در برابر مکاتيب ديگر فلسفي بوده است، و يا در منازعه في مابين فرقه هاي رقيب مارکسيستي، از طريق تفسير هاي تازه متون منتشر شده و منتشر نشده مارکس و انگلس بوده است. جدل هاي دروني بين خود مارکسيستها بيشتر و بيشتر باعث کاوش هر يادداشت و نامه خصوصي مارکس و انگلس بوده، و استفاده از آن اسناد براي اثبات اين يا آن ديدگاه در بحث هاي بين اين فرقه درباره مارکسيسم راستين . چنين مو شکافي متون کلاسيک ميان مارکسيستها، تنها قابل مقايسه با کنکاش متفکرين مذهبي در متون کتب مقدس براي اثبات نظرت خود است.
مهمترين اثر فلسفي مارکسيستها پس از انگلس، کتاب ماترياليسم و امپيروکريتيسيسم لنين است، که در سال 1908 براي دفاع از خالص ماندن مارکسيسم در برابر پوزيتويسم نگاشته ميشود. در آن کتاب به هر سوأل مربوط به فيزيک مدرن نوعي بر خورد شده که گوئي مارکس و انگلس قبلأ پاسخ آن را در سيستم خود داده اند و وقتي نياز به تعريف جديد ماده لازم ميشود، لنين نئوري انعکاسي ماده را ارائه ميکند، ولي تعريف خود را به نوعي به انگلس نسبت ميدهد. (لنين، کليات آثار به انگليسي، جلد 14، چاپ مسکو، 1960، ص114). بعدأ بيشتر درباره اين کتاب لنين توضيح خواهم داد.
در سطور زير من مونيسم مارکسيستي بعني ماترياليسم ديالکتيک را بطور مختصر بررسي ميکنم. من از بحث درباره تئوري هاي مارکس در عرصه اقتصادي ( تئوري ارزش اضافي )، جامعه شناسي (تئوري از خود بيگانگي)، و سياست (نئوري مبارزه طبقاتي)، تا حد ممکن پرهيز ميکنم، و توجه خود را بر روي فلسفه مارکس متمرکز ميکنم، هر چند مارکسيسم به مثابه با نفوذ ترين و بحث انگيزترين انديشه عصر جديد، به سختي ميتواند فقط به عنوان يک فلسفه يا ايده آل مورد مطالعه قرار گيرد ،و از زندگي اجتماعي و تجارب بخش بزرگ بشريت جدائي ناپذير است.
2- مارکس و مونيسم مارکسيستي
نحوه برداشت مارکس از ديالکتيک هگل ماترياليستي است. همانگونه که در جلد اول کاپيتال مينويسد، وي "سيستم هگل، که بر سر خود ايستاده بود را، بر سر پا استوار ميکند". اين موضع ماترياليستي را مارکس از فوئر باخ تأسي ميکند، و فوئریاخ نيز نگرش خود را پس از جدائي از جمع هگلي هاي جوان، با اتخاذ موضع احساس گرائي sensationalism برگزيده بود ماترياليسم ديالکتيک، يعني فلسفه مارکسيسم، تمام اصول پايه اي سيستم هگلي را حفظ ميکند، و تنها ايده مطلق Absolute Idea هگل را با ماده جايگزين ميکند.
ماترياليسم در واقع، وحدت مونيستي را براي روشنفکراني ممکن کرد، که ديگر نمي توانستند به يک وحدت معنوي معتقد باشند. جهان تضاد ها دوباره به سبک هراکليد به وحدت رسيد، اما نه چون هراکليد با ماده معيني نظير آتش، بلکه با ماده اي مطلق و انتزاعي، نظير فضاي اشغال شده بوسيله ماده، يا آنچه پري plenum پارامينيدوس در يونان باستان ميخواندند، و اينگونه ماده فلسفي، وحدت و مونيسم با ديناميک جديد، يعني مابرياليسم ديالکتيک را، در روياروئي با کشفيات جديد اجزا ماده طرح کرد.
در اصطلاح کنوني، فلسفه مارکس ابزارگرايانه instrumentalist است، يعني وي فلسفه خود را ابزاري براي تغيير جهان مي پندارد. اين انديشه ابزارروشنفکري اي بود در دست طبقه کارگر (پرولتاريا) و روشنفکراني که آوانگارديسم اين طبقه را براي تغيير اجتماعي پذيرفته بودند. به عبارت ديگر، مذهب گونه ادعا ميشد، که اين فلسفه را تنها معتقدان واقعي مارکسيست ميتوانستند به درستي بفهمند، چرا که جدا از جايگاه طبقاتي فرد، درک واقعي اين مکتب نمي توانست کامل باشد. بطور خلاصه ابزاري بود براي آن هائي که به آن ايمان داشنتد. اين ديدگاه در برخورد به همه عرصه هاي زندگي در مارکسيسم تکرار ميشود. در عرصه موضوع دولت، اين ديگاه را درجاي ديگر مفصلأ بررسي کرده ام.
اينگونه درک از مأموريت mission مذهب گونه پرولتاريا، اول بار در کتاب مارکس و انگلس به نام خانواده مقدس طرح شده است. آن کتاب کوششي بود به سبک هگلي براي حل تناقضات سيستم هگل، و نيز براي رفع تناقضات سيستمهاي هگلي هاي جوان. در آن کتاب براي اول بار، به شکل ديالکتيکي ادعا ميشود، که پرولتاريا تنها طبقه ايست که خواهان نابودي هم خود و هم ضد خود، يعني بورژوازي است، چرا که چيزي جز زنجيرهايش ندارد که در اين نفي از دست بدهد. اين نفي، پايان جامعه طبقاتي بود که از ابتداي تولد تمدن بشريت وجود داشته است.
پس از اين کتاب، مارکس و انگلس کتاب ايدئولوژي آلماني را مينويسند. در کتاب اخير اساسأ تاريخ بشر از طريق تحليل هاي فلسفي ارائه شده است، و نه با ارائه اطلاعات تاريخي. معهذا در اين کتاب، تاريخ فلسفه به شکل ماترياليستي ارزيابي شده، يعني مکاتيب فلسفي به عنوان انعکاس شرايط اجتماعي در انديشه فلاسفه برجسته ارزيابي شده اند.
گام بعدي تزهاي درباره فوئر باخ در سال 1845 بود. در آن جا در يازده تز، مارکس تفحصات فلسفي خود را يايان ميدهد. ديالکتيک هگل را حفظ ميکند، با اين تفاوت که آنرا با ماترياليسم عجين ميکند. همچنين در مقايسه با فوئرباخ، وي بازگشت به "پراتيک" را به عنوان معيار حقيقت، مبناي رابطه عينيت و ذهنيت در تئوري شناختepistemology خود اعلام ميکند، و بااين معيار، ذهن گرائي کانت، و اگنوستيسم هيومHume's agnosticism را رد ميکند. "عملpractice" به شکل عمل طبقه کارگر در کارهاي بعدي وي درک ميشود.
در واقع اين کتب ذکر شده، همه قبل از نوشته هاي دوران بلوع انديشه وي نوشته شده اند، ولي در عين حال مارکس پس از تزهاي درباره فوئرباخ ، اثر فلسفي مهمي منتشر نميکند. هرچند استفاده از ماترياليسم ديالکتيک در اقتصاد و سياست، تئوري تاريخ وي، يعني ماترياليسم تاريخي را شکل داد، که بسيار به فلسفه تاريخ هگل شبيه است. مانيفست حزب کمونيست، جنگ طبقاتي در فرانسه، و هجدهمين برومر لوئي بناپارت نمونه هائي از ديدگاه مارکس از تاريخ هستند، که در آنها مبارزه طبقاتي به عنوان نيروي محرک تاريخ فرض شده است. ده سال بعد از مانيفست، در سال 1858 ، در کتاب منتشر نشده اش گروندريسهGrundrisse و در کتاب بحثي درباره نقد اقتصاد سياسي، وي طرح نهائي تئوري تاريخ خود را که با ايدئولوژي آلماني آغاز کرده بود، به پايان رسانده، و عرضه ميکند.
در ماترياليسم تاريخي مارکس، به شکل مونيستي، توليد به مثابه عامل نهائي و تعيين کننده فعاليت هاي اجتماعي اعلام ميشود. سپس یه سبک ديالکتيکي، توليد به شکل وحدت اضداد، يعني وحدت "روابط توليدي" و "نيروهاي مولد" تعريف ميشود. اولي جمع بست روابط اجتماعي توليد کنندگان و دومي ابزارهاي توليد آنان است که شامل فعاليت فيزيکي .و فکري توليدکنندگان نيز هست. مفهوم اين دو اصطلاح در نوشته هاي مختلف مارکس يکسان نيست، ولي اين امر در مدل وي از جامعه اثري ندارد، که مونيسم ديناميک وحدت اضدادي است.
در مدل مارکس از تاريخ، نيروهاي مولد در وراي روابط توليد رشد ميکنند، و هارموني جديد با تحول انقلابي بدست ميآيد. اين هارموني سنتز شده، دوباره با همين حرکت سه گانه Triadic تز-آنتي تز-سنتز نفي ميشود. اين وحدت اضداد علت تاريخ را تعيين ميکند که پنج مرحله را طي ميکند: کمونيسم اوليه، برده داري (يا شيوه توليد آسيائي)، فئوداليسم، سرمايه داري، و کمونيسم. مرحله پنجم نفي کمونيسم اوليه است به شکل ديالکتيکي، و جامعه موعودي قول داده ميشود که قرار است در پي يک دوره گذار به نام سوسياسيم، متحقق شود.
در پي ارائه طرح بالا، مارکس در کار مادام العمر خود يعني کاپيتال ، هدف خود را معطوف به ارزيابي توليد سرمايه داري و اجتناب ناپذيري سرنگوني آن بوسيله سوسياليسم ميکند. وي پيش بيني ميکند که توليد سرمايه داري انحصاري خواهد شد و نفي رقابت آزاد را از طريق خود توسعه سرمايه داري نشان ميدهد.
در تمام کتاب هايش، مونيسم وي در رابطه با مسائل اجتماعي آشکار است. براي مارکس ديالکتيک، واقعيت پيش فرض شده اقتصاد و سياست تلقي شده، و اقتصاد سياسي بيشتر فلسفي است تا اقتصادي. اقتصاد به مثابه علت *نهائي* توسعه اجتماعي فرض ميشود، که در واقع اصل نهائي ماترياليستي علوم اجتماعي بوده است، که اجازه داد اين علوم به علوم مثبتpositive sciences تبديل شوند.
درست است که در برخي نامه هاي انگلس و مارکس اهميت عوامل ديگر ذکر شده و نياز به حذرکردن از يک جانبه نگري مونيستي تأکيد شده، ولي در همان نوشته ها نيز، نظير نامه انگلس به بلوک، وي مي نويسد که در تحليل نهائي تحول به شرح بالا است.
اساس مارکسيسم پنج اصل پائين است:
1- پرولتاريا انقلابي ترين طبفه اجتماعي است.
2- رهبري اين طبقه ميبايست از طريق پيشتاز وي يعني حزب کمونيست اعمال شود.
3-اين حزب مي بايست قدرت سياسي را به دست گيرد و ديکتاتوري پرولتاريا را برقرار کند (دولت سوسياليستي).
4- اين دولت بايستي همه چيز را ملي کند، در نتيجه مالکيت خصوصي را با مالکيت عمومي از طريق مالکيت دولتي نفي کند .
5- سوسياليسم دوران گذاري است که طي آن دولت محو ميشود و عصر کمونيسم متولد ميشود.
جالب است که 300 سال قبل از مارکس، توماس مور همه جزئيات سوسياليسم را ذکر کرده، اما نقشهاي براي رسيدن به آن ارائه نکرده است، در صورتيکه مارکس مشخصأ مالکيت دولتي را به عنوان راه رسيدن به سوسياليسم در مانيفست مشخص ميکند و اين نقطه اشتراک همه سيستمهاي سوسياليستي عصر مدرن است.
پنج اصل بالا مشخصأ در کتاب هاي جنگ داخلي در فرانسه و نقد برنامه گوتا بأکيد شده اند، زمانيکه از قدرت "سحر آميز" و مطلقه دولت "خيرانديش" بر عليه اولين رويزيونيستها، يعني لاسالين هاLassalleans، دفاع شده است. همچنين در "نقد برنامه گوتا" مخالفت مارکس با همه اصول ليبرالي عدالت، دموکراسي، و آزادي به روشني آشکار است، هرچند ميگويد که بيان اين اصول از طرف بورژوازي عوام فريبي است، اما آلترناتيو پرولتاريا در مقابل آنچه نفي ميشود ارائه نميشود و گوئي فقط خصلت طبقاتي دولت است که مسأله است، و اين نيز بشکل مونيستي با ارائه ديکتاتوري پرولتاريا حل ميشود.
اين است که بعدها کشورهاي سوسياليستي با اينکه از نظر حقوق کار پيشرفت داشتند، منشأ اصول نوين عدالت قضائي درفراسوي آنچه جان لاک ارائه کرده بود نشده، بلکه از آن هم تنزل کردند. سوسيال دموکراسي اروپا نقد برنامه گوتا را سالها مخفي کرد و از ديکتاتوي پرولتاريا فاصله گرفت، اما آنان نيز اساسأ در بينش خود دولت گرائي مارکسيسم را حفظ کردند، و هرچند جامعه پيشرفته اروپا از تبديل دولت گرائي آنها به ديکتاتوري نظير شوروي جلوگيري ميکرد، ولي بوروکراسي و فساد دولت گرائي را همانقدر داشته و دارند که شوروي و چين.
خلاصه آنکه پروسه "تاريخي" براي هگل در دولت پروس پايان يافت، و براي مارکس،هرچند کمون پاريس را وي به عنوان نمونه اي کوتاه از اين دولت تلقي کرده بود، اين پروسه ميبايست صبر ميکرد تا انقلاب اکتبر شوروي پس از مرگ مارکس اتفاق افتد. مارکس هيچگاه تحسين هگل از دولت مطلقه را به نقد نکشيد، و اين برخورد در اولين نوشته هاي وي در اين زمينه يعني در نقد فلسفه حقوق هگل آشکار است. فقط خواست نهائي وي براي جامعه جهان وطني، اتوپي توماس مور را تداعي ميکند، که اميد مذهبي اي را براي نسل هاي پي در پي مارکسيستها فراهم کرده است، تا درد و رنج سوسياليسم موجود ر، ا به اميد فراغت در آن اتوپي آينده تحمل کنند.
3- اتوپي مارکسيستي
قبل از آنکه اتوپي مارکس را بررسي کنم، اجازه دهيد توصيف توماس مور را از اتوپي پيشنهادي اش نقل قول کنم، که بيش از 300 سال قبل از مارکس، در سال 1516 نوشته شده است، و البته خودتوماس مور، خواهان دولت ديکتاتوري براي رسيدن به اتوپي خود نبوده، و فکر ميکرده مردم متقاعد خواهند شد، که چنين مدلي را براي آينده چوامع خود انتخاب خواهند کرد. اين مدل بعد ها توسط سوسياليست هاي تخيلي قرون 18 و 19 نظير فوريه و سن سيمون دنبال شد، هرچند فوريه مقدار زيادي روابط بيقيد وبند جنسي promiscuity به آن اضافه ميکند، و سن سيمون آنرا با اصول مسيحيت پيوند ميزند. توصيف خلاصه زيررا برتراند راسل از اتوپي توماس مور نقل ميکند که بسيار خواندني است و بيانگر همه اتوپي هاي مشابه است:
"در اتوپي، نظير جمهوري افلاطون، همه چيز مشترک است، چرا که عموم مردم نميتوانند شکوفا شوند زمانيکه مالکيت خصوصي وجود دارد و بدون کمونيسم تساوي ممکن نيست....در اوتوپي پنجاه و چهارشهر وجود دارد، همه در يک سطح، بغير از يکي که يايتخت است.
"همه خيابانها بيست فوت عرض دارند، و تمام خانه هاي خصوصي کاملأ يکسانند، با يک در بطرف خيابان و يکي بطرف باغ...هر ده سال مردم خانه هاي خود را عوض ميکنند-تا احساس مالکيت نکنند. همه يکسان لباس مي پوشند...مد هيچگاه عوض نميشود، و هيچ اختلافي ..بين لباس تابستاني و زمستاني نيست.
"هر مرد و زني مساوي 6 ساعت در روز کار ميکنند ...همه با هم در ساعت 8 به خواب ميروند و 8 ساعت مي خوابند. در صبح زود سخنراني براي آنها هست...بعضي انتخاب ميشوند که دانش کسب کنند، و تا زمانيکه کارشان مطلوب است از کارهاي ديگر معاف ميشوند...همه آنها که به کارهاي مربوط به دولت مشعولند از ميان دانش آموختگان انتخاب ميشوند.
"براي ازدواج، هم مرد و هم زن اگر باکره نباشند به سختي تنبيه ميشوند...اتوپيستها اهميتي براي افتخار نظامي قائل نيستند، هرچند همه آنها از مرد و زن جنگيدن را ميآموزند.
"آنها براي سه هدف به جنگ متوسل ميشوند، يکي براي دفاع ازسرزمين خود زمانيکه به آن ها تجاوز شود، دوم موقعيکه سرزمين متحدانشان مورد تهاجم واقع شود، و سوم براي آزاد کردن ملتي از ستم استبداد.
"...براي خود، پولي ندارند و تحقير زر را آموزش ميدهند...در ميان خود مذاهب گوناگون دارند و همه آنها تحمل ميشوند."
سپس در بررسي افکار توماس مور، راسل مينويسد:
"اتوپي مور از بسياري جنبه ها بشکل حيرت انگيزي ليبرال است. من منظورم موعظه کمونيسم نيست که در سنت جنبش هاي مذهبي بوده است. منظور من از آنچه درباره جنگ، مذهب، تحمل مذهبي، ضديت با کشتن حيوانات،.و خواست قوانين معتدل جنائي است. معهذا بايستي قبول کرد که زندگي در اتوپي مور، نظير همه اتوپي هاي مشابه، به شکل غير قابل تحملي کسل کننده است. تنوع شرط اساسي خوشحالي است، و در اتوپي، بسختي تنوع يافت ميشود. اين نقص تمام سيستم هاي اختماعي برنامه ريزي شده است، چه واقعي و جه تخيلي." برتراند راسل، تاريخ قلسفه غرب، 1945، ص 519-521
ارزيابي دقيق تر اتوپي توماس مور، به وضوح نشان دهنده مونيسم و سکون اينگونه اتوپي هاي ايده الي است. مارکس کمونيسم ايده ال خود را جامعه بي طبقه اي توصيف ميکند که در آن دولت محو شده است، و برعکس آنارشيستها که در آرزوي حذف فوري دولت بودند، مارکس دوره اي از دولت سوسياليستي گذار (ديکتاتوري پرولتاريا) را قبل از پيدايش کمونيسم ايده آل خود لازم ميديد. هرچند جامعه ايده ال مارکس دولتي با اتوريته اجبار و سرکوب نداشت، وليکن وظيفه اداري دست نخورده مي ماند.
نياز به ارگان اداري بالا در فرمول کمونيسم مارکس در نقد برنامه گوتا پيش فرض است، وقتي مي نويسد "از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نيازش". يک ارگان اداري لازم است که *توان* و *نياز* را تعيين کند. وجود آتي نقش اداري دولت در جامعه کمونيستي در آنتي دورينگ انگلس نيز تأکيد شده است. مارکس دولت را نيروي سرکوبگر طبقاتي ميدانست، در نتيجه ارگان اداري کمونيستي از نظر وي ديگر "دولت" به معني وسيع کلمه نبود، چرا که جامعه ديگردر آن زمان بي طبقه بوده، و اين نقش اداري مرکزي، اعمال سرکوب طبقاتي نمي توانستبلقي شود. از نظر اقتصادي طبقات از طريق سوسياليزه شدن (يا ملي شدن) وسائل توليد از بين ميرفنتند.
و ديگر آنکه کمونيسم زمانيشکل ميگيرد، که عادات قردي سرمايه داري، با عادات برابرانه کمونيستي جايگزين شوند. به عبارت ديگر در طي دوران گذار سوسياليستي، يک انطباق دارويني مردم به زندگي کمونيستي تکامل مييابد، که نياز استفاده از هرگونه اجبار را براي برقراري روابط برابرانه در جامعه از بين ميبرد. در نتيجه صرف نظر از آنکه هارموني کمونيستي ممکن است يا نه، تا آنجا که به اتوريته مرکزي مربوط ميشود، اختلاف چنداني بين سوسياليسم و کمونيسم نيست. اين نطريات درباره کمونيسم حتي در کارهاي متأخرتر نظير سوسياليسم از تخيل تا علم انگلس نيز تکرار شده اند.
مارکس سوسياليسم را به خاطر گذار فوري بعد از سرمايه داري، با اصل پاداش کارگران بر مبناي "به هر کس به اندازه کارش" مشخص ميکند. معهدا هم سوسيبليسم و هم کمونيسم طرح هاي اجتماعي اي هستند که براي دستيابي به اهداف خود، نياز به اتوريته مرکزي دارند ، هرچند با استفاده از وسائلي متفاوت.
در واقعا اتوريته مرکزي از پيش فرض مارکس براي يک سيستم اداري مرکزي ناشي ميشود که وجودش قرار است ضامن برابري کامل شود. در واقعيت رشد اين اتوريته مرکزي، چه سرکوبگر و چه مسالمت جو، خود منبع اصلي نابرابري است. در نتيجه مونيسم خود ايده ال کمونيسم رانيز نابود ميکند.
هم آرزوي "انفجار" دولت آنارشيست ها، و هم اميد به محو دولت مارکسيستها، از کوشش جدي هردومکتب فکري آن ها براي تصحيح و تکامل دولت و قانون ممانعت کرد، و در بهترين حالت دولت هاي موجود را با عنوان سوسياليست مزين کردند، يا که ما را در برابر اشکال استبدادي دولت بي دفاع گذاشت، و همه تحت عنوان منافع جمع يا اراده عمومي روسو. اشتباهي که به بهترين وجه خود را در شوروي و اروپاي شرقي در طي بيش از نيم قرن نمايان کرد و ديکر عذر کمي زمان و محاصره سرمايه داري نميتوانست نقصان مدل اجتماعي کمونيسم را بپوشاند.
اگر که دولت از بين برود، ديگر کوشش براي مطالعه و پيشرفت دادن اشکال مختلف دولت و قانون بيهوده بنظر مي آيد . معتقدين به هلاکت دولت منطقي است که کوششان معطوف تسريع اين مرگ شود و نه تکامل آن. همين بحث درباره خانواده و مالکيت خصوصي نيز صادق است، که پس از کتاب انگلس تحت عنوان منشأ خانواده، دولت، و مالکيت خصوصي ، مارکسيستها کار جدي اي درباره تکامل اين عرصه ها، و بررسي موضوعاتي نظير مالکيت سهامي انجام ندادند.
به نظر من بشريت بدون اين نهادها در وضعيت بد تري خواهد بود و جامعه بشري نميتواند اين دست آوردهاي اجتماعي، بعني دولت، خانواده، و مالکيت خصوصي رابخاطر کمبود هاي آنها به درو بريزد، و تصور کند به مدينه فاضله صعود خواهد کرد. طرد شادي کنان اين نهاد ها، بدون ارائه آلترناتيو هاي جدي، يا به بي نظمي آنارشيستيمي انجامد، و يا به استبداد فردي آنان که خود را جانشين اين نهادهاي اجتماعي ميکنند، همانگونه که استالينيسم آن را به بهترين وجه نشان داد. در واقع هميشه بي نظمي آنارشيستي کوتاه مدت است، ولي استبداد نظير احزاب کمونيست شوروي وچين، آنچيزي است که نتيجه اين اتوپي ها است، وقتي نابودي اين نهادها، و نه تکامل و آلترناتيو سازي براي آنها به هدف تبديل شوند.
تعمق درباره دولت ايده آل، .ساختمان خانواده، و مالکيت خصوصي، در دوران روشنگري، نهادهاي دموکراتيک را بمثابه پر ثمر ترين سيسم براي بشريت پييد آورده. من پيش بيني مدل هاي جديد نهادهاي اجتماعي و تکامل و پيشرفت نهادهاي موجود را در فلسفه اجتماعي امروز بسيار پر ارزش ميدانم و نه رد يک پارچه همه سازمانهاي موجود به عنوان ارتجاعي. ارزيابي و تعيين نهادهاي مترقي مطئمنأ از طريق ديالکتيک و يا هر حدس مونيستي جهان به دست نمي آيد، و نيازمند تحليل معين آينده نگرانه جامعه فراصنعتي کنوني است.
4-نتيجه گيري
کار فلسفي مارکس با تز دکتراي وي درباره دموکريت و اپيکور آغاز شد و با دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844، خانواده مقدس، ايدئولوژي الماني، و فقر فلسفه ادامه يافت.
کوشش هاي فلسفي مارکس از طرف انگلس تکميل وادامه يافتند، چه در زمان حيات مارکس، و چه پس از مرگ وي. انگلس کارهاي فلسفي متعددي برشته تحرير درآورد از جمله ديالکتيک طبيعت، آنتي دورينگ، و لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه آلمان. همچنين کتاب منشأ خانواده، دولت، و مالکيت خصوصي وي شرح ماترياليسم تاريخي مارکس است با بررسي اطلاعات علمي تاريخ نظير تحقيقات علم تکامل در آنزمان.
آنتي دورينگ را مارکس خود خوانده و تأييد کرده بود و هنوز نيز بهترين بيان مارکسيسم است. در اين کتاب و در ديالکتيک طبيعت ، انگلس سعي در اثبات اين امر دارد که ماترياليسم تاريخي تئوري متافيزيکي نبوده ونتيجه مستقيم برداشت طبيعت و جامعه، در يک کوشش بي غرضانه است.
انگلس سه قانون براي ديالکتيک فرموله ميکند:
1- تغيير کمي به کيفي.
2- تأثير متقابل اضداد.
3- نفي در نفي.
وي اصول بالا را به مثابه کلي ترين قوانين طبيعت در ديالکتيک طبيعت ارائه ميدهد.
? مارکسيستهاي بعد از وي، در مدل هاي خود از ماترياليسم ديالکتيک، تفارت هاي ناچيزي با فرمول هاي انگلس دارند. مثلأ ژوزف استالين در ديالکتيک و ماترياليسم تاريخي قانون حرکت را به عنوان قانوني جداگانه طرح ميکند وقانون دوم انگلس را به دو قانون تأثير متقابل پديده هاو تضاد تقسيم ميکند، و نيز قانون نفي در نفي انگلس را حالت ويژهاي از قانون تضاد تلقي ميکرد، و در نتيجه چهار قانون براي ماترياليسم ديالکتيک ميشمرد. و يا آنکه مائو تسه دون در چهار رساله فلسفي خود کل ديالکتيک مارکسيستي را در وحدت اضداد خلاصه ميکند.
آشکار است که غير از جايگزيني ماده بجاي روح مطلق فلسفه هگل، تفاوت چنداني بين ماترياليسم ديالکتيک و هگلينيسم نيست. مضافأ اينکه بجزاصل ماترياليستي تاريخ ( يعني قبول اقتصاد به عنوان عامل نهائي تحول اجتماعي)، ماتريايسم تاريخي نيز چندان با تکامل مارپيچي فلسفه تاريخ هگل متفاوت نيست.
معهذا ماترياليسم مارکسيستي، برخي منقدين را به اشتباه انداخته که تصور ميکنند مارکس و انگلس تقليل گرا reductionist بوده اند. نامه انگلس به بلوک Bloch در اواخر عمر خود در سال 1890 مثال خوبي در رد چنين مدعا ست. اما اين درست است که بعدها بسياري از مارکسيستها تقليل گرا شدند، و سعي ميکردند همه مسائل اجتماعي را بر مبناي اقتصاد، و حتي همه چيز را بر پايه مناقع يک *طبقه* يا طبقه ديگر توضيح دهند.
اين موضوع بخاطر تقليل گرائي سيستم اوليه تبوده، اما براي حفظ مونيسم مارکسيستي در دوران تنوع هاي ديدگاههاي جامعه شناسي، پيروان نادان تر مارکس، بيشتر و بيشتر به تقليل گرائي روي آوردند، تا از تحليل پديده هاي بغرنج اجتماعي خود را آزاد سازند. در واقع خود مارکس در هجدهمين برومر لوئي بتاپارت تقليل گرائي را رد ميکند.
مونيسم مارکسيستي به بهترين شکل توسط مارکسيست روسي پلخانف نشان داده شده است. وي باشخصأ با فردريک انگلس در تماس نزديک بوده و آثار وي در فلسفه حتي از نظر حريف وي لنين، به عنوان کلاسيک هاي مارکسيستي قلمداد ميشدند. اثر معروف پلخانف به نام ديدگاه مونيستي از تاريخ بهترين دفاع مونيسم مارکسيسي در علوم اجتماعي است. براي وي عامل نهائي تحول اجتماعي اقتصاد بود. در اقتصاد هم کار عامل تعيين کننده نهائي بود، که حتي انسان را نيز آفريده بود (رجوع کنيد به نوشته انگلس تحت عنوان نقش کار در تکامل انسان از ميمون ) و بالاخره ماده علت نهائي طبيعت بود.
تعريف پلخانف از ماده شبيه، مفهوم هيروگليف ارائه شده توسط فيزيسيست معروف ماکس پلانک بود، که حواس-داده ها sense-data را محتواي اطلاعاتي واقعيت قلمداد ميکرد، که ميبايست کشف رمزdecipher ميشدند. لنين تعريف ماده پلخانف را به عنوان نظر غير ارتدکس در کتاب مابرياليسم و امپيروکريتيسيسم خود رد ميکند. لنين از تئوري انعکاسي ماده با استناد به مارکس و انگلس، به عنوان ديدگاه مارکسيستي دفاع ميکند. طبق نظر وي ماده آن چيزيstuff است که مانند آينه بوسيله حواس ما مستقل از آن ها منعکس ميشود. اين تنها اختلاف کوچکي بود، چرا که پلخانف نظير رئاليستهاي نو در زمان ما، بين ديدگاه شبه-کانتي خود از درک حسي، و ابژکتيويسم تفاوتي نمي ديد. مضافأ اينکه لنين از مونيسم، بيش از خود پلخانف، دفاع ميکرد، و در داقع ديدگاه يکتاگرائي بيشتر و بيشتر در لنينيسم رشد کرد.
مارکس خود را ادامه دهنده هگل و فوئر باخ در فلسفه، اسميت و ريکاردو در اقتصاد، سن سيمون، قوريه، و رابرت اوون در سوسياليسم ميدانست. پس از مرگ مارکس در 1883، مارکسيسم بيشتر و بيشتر از قلسفه غرب فاصله گرفت، بخشأ بخاطر خوار شماردن تأملات مستقل فلسفي، و همچنين به خاطر رشد مارکسيسم در خارج از دنياي غرب.
شاخه هاي مختلف مارکسيسم رشد کردند، هريک مدعي مارکسيسم "راستين". کائوتسکيسم و ترتسکيسم در روسيه شکست خوردند و لنينيسم براي مدتي پيروزمند شد. پس از مرگ لنين در 1924، انواع بيشتري از مارکسيسم شاخه زدند مثلأ استالينيسم و مائوئيسم، و حتي شاخه هاي بيشتري پاز پس از مرگ استالين و مائو بوجود آمدند.
همه "فرقه" هاي مارکسيسم در اين عصر انشعاب و تفرقه عظيم مارکسيسم Marxist Great Schism کماکان مونيسم اوليه مارکسيسم را به نوعي حفظ کرده اند و همه نظير فرقه هاي مذهبي، در آرزوي باز گشت به وحدت اوليه مارکسيسم اند. چه "ارتدوکس" و چه "رويزيونيست"، همه از "اصول" شروع ميکنند. به دور ريختن اصول مارکسيسم در کشورهاي کمونيستي نظير زير سوأل بردن تثليث در قرون وسطي بوده و هست.
درابتدا مارکسيسم سعي در نقد دگماتيسم و در پي ايجاد مباني علمي در عرصه هاي علوم انساني و علوم اجتماعي بود. اما با گذشت زمان، مارکسيسم به يک کيش "مذهبي"، بد تر از کليساي کاتوليک مبدل شد. حتي کليساي قرون وسطي هيچگاه قادر نشد هيرارشي دولتهاي مطلقه ايدئولوژيک بسازد، آنچه مارکسيستها در شوروي واروپاي شرقي سابق،چين، ويتنام، کوبا، و کره شمالي شکل دادند. اين احزاب تبلور کليسا و دولت در يک نهاد ايد ئولوژيک واحد بوده اند، و با مرتدين، بد تر از جادوگران و ساحران قرون وسطي رفتار ميشد، از تسويه هاي استالين تا انقلاب فرهنگي چين.
از کارهاي ارزنده تحليل جريانات مختلف تاريخ مارکسيسم، کتاب کولاکوسکي با عنوان جريانات اصلي مارکسيسم شايان ذکر است و تحليل کارل پاپر، با عنوان جامعه باز و دشمنانش ، نوشته شده در زمان جنگ جهاني دوم و منتشر شده بعد از آن ، کماکان کتابي ارزندهاي براي مطالعه در اين زمينه است.
چپ نو از آخرين اپوزيسيونهاي مارکسيسم ارتدوکس بوده است. نقدهاي جرج لوکاش در سالهاي 1920 و مکتب فرانکفورت در سالهاي 1930 با نقد هاي التوسر، کورشKorsch، کولتي، سوئيزي، بتلهايم، هابرماس، و ديگران در قرن بيستم و بيست و يکم ادامه يافته است. برخي نظير آلتوسر سعي کردند گرايش پلوراليستي را به مارکسيسم بياورند. آلتوسر در يکي از دورانهاي خود با الهام از لواي اشتراوس Levi-Straus مارکسيسم استراکتوراليستي، که گرايش پلوراليستي داشت را شکل دهد. پل سوئيزي، اقتصاددان برجسته مارکسيست آمريکائي در کتاب جوامع فرا-انقلابي بالاخره اذعان کرد که بايستي اصول اساسي مارکسيم بخاطر عدم تصابق آن با ايدهال هايش مورد ارزيابي مجدد قرار گيرند.
به نظر من همه کوشش هاي بالا، هرچند صادقانه، اما نتيجه اي نخواهند داد. بنظر من نقد مارکسيسم از درون محکوم به شکست و به فرقه هاي جديد مارکسيستي مي انجامد. چپ نو در محدوده مارکسيسم تواني براي ارائه انديشه نو ندارد.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
12 آذر 1382
Dec 3. 2003
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/303-Socialism-plus.htm
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن رساله بزبان انگليسي
Marxist Thought & Monismhttp://www.ghandchi.com/299-MarxismEng.htm
Preface
If the crimes of the Islamist regime in Iran, caused the religious intellectuals of Iran to doubt about their beliefs and made them reformists, the records of socialist states from former Soviet Union and Eastern Block, to China, North Korea, Vietnam and Cambodia, has had similar effect on the leftist intellectuals in the world. If the experience of Iranian Revolution and Islamism was a direct experience for Iranian intellectuals, the experience of Soviet union, China, Vietnam, and others were indirect. But in both cases, the question has been the same, that why after so much sacrifices in Vietnam and Iran, the end result is a regime worse that the previous one.
The question was why statism is common to all the socialist states. Is it because of a wrong understanding of Marxism or there is something in the Marxist thought that causes this result. The same way that the Aristotelians did not do what Aristotle himself did, namely thinking and researching the nature and society, and had made it their job to interpret the works of Aristotle, many of the Marxists after the failures of Marxism, have been following the same path as the Aristotelians, and instead of doing what Aristotle and Marx did, i.e. studying the world, they keep busy interpreting this and that letter of Karl Marx. And they have not even offered an objective analysis of Marxism either because they have remained within it and like the Islamist reformists, have spent their energy to save the founder of their ideology, namely Marx and Mohammad, from the catastrophe of the existing socialism an existing Islamic society.
In the following paper, I am looking at Marx and Marxism from outside, and the same way that I respect the achievements of Aristotle better than the Aristotelians. In here, better than those who follow Marx like a religion, I respect the achievements of Karl Marx, although I scrutinize the shortcomings of Marxism that has been responsible for the despotism of the Communist states and why there is the need to go beyond Marxism.
I hope those who are honestly in the Marxist movement to read this paper and evaluate it independently as to whether the answer to the issues of the new world, requires to look beyond Marxism, or it can be achieved by Marxist reformism. The end of Marxism does not make the work of Marx worthless, the same way that the end of Aristotelianism did not mean that Aristotle's works were worthless. My critic of Marx and Marxism in here in no way means discarding all the achievements of the last 150 years. The earlier version of the English version of this paper, along with other related works, has been cited in the following bibliography and many sources mentioned in this bibliography can be useful for further study of the topic:
http://w1.866.telia.com/~u86603748/marxism.html
1- Historical Background of Dynamic Monism
Marxism has been one of the most influential monistic systems in the Modern Times. Although some Marxist thinkers, were pluralist in their methodology in some fields of inquiry, but Marxist philosophy has been essentially a monistic tradition.
I view the kind of monism that Marxist philosophy has shown, to be more dynamic than the static monistic doctrines of the Catholic Church in the Medieval Times. Nonetheless, it strives to derive its analysis of the world from a single principle. Thus I refer to it as dynamic monism. For me, in contrast to both static and dynamic monism [my terminology], pluralism, a doctrine pioneered by Empedocles in Ancient Greece, is a belief in multiplicity of principles.
I believe the first consistent formulation of what I call dynamic monism in the history of philosophy, is found in the philosophy of Heraclitus in Ancient Greece. Maybe in religion, Zoroastrians were his precursors, but in philosophy, I believe, he is the first one to present such a dynamic monistic view by postulating a Dichotomous Unity as the foundation of his philosophy.
If for Parmenides, whom I consider as a pioneer of a static outlook of monism in Ancient Greece, the immutability and indivisibility of "fundamental substance" are absolute; for Heraclitus, changes and contradictions occupy the position of absolute. Dialectics, in the philosophy of Heraclitus was not just a methodology, it was claimed as the actual state of the universe and society.
Heraclitus considers fire as the "fundamental stuff", which is ever-changing while retaining its unity in a state of flux. For him, even soul is made of fire and water and has a contradictory nature. The distinguishing feature of his logic is the unity of opposites. Use of force for people's good, and belief in war, as the father of all things, comprise the main points of his politics and ethics, and justice is considered to be nothing but strife. In sum, the whole development of nature and society is depicted by Heraclitean monism as a spiral evolutionary process which unfolds through negations and contradictions.
Heraclitean thought gained the attention of intellectuals of Europe during Renaissance. The end of Middle Ages witnessed two movements, both controversial to the Catholic Church- the Reformation and the Renaissance. The Reformation was more pluralistic in its outlook relative to Catholic Theology; but Renaissance favored monism, although a dynamic monism. The new scientific discoveries were irreconcilable with static outlook of the Medieval Times.
Copernican heliocentric theory was incompatible with the static notion of Aristotelian and Ptolemaic geocentric systems. The discoveries of Kepler, Galileo, Harvey, Laplace, etc. dealt further blows to the static outlooks of Mediaeval thought. Motion in its mechanical form was increasingly acknowledged by science. Heraclitean model of monism with its stress on the notions of motion, contradiction, and evolutionary flux was more in accordance with the state of science than Parmenidean model of monism.
Dissolution of Catholic Church and the contention of antagonistic sects replaced the previous hierarchical unity of the Church. Rival political factions and ethical groups arose in Europe in relation to prominent social issues. Machiavelli defended monarchy, but his apologia was accompanied with a vivid demonstration of contradictory interests in politics.
Sir Thomas More framed his Utopia by negating what he considered to be the root cause of all social contradictions-private property. Hobbes perceived struggle for survival as the motive force of life and Malthus using this principle in the economic sphere arrived at the theory of overpopulation.
Rousseau tried to resolve social contradictions by differentiating between 'general will' and 'will of all'. His 'general will' was a qualitative abstraction of individual wills through a dialectical approach to society [It is noteworthy that later on, the concept of "general will" was used by Hegel and then Marx, who both advocated the exercise of this will by their ideal state.] Thus the pros and cons of modern society acknowledge the antinomies within the social order in one way or the other.
Dynamic monism was the appropriate type of monism for resolving various intellectual dilemma in this age of antinomies, whether in science or in society. Descartes' determinism was dynamic and his dualism of mind and matter highlighted contradictions rather than identities. Kant's four logical categories were more dynamic than the Aristotelian categories. Nevertheless, the true revival of dynamic monism took shape at the hands of Hegel.
The task of reviving dynamic monism was done by Hegel in a most scholarly manner and his system was strong enough to challenge the Aristotelian system after almost two thousand years. Although Aristotle himself had more pluralistic tendencies than monistic ones, but his followers in Mediaeval philosophy had turned his tenets into a static monistic system. In contrast, the actual history of dynamic monism starts with Hegel which even won the Catholic Church around the end of 19th century.
Hegel's philosophical works are still the best representation of dynamic monism as a philosophy. His encyclopedic knowledge enabled him to discuss the application of his system in nearly all spheres of philosophical thought, from history of philosophy to human history, logic, and metaphysics. This is why a great number of the critics of dynamic monism still prefer to address Hegel directly on most philosophical subjects, even one and a half centuries after his death.
Hegel's philosophy is idealistic dialectics. The totality of objects is preserved by the Absolute (Absolute Idea, Absolute Spirit, etc.). The kernel of his LOGIC, the negation of negation, is used throughout his appraisal of nature and society. PHILOSOPHY OF NATURE reveals the Absolute as the unity of opposites in nature, which following qualitative changes undergoes qualitative change and thereby moves in a spiral of thesis-antithesis-synthesis (famous Hegelian triad).
In Hegel's Philosophy of History, the Absolute Spirit passes through the contradictions among nations and in its movement depicts historical stages in time; nevertheless, this wandering Spirit rediscovers itself in the absolute state of Prussian monarchy as the ideal government.
The similarity between the absolutist ideal governments of Hegel and Marx on one side and Plato on another, has misled many sociologists to ignore the opposite paths which have approached the same destination: dynamic monism from one side and static monism from the other.
Let me note that I believe that dialects and especially theory of contradictions may be used as one possible conjectural theory in logic to infer unknown entities, just like "trial and error" or "induction". What I am criticizing in Hegel's objective idealism is not just seeing dialectics as a conjectural theory, but it about a religious-type belief that dialectics is the state of the universe.
Three Historical Events
Prior to further review of dynamic monism after Hegel, it is necessary to mention three factors that influenced the nineteenth century thought in Europe. The first one is the introduction of Darwin's Theory of Evolution., stupendous among other scientific discoveries. The second one is the 1848 European revolutions. The third is the tremendous progress of industrialization and the first capitalist crises in this century.
Darwin's Theory of Evolution
Darwin's theory of evolution was a scientific claim which discarded the mechanical model of the world and replaced it with an evolutionary model. The latter model still has the primary influence among modern thinkers. The result of Darwin's discovery was the tilting of the balance more in favor of Hegel, who had even foreseen some of the Darwinian disclosures by dialectical speculations about nature.
Darwin's discovery served as a scientific proof for the unity of biological life through contradictions; "struggle for life and survival of the fittest." The notion of species in nature was considered as proper analogy to treat human society according to classes (later in Marx), or races (later in Nietzsche) and thus discarding the liberal concepts of individuality and individual rights.
Lamarckian variations of evolutionary theory and even some of Darwin's claims about the role of individual performance and initiatives did not change the nineteenth century collectivist appraisal of his discovery. It was thought that Darwin's theory had proved monism and unity of nature through contradictions and thus dialectics (what I call dynamic monism) could pronounce itself as the result of science.
Thus it is no surprise that Karl Marx wanted to dedicate the first volume of his CAPITAL to Darwin. Darwin himself always remained a liberal, though his theory was used by followers of Hegel, such as Marx and Nietzsche. Hegel was basically against liberalism.
1848 European Revolutions
The European revolutions differed from the American and French Revolutions of the Eighteenth Century or the Seventeenth Century Revolutions of England in one important aspect. Those previous revolutions illustrated the incompatibility of outmoded colonialism or outmoded feudalism with the developed American and European societies. But the 1848 revolutions exemplified the social and political conflicts of interests within the modern society. using a dialectical metaphor, these revolutions exposed the inherent contradictions of society. Thus, contradictions not only happen in time between past socio-economic system and present socio-economic conditions, but they also exist simultaneously between various socio-political groups. This is how 1848 European Revolutions strengthened the tenets of dynamic monism that the European unity was unity in political contradictions.
First Capitalist Economic Crisis
The progress of the industrial world showed its first antinomies in the nineteenth century. The process of manufacturing and the organization of labor in factories was hierarchical, though it was not static and conflicts were seen in every level. Wage and profit, production and consumption, labor and capital, ... were just a few 'dialectical' aspects of industrial production. But the intensification of those dichotomies by the economic crisis of capitalism in this century further justified dynamic monism for social philosophy. This economic reality especially influenced Marx in his philosophy.
***
After Hegel, dynamic monism was upheld by two opposing schools of thought. The first one originated with Karl Marx who sided with the poor majority of the industrial society. The second one was developed by Nietzsche who sided with the rich minority of modern world.
Karl Marx was not just a philosopher and his doctrine encompasses many disciplines. Probably with the exception of religious doctrines, no other doctrine has influenced popular thought as much as Marxism.
Marx did not regard his theories separate from Western Philosophy and considered himself as 'follower of Hegel and Ludwig Feuerbach'. Nonetheless, Marxist philosophy has almost remained independent of all the later developments of Western Philosophy and has exclusively retained its debates within itself.
The above attitude of Marxist philosophy can be traced to Karl Marx himself, who in 1845, in a famous passage of his THESES ON FEUERBACH, said : "The philosophers have merely *interpreted* the world in various ways; the point, however, is to *change* it." (Karl Marx, 'Theses on Feuerbach', CharlesLewis Edition, 1903, P. 133) Marx himself did not take any major philosophical undertaking after these theses. Forty years later, Friedrich Engels, in his ANTI-DUHRING, only admitted the need for philosophical contemplation in the sphere of logic in future. Ten years later, in the introduction to the same book, he completely denied the need for independence of philosophy on the ground that various sciences are capable of approaching different problems of knowledge without the need for any philosophy to embrace it all.
The wish to halt new philosophical undertakings never deterred Marx and Engels from their own philosophical convictions. In fact, Engels tried in his DIALECTICS OF NATURE, to prove that dialectical materialism (Marxist philosophy) is the direct result of scientific study of nature without any philosophical preconception. Later in his book entitled LUDWIG FEUERBACH AND THE OUTCOME OF CLASSICAL GERMAN PHILOSOPHY, it is not Feuerbach's sensationalism, but actually Marxist dialectical materialism which is proclaimed as the end of philosophical efforts.
Considering the above, it is therefore not surprising if Marxists never bothered themselves to bring new philosophical speculations. The most Marxist philosophers have accomplished after Marx and Engels, amounts to upholding Marxism against new philosophical schools or adversaries through opportune interpretations of their masters. The debates within the Marxists themselves has further instigated efforts, which has caused digging up of almost every notebook and personal letter of Marx and Engels as new evidence for supporting a specific view on a current philosophical debate. Such scrutinizing is only comparable to the study of scriptures in major religions.
The most important philosophical work of Marxists after Engels is Lenin's book MATERIALISM AND EMPIRO-CRITICISM (1908), which is to defend the purity of Marxism against positivism. Every new question of modern physics is treated as if Marx and Engels had already furnished the proper answer for them within their system and only when a new definition of matter seems necessary, Lenin introduces his reflective theory of matter but attributes his new definition somehow to Friedrich Engels. (see V.I. Lenin Collected Works, vol 14, Moscow Edition, 1960, P.114). More on this Lenin's theory later ...
In the following pages, I will discuss Marxist monism, dialectical materialism, as brief as I can. I will avoid discussing Marx's economic theory (theory of surplus value), sociology (theory of alienation), politics (theory of class struggle), etc. as much as possible to focus on Marx's philosophy, though Marxism as the most influential and controversial thought of Modern Times can hardly be studied as just a philosophy or ideal and it is intertwined with the social life and experiences of a great part of humanity.
2. Marx and Marxist Monism
Karl Marx's version of Hegelian dialectics is materialistic. As expressed in the first volume of his CAPITAL, he put Hegel's system, which was "standing on its head", back on its feet. This materialist position was taken from Ludwig Feuerbach, who had turned from the Young Hegelians to sensationalism. Dialectical materialism, the philosophy of Marxism, retained all the basic tenets of the Hegelian system. Only the Absolute Idea was changed to matter.
Materialism provided the monistic unity for intellectuals who could no longer believe in spiritual unity. The world of contradictions was once again united in a Heraclitean fashion, but not by any concrete matter like fire of Heraclitus, but a matter as absolute and abstract as the Parmenidean plenum, which guaranteed this unity and monism in face of new discoveries of components of matter.
In today's terminology, Marx's philosophy is instrumentalism, that is, he considers it as an instrument for changing the world. It was the intellectual instrument of the working class (proletariat) and the intellectuals accepting the avant-gardism of this class for social change. In other words, this philosophy could be fully understood and used by Marxist believers, because it could not be understood apart from its class status.
The special mission of proletariat was first claimed in his (and Engels's) THE HOLY FAMILY. The book was an attempt in Hegelian style to solve the inconsistencies of both Hegel's and the Young Hegelians' systems. In this book, for the first time, it was dialectically alleged that the proletariat is the only class interested in destroying its counterpart (bourgeoisie) as well as negating itself, since it has nothing to lose by this negation. This would end class society which had existed ever since the birth of civilization.
After this book, THE GERMAN IDEOLOGY, was written. This book primarily recounts human history through philosophical speculations rather than historical facts. Nevertheless, in this book, history of philosophy is treated materialistically, that is, philosophical schools are examined, as the reflection of social conditions in the thought of prominent philosophers.
German Ideology was followed by THESES ON FEUERBACH (1845). In these eleven short theses Marx concludes his philosophical speculations by retaining Hegel's dialectics augmented with materialism. Also in contrast to Feuerbach's materialism, Marx postulates a return to 'practice' as the criteria for truth in determining the basic inquiry of epistemology: subject-object relation; hence refuting Kant's subjectivism and Hume's agnosticism. This 'practice' was conceived as the practice of working class in Marx's later works. All the foregoing works are prior to Marx's mature writings.
After THESES ON FEUERBACH, Marx did not write any philosophical work of importance. However, the application of dialectical materialism in economics and politics devised his theory of history (historical materialism), with many similarities to Hegel's philosophy of history. COMMUNIST MANIFESTO, THE CLASS STRUGGLE IN FRANCE, THE EIGHTEENTH BRUMAIRE OF LOUIS BONAPARTE were examples of Marx's views of history, in which class struggle was presumed as the motive force of history. Ten years later, in 1858, in his unpublished GRUNDRISSE and the published A CONTRIBUTION TO CRITIQUE OF POLITICAL ECONOMY, he provided the final formulation of his theory of history, which had begun in German Ideology.
In a monistic fashion, production is envisaged as the ultimate cause and the determinant of all social activities. Then by a dialectical approach, production is posited as a dichotomous unity of 'relations of production' and 'forces of production'. The former is the conglomeration of social relations of producers and the latter is their instruments of production including their bodily physical and mental activity. The connotation of the two terms is not consistent in Marx's different books, but this does not affect the monistic dichotomy of his social model.
In Marx's model of history, forces of production outgrow the relations of production and harmony is achieved by a revolution. This synthetic harmony is negated and changed again by the same TRIADIC MOVEMENT. The dichotomy determines the cause of history which is proclaimed to have developed in five stages: Primitive communism, slavery (or Asiatic Mode of production), feudalism, capitalism, and communism. The fifth stage was the negation of the primitive communism which dialectically would promise a much developed society and it was to come after a transitional period of socialism.
Following the above scheme, Marx, in his lifelong work, CAPITAL, aimed at an evaluation of the capitalist production to show the inevitability of its overthrow by socialism. He predicted the monopolization of capitalist production and speculated the negation of free competition by the very process of capitalist development. Throughout all these books, his monism in respect to social questions is evident, where economics is presumed to be the *ultimate* cause of social development. This was a materialistic ultimate principle for social sciences, which made it possible to study them as positive sciences. Moreover, dialectics is presupposed as the actual state of affairs, both in economics and politics. In this sense, his political economy is more philosophical than empirical.
It is true that in some letters of Marx and Engels the importance of other factors is emphasized and the need to avoid one-sidedness is noted but even in those works, like Engels's letter to Bloch, still he says that in final analysis, the development is in the above monistic way.
The crux of Marxism is five axioms:
1. The PROLETARIAT is the most revolutionary class.
2. Its leadership in the revolution should be executed by its vanguard COMMUNIST PARTY.
3. This party must take over the state power and establish DICTATORSHIP OF THE PROLETARIAT (socialist state).
4. This state must nationalize everything, thus negating private property by public property through state ownership. (please note SOCIALISM as defined by Sir. Thomas More did not have a plan of how to establish it. For Marx, STATE ownership was the path as specified in Communist Manifesto).
5. Socialism is a transitional period during which the state will wither away and COMMUNISM will be born.
The above axioms are emphatically stressed in Marx's THE CIVIL WAR IN FRANCE and in THE CRITIQUE OF THE GOTHA PROGRAM, where the absolutism and 'magical powers' of the 'benevolent' socialist state are defended against the first revisionists- Lassalleans. Also in THE CRITIQUE OF THE GOTHA PROGRAM, the Marxist opposition to all liberal principles of justice, democracy, and freedom, is openly announced, although it is said that bourgeoisie's pronouncement of such principles is demagogy, but they are not replaced with any proletarian alternative forms and it is believed that only the class nature of the state is all that matters.
For Hegel, the 'historical' process ended with the Prussian state. For Marx, it was to wait until the Russian Revolution, although Paris Commune was an example of the transitional period for him. Marx never attacked Hegel's admiration of absolutist state and it is evident even in his first criticism of Hegelian philosophy (e.g. CRITIQUE OF HEGEL'S PHILOSOPHY OF RIGHT). Only Marx's last disposition for a cosmopolitan society resembles Thomas More's Utopia and has furnished a religious hope for all future generations of Marxists. The misgivings of existing socialism was tolerated for the promised solace of future Utopia.
3. Marxist Utopia
Before I examine Marx's utopia, let me reiterate Sir Thomas More's description of his utopia. This model was later taken by other utopians such as Fourier and St. Simon, with former adding a lot of promiscuity to it, and the latter making it a Christian doctrine. Bertrand Russell summarizes Sir Thomas More's Utopia this way:
"In Utopia, as in Plato's Republic, all things are held in common, for the public cannot flourish where there is private property and without communism there can be no equality... there are in Utopia fifty-four towns, all on the same plane, except the one in the capital.
"All streets are twenty feet broad, and all the private houses are exactly alike, with one door onto the street and one onto the garden...Every tenth year people change houses - apparently to prevent any feeling of ownership. All are dressed alike...The fashions never change, and no difference is made between summer and winter clothing...
"Everybody-men and women alike-works six hours a day...All go to bed at eight and sleep eight hours. In the early morning there are lectures...some men are elected to become men of learning, and are exempted from other work while they are found satisfactory. All who are concerned with government are chosen from the learned...
"As for marriage, both men and women are sharply punished if not virgin when they marry...The utopians think nothing of martial glory, though all learn how to fight, women as well as men.
"They resort to war for three purposes: to defend their own territory, when invaded; to deliver territory of an ally from invaders; and to free an oppressed nation from tyranny...
"For themselves, they have no money and they teach contempt for gold...there are many religions among them, all of which are tolerated...
"More's utopia was in many ways, astonishingly liberal. I am not thinking so much of the preaching of communism, which was in the tradition of many religious movements. I am thinking rather of what is said, about war, about religion, and religious toleration, against the wanton killing of animals ..., and in favor of a mild criminal law...It must be admitted, however, that life in More's Utopia, as in most others, would be intolerably dull. Diversity is essential to happiness, and in Utopia, there is hardly any. This is a defect of all planned social systems, actual as well as imaginary. " (Bertrand Russell, TA History of Philosophy, 1945, PP519-521)
A closer examination of Marxian Utopia reveals the monism and statism of this ideal society. Marx defined his communist ideal as a classless society where the state has withered away. Contrary to anarchists, who wished to eliminate the state immediately, Marx deemed it necessary to have a transitional socialist state (dictatorship of the proletariat) before the emergence of the communist ideal. Although Marx's ideal society did not have a state with oppressive and compulsory authority, but the administrative function of the state would remain intact.
The need for the above administrative body is presupposed in Marx's formula of communism in his CRTIQUE OF THE GOTHA PROGRAM: "from each according to his ability, to each according to his needs". An administrative body is needed to determine ABILITY and NEEDS of the people.
The fortiori existence of administrative function of state in communist society is also emphasized in Engels's ANTI-DUHRING. Marx thought of state mainly as a coercive power for class domination, therefore, he argued that communist administrative organ would not be a 'state' per se, anymore, because society would be classless and this administration would not exercise coercion. Economically, classes would disappear by 'socialization' (nationalization) of the means of production.
Moreover, communism emerges when capitalist individualistic habits are replaced by communist fraternal habits. In other words, during the socialist transition, a Darwinian adaptation of people to Communist life evolves, which precludes any need of resorting to force to ensure fraternal relations in society. Thus regardless of plausibility of communist harmony, there is little difference between socialism and communism with regards to the central authority. This was true even in later works such as SOCIALISM, UTOPIAN, AND SCIENTIFIC by Engels.
Marx distinguished socialism by principle of rewarding workers 'according to their work' due to their immediate transition from capitalism. Nonetheless, both socialism and communism are social schemes, which require central authority, to achieve their assigned functions, but using different means.
The real as well as the ideal central authority result from Marx's presumption of centralized administration as a guarantee for complete equality. In reality, the growth of central authority, whether coercive or peaceful, is the most important source of inequality itself. Thus monism and statism even destroy the communist ideal itself.
Both anarchists' wish to 'explode' the state and Marxists' hope for its withering away prevent serious endeavors to correct and develop the state and law and at the best disguise the existing states with a socialist title, or leave us at the mercy of despotic forms of governments proclaiming the interests of all. Something that was exemplified in Soviet Union and Eastern Europe.
If the state is to die out, efforts to study and improve forms of government and law seem futile and believers in state perishment primarily try to hasten its demise than to enhance it (same is true for family and private property).
In my opinion, humanity is worse without these institutions and humankind cannot dispose these social achievements (i.e. state, family, and private property), because of their shortcomings. Exultant repudiation of these institutions without introducing serious alternatives results in either anarchic chaos or despotic rule of individuals who substitute themselves for all these social functions. The former, i.e. the anarchic chaos has been short but the latter, tyranny of the likes of Russian and Chinese Communist parties have lasted for decades.
Contemplation on ideal state, family structure, and private property, has so far introduced democratic institutions as the most fruitful systems in human history. I think foreseeing better models of social organizations or improving the existing ones is what is very valuable in social philosophy of today rather than the blanket refutation of all these social organizations as reactionary.
4. Conclusion
Philosophical work of Karl Marx started with his doctoral thesis on Democratus and Epicurus and was continued in ECONOMIC AND PHILOSOPHIC MANUSCRIPTS OF 1844, THE HOLY FAMILY, THE GERMAN IDEOLOGY, and THE POVERTY OF PHILOSOPHY.
Marx's philosophical endeavors were augmented and continued by Friedrich Engels both during and after Marx's lifetime. Engels wrote several philosophical works: DIALECTICS OF NATURE, ANTI-DUHRING, LUDWIG FEUERBACH AND THE OUTCOME OF CLASSICAL GERMAN PHILOSOPHY. Also THE ORIGIN OF FAMILY, PRIVATE PROPERTY, AND THE STATE is a treatise of Marx's historical materialism via historical facts.
ANTI-DUHRING was read and approved by Marx and is still the best exposition of Marxism. In this book and DIALECTICS OF NATURE, Engels sets to prove that dialectical materialism is not a metaphysical theory and has been derived from nature and society in a scientific and disinterested effort.
Engels formulates three laws of dialectics as follows:
1- Change of quantity to quality.
2- Interpenetration of opposites.
3- Negation of negation.
He regarded those formulations as the most general laws of nature in his DIALECTICS OF NATURE.
Later Marxists have sometimes slightly differed in their elaborations. For example, Joseph Stalin, in his DIALECTICAL AND HISTORICAL MATERIALISM considered the law of motion as a separate law, divided the second law into the law of interpenetration of the phenomena in the world and the law of contradictions, and regarded negation of negation as a special case of the law of contradictions and thus enumerated four laws of dialectics. Among later Marxists, Mao Tse Tung, in his FOUR PHILOSOPHICAL ESSAYS, sums up dialectics as the law of contradictions.
It is obvious that beside substitution of the Absolute Spirit, by absolute matter, there is hardly any difference between Hegelianism and Dialectical Materialism. Moreover, except for materialistic principle of history (i.e. economics as the ULTIMATE cause), historical materialism is not much different from Hegelian spiral evolutionary historical philosophy.
Nevertheless, Marxist materialism has misled some critics to regarding Marx and Engels as economic reductionists. Engels's letters to Joseph Bloch, at the end of his lifetime (1890s), are lucid examples to disprove this criticism. It is true that many Marxists turned reductionist trying to explain all social problems by economic factors, and even trying to relate everything to interests of ONE specific 'class', or the other.
The above has not been because of reductionism of the original system, but to retain Marxian monism, in the wake of sociological varieties in reality, many ignorant Marxist followers had resorted to beseech reductionism to free themselves from analyzing complex social phenomena. Marx himself in his Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte refuted such analysis of events.
The monism of Marxism has been best revealed by Georgii V. Plekhanov, a Russian Marxist, who was in close association with Friedrich Engels himself and whose works were considered Marxist classics in philosophy even by Lenin, his adversary. Plekhanov's MONIST VIEW OF HISTORY is the best defense of Marxist monism in social sciences. For him, the ultimate factor of social development is economy. In economy, labor is the ultimate determinant which has even created man (according to Engels's THE ROLE OF LABOR IN THE TRANSITION FROM APE TO MAN). Finally matter is the ultimate cause in nature.
Plekhanov's definition of matter was similar to Max Planck's hieroglyphic concept, who viewed sense-data as information content of reality, which had to be deciphered. Lenin refuted Plekhanov's definition of matter as unorthodox in his MATERIALISM AND EMPIROCRITICISM. Lenin defended his reflexive theory of matter as Marxian notion, in which matter is conceived to be the stuff which is reflected (like in a mirror) by our sense and is independent of them. This was just a minor difference since Plekhanov, like new realists, did not see any inconsistency between his semi-Kantian notion of perception and objectivism. Moreover, Lenin defended monism much more than Plekhanov himself and this outlook continuously grew in Marxism.
Marx considered himself as the continuer of Hegel and Feuerbach in philosophy, Smith and Ricardo in economics and finally Saint-Simon, Fourier, and Robert Owen in socialism. After his death in 1883, Marxism increasingly disassociated itself from Western Philosophy, partly because of its disdain for independent philosophical speculations, and partly because Marxism increasingly spread in the non-Western world.
Various branches of Marxism grew, each claiming to promulgate the 'true' Marxism. Kautskyism and Trotskyism were defeated in Russia and Leninism for a while became victorious. After Lenin's death in 1924, more branches of Marxism sprouted, i.e. Stalinism and Maoism as the main ones, and even more branches have grown after Stalin and Mao's death.
All the above 'sects' of Marxism in this age of MARXIST GREAT SCHISM still prevail the original monistic aspects of Marxism. Whether 'orthodox' or 'revisionist', they all start from 'the ultimate principle'. Discarding any of the tenets of Marxism in Communist countries was like disclaiming TRINITY in the Middle Ages.
At first Marxism tried to criticize dogmatism in the social sciences and to establish a scientific basis. As time had passed it, Marxism has become a 'religious' creed worse than that of the Mediaeval Church. Even the Catholic Church in the Middle Ages was never successful at building hierarchical absolute states like the ones built by the former Soviet and Eastern Block, or the current Chinese, Vietnamese, or North Korean Communist parties. These parties are embodiment of Church and State in one single institution. Renegades were treated worse than the witches and sorcerers of the Middle Ages, at the times of Stalinist Purges and Maoist Cultural Revolution.
Of the excellent works analyzing history of Marxism, I should mention Kolakowski's MAIN CURRENTS OF MARXISM and Karl Popper's OPEN SOCIETY AND ITS ENEMIES written at the time of WWII and published later is still an excellent book to read in this area.
The new left is the latest opposition to orthodox Marxism. Gyorgy Lukacs in the 1920s and the Frankfurt School of 30s were followed by Louis Althuser, Karl Korsch, Lucio Colleti, Paul Sweezy, Charles Bettleheim, Habermas, and many others in the twentieth century. They have tried to return to the traditions of Western Philosophy. e.g., Louis Althuser, in one of his phases introduced STRUCTURALIST MARXISM inspired by Levi-Straus, which is a pluralistic tendency. Paul Sweezy, a prominent Marxist economist, in his POST-REVOLUTIONARY SOCIETIES, admits the need to re-evaluate the fundamental principles of Marxism due to its incompatibility of achievements and ideals.
I believe all the above efforts, although very sincere, may not have much fruit. I think criticism of Marxism from within is doomed to become a sect of Marxism itself. New Left limited by Marxism does not seem to have an ample potential for new thinking.
Sam Ghandchi, Publisher/Editor
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 3, 2003
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
http://www.ghandchi.com/299-Marxism.htmانديشه مارکسيستي و مونيسم -يکتا گرائي
سام قندچی
پيشگفتار
اگر جنايات رژيم اسلام گرا در ايران، روشنفکران مذهبي را درباره نظريات خود به شک انداخته و آنها را به اصلاح طلبي کشاند، کارنامه دولت هاي سوسياليستي از شوروي و اروپاي شرقي، تا چين، کره شمالي، ويتنام، وکامبوج، اثر مشابهي بر روي روشنفکران چپ در جهان گذاشت. اگر تجربه سرنوشت انقلاب ايران و اسلام گرائي براي روشنفکران ايران مستقيم بود، تجربه شوروي، چين، و ويتنام تجربه هاي غير مستقيم بودند. اما در هر دو مورد، سوأل مشابه بود، که چرا بعد از اينهمه فداکاري در ويتنام و ايران، نتيجه کار يک رژيم بدتر از گذشته شد.
سوأل اين بود که چرا دولت گرائي وجه مشترک همه رژيم هاي سوسياليستي بوده است. آيا همه فاجعه از درک ناصحيح از مارکسيسم است، يا آنکه در انديشه مارکسيسم سببي براي آن ميتوان يافت. همانگونه که ارسطوگرايان، آنچه خود ارسطو انجام ميداد، يعني انديشه و تحقيق درباره طبيعت و جامعه را انجام نميدادند، و به عوض تفسير کتب ارسطو را پيشه خود ساخته بودند، بسياري از مارکسيستها نيز پس از شکست هاي کمونيسم، راه ارسطوگرايان را در پيش گرفتند، و بجاي انجام آنچه ارسطو و مارکس انجام ميدادند، يعني بررسي جهان، با تفسير اين نامه و آن متن از مارکس خود را مشغول کردند. وحتي تحليل ابژکتيو خوبي از مارکسيسم نيز نتوانسنتد ارائه دهند، چرا که در درون آن ماندند، و نظير اسلام گرايان اصلاح طلب، همت خود را صرف آن کردند تا پايه گذار مکتب خود، مارکس يا محمد را، ازعاقبت داستان سوسياليسم موجود و اسلام موجود در امان نگه دارند.
من در رساله زير از بيرون به مارکس و مارکسيسم مينگرم، و همانگونه که بهتر از ارسطوگرايان به دست آوردهاي ارسطو ارج مي نهم، اينجا نيز بهتر از آنان که مذهب گونه از مارکس پيروي کرده اند، دست آوردهاي مارکس را ارج مينهم، هرچند در عين حال، قصور مارکسيسم، که باعث استبداد رژيم هاي کمونيستي شده را مورد کنکاش قرار داده، و نياز به گام نهادن فراسوي مارکسيسم را نشان ميدهم.
اميدوارم آنانکه صادقانه در جنبش مارکسيستي هستند، اين نوشته را بخوانند، و خود مستقلأ ارزيابي کنند که آيا پاسخ به معضلات دنياي نو، نياز به راه يابي فراسوي مارکسيسم دارد و يا آنکه اصلاح طلبي مارکسيستي و رفرم در آن ميتواند راهگشاي آينده باشد. يايان مارکسيسم به معني بي ارزشي کارهاي مارکس نيست، همانگونه که پايان ارسطوگرائي به معني بي ارزشي کارهاي ارسطو نبود. نقد من از مارکس و مارکسيسم در اينجا اصلأ به معني دور ريختن دست آوردهاي اين انديشه در 150 سال گذشته نبوده و نيست. متن انگليسي اين رساله من در بيبليوگرافي زير در کنار کارهاي ديگري که به موضوع مرتبط هستند، ذکر شده است، و همچنين بسياري از منابع ديگر بيبليوگرافي زير ميتوانند براي مطالعه بيشتر موضوع مفيد باشند:
http://w1.866.telia.com/~u86603748/marxism.html
1- پيشينه تاريخي مونيسم ديناميک
:مارکسيسم يکي از پر نفوذ ترين سيستم هاي مونيستي (يکتاگرايانه) در عصر مدرن بوده است. هرچند برخي صاحب نظران مارکسيست در متدولوژي خود در عرصه هاي معيني از انديشه پلوراليست بودند، اما فلسفه مارکسيستي اساسأ سنتي مونيستي بوده است.
به نظر من، مونيسمي که فلسفه مارکسيستي نشان داده است، بيشتر ديناميک (پويا) بوده است، در مقايسه با دکترين هاي مونيستي کليساي کاتوليک در قرون وسطي ، که بيشتر استاتيک (ايستا) بوده اند. اما هردو آنها در مونيسم مشترکند، يعني سعي ميکنند تحليل دنيا را از يک اصل واحد استنتاج کنند. لازم است ذکر کنم که در مقايسه با مونيسم (چه ديناميک وچه استاتيک) ، نگرش پلوراليسم يا کثرت گرائي نيز وجود داشته واز امپيدوکلوس Empedocles در يونان باستان تا به امروز بسياري نظرات فلسفي پلوراليستي در تاريخ فلسفه طرح شده اند. من در رساله جداگانه اي به نگرش پلوراليستي در فلسفه غرب پرداخته ام، اما در اين رساله، موضوع توجه من مونيسم و بويژه مونيسم مارکسيستي است.
به نظر من اولين طرح مبسوط آنچه من مونيسم ديناميک (پويا) ناميده ام را در تاريخ فلسفه، هراکليد Heraclitus در يونان باستان ارائه کرده است. شايد در ميان مذاهب، زرتشتيان را بتوان پيش کسوت اين انديشه دانست، اما در فلسفه به نظر من هراکليد اولين کسي بوده که با طرح وحدت اضداد Dichotomous Unity ، بمثابه بنيان فلسفه خود، ديدگاه ديناميک مونيستي را مدون کرده است.
در مقابل پارمينيدوس Parmenides منادي ديدگاه مونيسم استاتيک (ايستا) در يونان باستان بوده است. وي غير قابل تقسيم بودن عنصر اوليه را مطلق فرض ميکرده، در صورتيکه از ديدگاه ديناميک(پويا)ي هراکليد، تغيير و تضاد جايگاه مطلق داشتند و نه تقسيم ناپذيري.
براي هراکليد، ديالکتيک فقط يک متدولوژي نبوده، و بيان واقعيت جهان و جامعه تصور ميشد.
هراکليد آتش را "عنصر بنيادي" ميشناخت که در تغيير مداوم است، با اينکه وحدت خود را بشکل سيالي در تغيير حفظ ميکند. براي وي حتي روح نيز از آتش و آب ساخته شده و داراي يک خصلت متضاد است. آنچه مشخصه اصلي منطق هراکليد است اتحاد اضداد است. استفاده از زور براي خاطر منفعت خود مردم و اعتقاد به جنگ بمثابه پدر همه چيز نکات اصلي ديدگاه وي از سياست و اخلاق است، و عدالت از نظر او چيزي غير از مبارزه نيست. به طور خلاصه کل تکامل طبيعت و جامعه از ديدگاه مونيسم هراکليدي، پروشه مارپيچي تکاملي است که از طريق نفي ها و تضاد ها هستي مييابد. جالب است که هزار سال بعد، انديشه هاي هراکليد توجه روشنفکران اروپا را در عصر رنسانس به خود جلب کرد.
پايان قرون وسطي شاهد دو جنبش اجتماعي بود، هر دو در چالش با کليساي کاتوليک، يکي رفرماسيون و ديگري رنسانس. رفرماسيون بيشتر پلوراليسم را در برابر الهيات کاتوليک عرضه ميکرد و به آن در رساله ام درباره پلوراليسم بيشتر پرداخته ام. اما رنسانس بيشتر نگرشي مونيستي داشت، هرچند مونيسم ديناميک، بويژه از آنجا که تئوري هاي جديد علمي با ديدگاه استاتيک قرون وسطي غير قابل تطابق بودند.
تئوري کپرنيکي گردش زمين به دور خورشيد با درک استاتيک و زمين مرکزبين ارسطو و نجوم بطلميوسي غير قابل تطابق بود. کشفيات کپلر، گاليله، هاروي، لاپلاس، و ديگران ضربه هاي شديدي به نگرش هاي استاتيک قرون وسطائي وارد کردند. حرکت به شکل مکانيکي آن بيش از پيش از طرف علم تأييد ميشد. مدل هراکليدي مونيسم با تأکيدش بر مفهوم حرکت، تضاد، و سيال تکاملي، بسيار بيش از مدل پاراميندي مونيسم که استاتيک بود، با وضعيت علم، دربعد از قرون وسطي، در تطابق بود.
پاشيدن کليساي کاتوليک و رقابت فرقه هاي متضاد، جايگزين اتحاد هرمي کليسا شد. فراکسيونهاي سياسي و گروه بندي هاي اخلاقي رقيب در اروپا، در رابطه با مسائل گوناگون اجتماعي شکل گرفتند. ماکياولي از سلطنت دفاع ميکرد، اما دفاعيه اش همراه بود با نمايان سازي غير قابل انکار منافع متضاد در سياست.
در همان زمان سر توماس مور Sir Thomas More ، اتوپي خود را با نفي آنچه وي ريشه همه تضاد هاي اجتماعي ميدانست، يعني مالکيت خصوصي، طرح ميکرد. هوبس تنازع بقا را نيروي محرک زندگي قلمداد ميکرد و مالتوس همين اصل را در عرصه اقتصاد به کار برده و به تئوري اضافه جمعيت خود ميرسيد. روسو کوشش کرد با تفکيک "اراده عموميgeneral will" و اراده همهwill of all" تضادهاي اجتماعي را حل کند. "اراده عمومي" وي يک انتزاع کيفي، از خواست هاي فردي، از طريق يک برخورد ديالکتيکي به جامعه بود. اين نکته قابل ذکر است که مفهوم "اراده عمومي" بعد ها توسط هگل و مارکس دنبال شد، و هردو آنها خواهان آن بودند که دولت ايده آل آنها مجري اين "اراده عمومي" باشد. در نتيجه طرفداران و مخالفين جامعه مدرن هر کدام به وجود نوعي از تضاد ها در درون نظم اجتماعي معتقد بوده اند.
در نتيجه مونيسم ديناميک شکل مناسب مونيسم براي حل معضلات گوناگون در اين عصر تناقضات بود، چه در علم و چه در جامعه. دترمينيسم دکارت ديناميک بود و دواليسم فکر و ماده او در واقع تضاد ها را برجسته ميکرد و نه يکساني ها را. چهارمقوله منطقي کانت نيز از مقولات منطق ارسطو ديناميک تر بودند. اما تجديد حيات واقعي مونيسم ديناميک در دست هگل انجام شد.
کار تجديد حيات مونيسم از طرف هگل به شکل فاضلانه اي انجام شد، و سيستم وي قادر شد که سيستم ارسطوئي را پس از دو هزار سال به چالش بکشد. هر چند خود ارسطو همانگونه که در رساله پلوراليسم نوشتم بيشبر گرايشات پلوراليستي داشته تا مونيستي، ولي پيروان وي در قرون وسطي انگاره هاي وي را به يک سيستم استاتيک مونيستي تبديل کرده بودند. خلاصه آنکه، تاريخ واقعي انديشه مونيسم ديناميک با هگل شروع ميشود، و بالاخره در پايان قرن نوزدهم، فلسفه هگل مونيسم استاتيک را از کليسياي کاتوليک پس زده وانديشه غالب کليسا ميشود، و حتي تا به امروز نيز مونيسم ديناميک هگل موقعيت برجسته اي در افکار فلاسفه کاتوليک دارد.
کارهاي فلسفي هگل بهترين ارائه مونيسم ديناميک بمثابه يک فلسفه هستند. دانش دائره المعارف گونه وي، او را قادر کرده بود که کار برد سيستم خود را تقريبأ در همه عرصه هاي انديشه فلسفي دنبال کند، از تاريخ فلسفه تا تاريخ بشر، منطق، و متافيزيک. اين است که بيشتر منتقدين مونيسم ديناميک، نظير کارل پاپر، حتي در زمان ما، يعني يک و نيم قرن بعد از مرگ هگل، هنوز ترجيح ميدهند هگل را مستقيمأ در موضوعات مختلف اين نگرش فلسفي به نقد بکشند.
فلسفه هگل ديالکتيک ايده آليستي بود. کلبت همه عينيات objects توسط مطلق کل The Absolute (ايده مطلق، روح مطلق، و غيرهAbsolute Idea, Absolute Spirit, etc) حفظ ميشد. هسته اصلي منطق وي، يعني نفي در نفي، در سراسر ارزيابي وي از طبيعت و جامعه به کار ميرود. در کتاب فلسفه طبيعت اين را فاش ميکند که مطلق در واقع وحدت اضداد در طبيعت است، که پس از تغييرات کمي، دستخوش تغييرات کيفي ميشود، و بالاخره به شکل مارپيچي مجموعه سه تائي معروف هگلي Hegelian triad يعني تز-آنتي تز-سنتز حرکت انجام ميشود.
در فلسفه تاريخ هگل، روح مطلق the Absolute Spirit از ميان تضادهاي ملل مختلف ميگذرد، و حرکتش ترسيم مراحل مختلف تاريخي در زمان است، معهذا، اين روح سرگردان، خود را در هيبت سلطنت پروس، به مثابه دولت ايده آل، باز مييابد
شباهت بين دولت مطلقه ايده آل هگل و مارکس از يک سو، و دولت نخبگان افلاطون از سوي ديگر، بسياري جامعه شناسان را به اشتباه کشيده و دو راه متضاد مونيسم ديناميک و استاتيک، که به يک نتيجه منتهي شده اند را، يکسان تصور کرده اند.
اجازه ديد در اينجا خاطر نشان کنم که من معتقدم ديالکتيک و تئوري تضاد به عنوان يک تئوري تخميني در منطق، براي حدس چيز هاي مجهول قابل استفاده هستند، همانگونه که "آزمون و خطا" و يا "استقرأ" قابل استفاده اند. آنچه در فلسفه ايده اليسم ابژکتيو هگل نقد ميکنم ديدن ديالکتيک به مثابه يک تئوري تخمينيconjectural نيست بلکه اعتقاد مذهب گونه به اين امر است که ديالکتيک بيان کل جهان است.
سه رويداد تاريخي
قبل از بررسي بيشتر مونيسم ديناميک بعد از هگل، لازم است که سه عامل را ذکر کنم، که انديشه هاي قرن نوزدهم در اروپا را شکل دادند اولين آنها معرفي تئوري تکامل داروين و تائير آن در کنار ديگر تئوري هاي علمي بود (در مقاله جداگانه اي من اهميت تئوري هاي علمي در قرن بيستم را بررسي کرده ام، که چگونه برانديشه فلسفي عصر ما تأثير گذاشته اند. اما اين جا موضوع بحث من قرن نوزدهم است ). دومين اين رويدادها انقلاب هاي 1848 اروپا بودند. و بالاخره سومين آنها پيشرفت سريع صنايع و اولين بحران هاي سرمايه داري در اين قرن.
تئوري تکامل داروين
تئوري تکامل داروين دعوي علمي اي بود که مدل مکانيکي جهان را به دور ريخته و آن را با يک مدل تکاملي جايگزين ميکرد. مدل دوم هنوز تائير اصلي را بر انديشه متفکرين مدرن دارد. حاصل کشف داروين، تغيير توازن انديشه فلسفي به طرف فلسفه هگل بود. در واقع هگل يافته هاي داروين را قبلأ از طريق حدس فلسفي ديالکتيکي درباره طبيعت طرح کرده بود.
کشفيات داروين و نطريه تنازع بقأ وي، به مثابه اثبات علمي وحدت اضداد در زندگي بيولوژيک تلقي شد. مفهوم انواع در طبيعت همانندي مناسبي بود تا جامعه بشر نيز با دسته بندي به طبقات (مارکس) و يا نژادها (نيچه) تحليل شود، و از مفاهيم فلسفه ليبراليسم نظير فرديت و حقوق فردي دست کشيده شود.
متغير هاي لامارکي Lamarckian تکامل و حتي دعوي خود داروين درباره عملکرد و ابتکار فردي تاثيري در برداشت جمع گرايانه collectivist قرن نوزدهم از تئوري هاي وي نداشت. اينگونه تصور ميشد که تئوري داروين مونيسم و وحدت طبيعت از طريق اضداد را به ثبوت رسانده است و در نتيجه مونيسم ديناميک يا ديالکتيک، بيان نتيجه علم تلقي شد.
در نتيجه اين شگفت آور نيست که کارل مارکس جلد اول کاپيتال خود را به داروين تقديم ميکند. هگل اساسأ ضد ليبراليسم بود، اما داروين خود همواره ليبرال باقي ماند، هرچند تئوري وي از طرف پيروان هگل، نظير مارکس و نيچه استفاده شد.
انقلاب هاي 1848 اروپا
انقلابهاي 1848 اروپا با انقلاب هاي آمريکا و فرانسه در قرن هچدهم، و يا ا نقلاب انگليس در قرن هفدهم، از يک جنبه مهم تفاوت داشتند. انقلاب هاي قبلي در واقع بيان عدم تطابق کلونياليسم منسوخ شده و فئوداليسم متحجر با جوامع پيشرهته اروپا و آمريکا بود. اما انقلاب هاي 1848 بيان تضادهاي خود اين جوامع نوپاي صنعتي بود. در نتيجه تضادها نه تنها در زمان اتفاق مي افتند، يعني بين سيستم اجتماعي-اقتصادي گذشته و شرايط اجتماعي-اقتصادي حال، بلکه همچنين همزمان بين گروه بندي هاي اجتماعي-سياسي گوناگون خود را نشان ميدهند. اتحاد اروپا وحدت اضداد سياسي بود و به اينگونه معتقدات مونيسم ديناميک تقويت شدند.
اولين بحران اقتصادي سرمايه داري
ترقي جامعه صنعتي اولين تناقض هاي دروني خود را در قرن نوزدهم به نمايش گذاشت. پروسه ساختن محصولات و سازمان کار در کارخانه ها بصورت هيرارشي بود، اما استاتيک نبود، و تضاد در هر سطح آن آشکار بود. مزد و سود، توليد و مصرف، کار و سرمايه، ...مواردي از جنبه هاي "ديالکتيکي" توليد صنعتي بودند. اما تشديد اين تناقضات در پي بحران سرمايه داري در اين قرن، بيش از پيش به توجيه مونيسم ديناميک بمثابه فلسفه اجتماعي آن عصر قوت بخشيد. در واقع واقعيت اقتصادي زمان بر افکار فلسفي مارکس تأثير مهمي داشت.
***
پس از هگل مونيسم ديناميک از طرف دو مکتب فکري متضاد دنبال شد. گرايش اولي را کارل مارکس بنا نهاد که سمت و سويش اکثريت فقير جامعه صنعتي بودند. گرايش دومي را نيچه پايه گذاري کرد که سمت و سويش اقليت ثروتمند دنياي نوين بودند.
کارل مارکس تنها يک فيلسوف نبود و مکتب فکري وي عرصه هاي گوناگون زندگي را در بر ميگيرد. شايد به استثنأ برخي از مکاتيب مذهبي، هيچ فلسفه اي در تاريخ به اندازه مارکسيسم بر انديشه مردم عادي اثر نگذاشته است.
مارکس تئوري هاي خود را جدا از فلسفه غرب نمي دانست و افکار خود را ادامه هگل و فوئرباخ مي دانست. معهذا فلسفه مارکسيستي از پيشرفت هاي بعدي فلسفه غرب جدا ماند و اساسأ بحث هاي خود را در درون خود حفظ کرد. اين برخورد در فلسفه مارکسيستي به خود مارکس بر ميگردد که در سال 1845 در عبارت معروف خويش در تزهاي درباره فوئرباخ چنين نوشت که "فلاسفه تنها دنيا را به گونه هاي مختلف *تفسير* کرده اند، در صورتيکه مقصود *تغيير* آن است." (کارل مارکس، تزهاي درباره فوئرباخ، نسخه چارلز لوئيس، 1903، ص. 133).
خود مارکس پس از اين تزها پروژه مهمي در عرصه فلسفه انجام نداد. اما 40 سال بعد، فردريک نگلس در آنتي دورينگ نياز به تعمق فلسفي را تنها در عرصه منطق در آينده مي بيند. و ده سال بعد از آن در مقدمه همان کتاب، انگلس کاملأ نياز به استقلال فلسفه را نفي ميکند، بر اين مبنا که علوم مختلف قادرند مسائل مختلف دانش را بدون نياز به فلسفه طرح کنند.
من درباره مشکل ديدگاه بالا در جاي ديگر نوشته ام. در واقع آرزوي متوقف کردن تفکر فلسفي هيچگاه خود مارکس و انگلس را از عقائد فلسفي خود باز نداشت. در واقع انگلس در کتاب ديالکتيک طبيعت خود سعي کرده است ماترياليسم ديالکتيک، يعني فلسفه مارکسيستي را به مثابه نتيجه مستقيم مطالعه علمي طبييعت بدون پيش داوري فلسفي، به عنوان واقعيت هستي نشان دهد. بعد ها انگلس در کتاب لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه کلاسيک آلمان، احساس گرائي فوئرباخ را بعنوان يايان کوشش هاي فلسفي اعلام نميکند، بلکه ماترياليسم ديالکتيک مارکسيستي را به منزلت آخرين فلسفه ارتقا مقام ميدهد.
با در نظر داشت ديدگاه بالا، ديگر شگفت انگيز نيست که چرا مارکسيستها هيچگاه کوششي براي تأملات جديد فلسفي نکردند. آنچه اساسأ مارکسيستها در عرصه فلسفه بعد از مارکس و انگلس انجام داده اند، يا دفاع از مارکسيسم در برابر مکاتيب ديگر فلسفي بوده است، و يا در منازعه في مابين فرقه هاي رقيب مارکسيستي، از طريق تفسير هاي تازه متون منتشر شده و منتشر نشده مارکس و انگلس بوده است. جدل هاي دروني بين خود مارکسيستها بيشتر و بيشتر باعث کاوش هر يادداشت و نامه خصوصي مارکس و انگلس بوده، و استفاده از آن اسناد براي اثبات اين يا آن ديدگاه در بحث هاي بين اين فرقه درباره مارکسيسم راستين . چنين مو شکافي متون کلاسيک ميان مارکسيستها، تنها قابل مقايسه با کنکاش متفکرين مذهبي در متون کتب مقدس براي اثبات نظرت خود است.
مهمترين اثر فلسفي مارکسيستها پس از انگلس، کتاب ماترياليسم و امپيروکريتيسيسم لنين است، که در سال 1908 براي دفاع از خالص ماندن مارکسيسم در برابر پوزيتويسم نگاشته ميشود. در آن کتاب به هر سوأل مربوط به فيزيک مدرن نوعي بر خورد شده که گوئي مارکس و انگلس قبلأ پاسخ آن را در سيستم خود داده اند و وقتي نياز به تعريف جديد ماده لازم ميشود، لنين نئوري انعکاسي ماده را ارائه ميکند، ولي تعريف خود را به نوعي به انگلس نسبت ميدهد. (لنين، کليات آثار به انگليسي، جلد 14، چاپ مسکو، 1960، ص114). بعدأ بيشتر درباره اين کتاب لنين توضيح خواهم داد.
در سطور زير من مونيسم مارکسيستي بعني ماترياليسم ديالکتيک را بطور مختصر بررسي ميکنم. من از بحث درباره تئوري هاي مارکس در عرصه اقتصادي ( تئوري ارزش اضافي )، جامعه شناسي (تئوري از خود بيگانگي)، و سياست (نئوري مبارزه طبقاتي)، تا حد ممکن پرهيز ميکنم، و توجه خود را بر روي فلسفه مارکس متمرکز ميکنم، هر چند مارکسيسم به مثابه با نفوذ ترين و بحث انگيزترين انديشه عصر جديد، به سختي ميتواند فقط به عنوان يک فلسفه يا ايده آل مورد مطالعه قرار گيرد ،و از زندگي اجتماعي و تجارب بخش بزرگ بشريت جدائي ناپذير است.
2- مارکس و مونيسم مارکسيستي
نحوه برداشت مارکس از ديالکتيک هگل ماترياليستي است. همانگونه که در جلد اول کاپيتال مينويسد، وي "سيستم هگل، که بر سر خود ايستاده بود را، بر سر پا استوار ميکند". اين موضع ماترياليستي را مارکس از فوئر باخ تأسي ميکند، و فوئریاخ نيز نگرش خود را پس از جدائي از جمع هگلي هاي جوان، با اتخاذ موضع احساس گرائي sensationalism برگزيده بود ماترياليسم ديالکتيک، يعني فلسفه مارکسيسم، تمام اصول پايه اي سيستم هگلي را حفظ ميکند، و تنها ايده مطلق Absolute Idea هگل را با ماده جايگزين ميکند.
ماترياليسم در واقع، وحدت مونيستي را براي روشنفکراني ممکن کرد، که ديگر نمي توانستند به يک وحدت معنوي معتقد باشند. جهان تضاد ها دوباره به سبک هراکليد به وحدت رسيد، اما نه چون هراکليد با ماده معيني نظير آتش، بلکه با ماده اي مطلق و انتزاعي، نظير فضاي اشغال شده بوسيله ماده، يا آنچه پري plenum پارامينيدوس در يونان باستان ميخواندند، و اينگونه ماده فلسفي، وحدت و مونيسم با ديناميک جديد، يعني مابرياليسم ديالکتيک را، در روياروئي با کشفيات جديد اجزا ماده طرح کرد.
در اصطلاح کنوني، فلسفه مارکس ابزارگرايانه instrumentalist است، يعني وي فلسفه خود را ابزاري براي تغيير جهان مي پندارد. اين انديشه ابزارروشنفکري اي بود در دست طبقه کارگر (پرولتاريا) و روشنفکراني که آوانگارديسم اين طبقه را براي تغيير اجتماعي پذيرفته بودند. به عبارت ديگر، مذهب گونه ادعا ميشد، که اين فلسفه را تنها معتقدان واقعي مارکسيست ميتوانستند به درستي بفهمند، چرا که جدا از جايگاه طبقاتي فرد، درک واقعي اين مکتب نمي توانست کامل باشد. بطور خلاصه ابزاري بود براي آن هائي که به آن ايمان داشنتد. اين ديدگاه در برخورد به همه عرصه هاي زندگي در مارکسيسم تکرار ميشود. در عرصه موضوع دولت، اين ديگاه را درجاي ديگر مفصلأ بررسي کرده ام.
اينگونه درک از مأموريت mission مذهب گونه پرولتاريا، اول بار در کتاب مارکس و انگلس به نام خانواده مقدس طرح شده است. آن کتاب کوششي بود به سبک هگلي براي حل تناقضات سيستم هگل، و نيز براي رفع تناقضات سيستمهاي هگلي هاي جوان. در آن کتاب براي اول بار، به شکل ديالکتيکي ادعا ميشود، که پرولتاريا تنها طبقه ايست که خواهان نابودي هم خود و هم ضد خود، يعني بورژوازي است، چرا که چيزي جز زنجيرهايش ندارد که در اين نفي از دست بدهد. اين نفي، پايان جامعه طبقاتي بود که از ابتداي تولد تمدن بشريت وجود داشته است.
پس از اين کتاب، مارکس و انگلس کتاب ايدئولوژي آلماني را مينويسند. در کتاب اخير اساسأ تاريخ بشر از طريق تحليل هاي فلسفي ارائه شده است، و نه با ارائه اطلاعات تاريخي. معهذا در اين کتاب، تاريخ فلسفه به شکل ماترياليستي ارزيابي شده، يعني مکاتيب فلسفي به عنوان انعکاس شرايط اجتماعي در انديشه فلاسفه برجسته ارزيابي شده اند.
گام بعدي تزهاي درباره فوئر باخ در سال 1845 بود. در آن جا در يازده تز، مارکس تفحصات فلسفي خود را يايان ميدهد. ديالکتيک هگل را حفظ ميکند، با اين تفاوت که آنرا با ماترياليسم عجين ميکند. همچنين در مقايسه با فوئرباخ، وي بازگشت به "پراتيک" را به عنوان معيار حقيقت، مبناي رابطه عينيت و ذهنيت در تئوري شناختepistemology خود اعلام ميکند، و بااين معيار، ذهن گرائي کانت، و اگنوستيسم هيومHume's agnosticism را رد ميکند. "عملpractice" به شکل عمل طبقه کارگر در کارهاي بعدي وي درک ميشود.
در واقع اين کتب ذکر شده، همه قبل از نوشته هاي دوران بلوع انديشه وي نوشته شده اند، ولي در عين حال مارکس پس از تزهاي درباره فوئرباخ ، اثر فلسفي مهمي منتشر نميکند. هرچند استفاده از ماترياليسم ديالکتيک در اقتصاد و سياست، تئوري تاريخ وي، يعني ماترياليسم تاريخي را شکل داد، که بسيار به فلسفه تاريخ هگل شبيه است. مانيفست حزب کمونيست، جنگ طبقاتي در فرانسه، و هجدهمين برومر لوئي بناپارت نمونه هائي از ديدگاه مارکس از تاريخ هستند، که در آنها مبارزه طبقاتي به عنوان نيروي محرک تاريخ فرض شده است. ده سال بعد از مانيفست، در سال 1858 ، در کتاب منتشر نشده اش گروندريسهGrundrisse و در کتاب بحثي درباره نقد اقتصاد سياسي، وي طرح نهائي تئوري تاريخ خود را که با ايدئولوژي آلماني آغاز کرده بود، به پايان رسانده، و عرضه ميکند.
در ماترياليسم تاريخي مارکس، به شکل مونيستي، توليد به مثابه عامل نهائي و تعيين کننده فعاليت هاي اجتماعي اعلام ميشود. سپس یه سبک ديالکتيکي، توليد به شکل وحدت اضداد، يعني وحدت "روابط توليدي" و "نيروهاي مولد" تعريف ميشود. اولي جمع بست روابط اجتماعي توليد کنندگان و دومي ابزارهاي توليد آنان است که شامل فعاليت فيزيکي .و فکري توليدکنندگان نيز هست. مفهوم اين دو اصطلاح در نوشته هاي مختلف مارکس يکسان نيست، ولي اين امر در مدل وي از جامعه اثري ندارد، که مونيسم ديناميک وحدت اضدادي است.
در مدل مارکس از تاريخ، نيروهاي مولد در وراي روابط توليد رشد ميکنند، و هارموني جديد با تحول انقلابي بدست ميآيد. اين هارموني سنتز شده، دوباره با همين حرکت سه گانه Triadic تز-آنتي تز-سنتز نفي ميشود. اين وحدت اضداد علت تاريخ را تعيين ميکند که پنج مرحله را طي ميکند: کمونيسم اوليه، برده داري (يا شيوه توليد آسيائي)، فئوداليسم، سرمايه داري، و کمونيسم. مرحله پنجم نفي کمونيسم اوليه است به شکل ديالکتيکي، و جامعه موعودي قول داده ميشود که قرار است در پي يک دوره گذار به نام سوسياسيم، متحقق شود.
در پي ارائه طرح بالا، مارکس در کار مادام العمر خود يعني کاپيتال ، هدف خود را معطوف به ارزيابي توليد سرمايه داري و اجتناب ناپذيري سرنگوني آن بوسيله سوسياليسم ميکند. وي پيش بيني ميکند که توليد سرمايه داري انحصاري خواهد شد و نفي رقابت آزاد را از طريق خود توسعه سرمايه داري نشان ميدهد.
در تمام کتاب هايش، مونيسم وي در رابطه با مسائل اجتماعي آشکار است. براي مارکس ديالکتيک، واقعيت پيش فرض شده اقتصاد و سياست تلقي شده، و اقتصاد سياسي بيشتر فلسفي است تا اقتصادي. اقتصاد به مثابه علت *نهائي* توسعه اجتماعي فرض ميشود، که در واقع اصل نهائي ماترياليستي علوم اجتماعي بوده است، که اجازه داد اين علوم به علوم مثبتpositive sciences تبديل شوند.
درست است که در برخي نامه هاي انگلس و مارکس اهميت عوامل ديگر ذکر شده و نياز به حذرکردن از يک جانبه نگري مونيستي تأکيد شده، ولي در همان نوشته ها نيز، نظير نامه انگلس به بلوک، وي مي نويسد که در تحليل نهائي تحول به شرح بالا است.
اساس مارکسيسم پنج اصل پائين است:
1- پرولتاريا انقلابي ترين طبفه اجتماعي است.
2- رهبري اين طبقه ميبايست از طريق پيشتاز وي يعني حزب کمونيست اعمال شود.
3-اين حزب مي بايست قدرت سياسي را به دست گيرد و ديکتاتوري پرولتاريا را برقرار کند (دولت سوسياليستي).
4- اين دولت بايستي همه چيز را ملي کند، در نتيجه مالکيت خصوصي را با مالکيت عمومي از طريق مالکيت دولتي نفي کند .
5- سوسياليسم دوران گذاري است که طي آن دولت محو ميشود و عصر کمونيسم متولد ميشود.
جالب است که 300 سال قبل از مارکس، توماس مور همه جزئيات سوسياليسم را ذکر کرده، اما نقشهاي براي رسيدن به آن ارائه نکرده است، در صورتيکه مارکس مشخصأ مالکيت دولتي را به عنوان راه رسيدن به سوسياليسم در مانيفست مشخص ميکند و اين نقطه اشتراک همه سيستمهاي سوسياليستي عصر مدرن است.
پنج اصل بالا مشخصأ در کتاب هاي جنگ داخلي در فرانسه و نقد برنامه گوتا بأکيد شده اند، زمانيکه از قدرت "سحر آميز" و مطلقه دولت "خيرانديش" بر عليه اولين رويزيونيستها، يعني لاسالين هاLassalleans، دفاع شده است. همچنين در "نقد برنامه گوتا" مخالفت مارکس با همه اصول ليبرالي عدالت، دموکراسي، و آزادي به روشني آشکار است، هرچند ميگويد که بيان اين اصول از طرف بورژوازي عوام فريبي است، اما آلترناتيو پرولتاريا در مقابل آنچه نفي ميشود ارائه نميشود و گوئي فقط خصلت طبقاتي دولت است که مسأله است، و اين نيز بشکل مونيستي با ارائه ديکتاتوري پرولتاريا حل ميشود.
اين است که بعدها کشورهاي سوسياليستي با اينکه از نظر حقوق کار پيشرفت داشتند، منشأ اصول نوين عدالت قضائي درفراسوي آنچه جان لاک ارائه کرده بود نشده، بلکه از آن هم تنزل کردند. سوسيال دموکراسي اروپا نقد برنامه گوتا را سالها مخفي کرد و از ديکتاتوي پرولتاريا فاصله گرفت، اما آنان نيز اساسأ در بينش خود دولت گرائي مارکسيسم را حفظ کردند، و هرچند جامعه پيشرفته اروپا از تبديل دولت گرائي آنها به ديکتاتوري نظير شوروي جلوگيري ميکرد، ولي بوروکراسي و فساد دولت گرائي را همانقدر داشته و دارند که شوروي و چين.
خلاصه آنکه پروسه "تاريخي" براي هگل در دولت پروس پايان يافت، و براي مارکس،هرچند کمون پاريس را وي به عنوان نمونه اي کوتاه از اين دولت تلقي کرده بود، اين پروسه ميبايست صبر ميکرد تا انقلاب اکتبر شوروي پس از مرگ مارکس اتفاق افتد. مارکس هيچگاه تحسين هگل از دولت مطلقه را به نقد نکشيد، و اين برخورد در اولين نوشته هاي وي در اين زمينه يعني در نقد فلسفه حقوق هگل آشکار است. فقط خواست نهائي وي براي جامعه جهان وطني، اتوپي توماس مور را تداعي ميکند، که اميد مذهبي اي را براي نسل هاي پي در پي مارکسيستها فراهم کرده است، تا درد و رنج سوسياليسم موجود ر، ا به اميد فراغت در آن اتوپي آينده تحمل کنند.
3- اتوپي مارکسيستي
قبل از آنکه اتوپي مارکس را بررسي کنم، اجازه دهيد توصيف توماس مور را از اتوپي پيشنهادي اش نقل قول کنم، که بيش از 300 سال قبل از مارکس، در سال 1516 نوشته شده است، و البته خودتوماس مور، خواهان دولت ديکتاتوري براي رسيدن به اتوپي خود نبوده، و فکر ميکرده مردم متقاعد خواهند شد، که چنين مدلي را براي آينده چوامع خود انتخاب خواهند کرد. اين مدل بعد ها توسط سوسياليست هاي تخيلي قرون 18 و 19 نظير فوريه و سن سيمون دنبال شد، هرچند فوريه مقدار زيادي روابط بيقيد وبند جنسي promiscuity به آن اضافه ميکند، و سن سيمون آنرا با اصول مسيحيت پيوند ميزند. توصيف خلاصه زيررا برتراند راسل از اتوپي توماس مور نقل ميکند که بسيار خواندني است و بيانگر همه اتوپي هاي مشابه است:
"در اتوپي، نظير جمهوري افلاطون، همه چيز مشترک است، چرا که عموم مردم نميتوانند شکوفا شوند زمانيکه مالکيت خصوصي وجود دارد و بدون کمونيسم تساوي ممکن نيست....در اوتوپي پنجاه و چهارشهر وجود دارد، همه در يک سطح، بغير از يکي که يايتخت است.
"همه خيابانها بيست فوت عرض دارند، و تمام خانه هاي خصوصي کاملأ يکسانند، با يک در بطرف خيابان و يکي بطرف باغ...هر ده سال مردم خانه هاي خود را عوض ميکنند-تا احساس مالکيت نکنند. همه يکسان لباس مي پوشند...مد هيچگاه عوض نميشود، و هيچ اختلافي ..بين لباس تابستاني و زمستاني نيست.
"هر مرد و زني مساوي 6 ساعت در روز کار ميکنند ...همه با هم در ساعت 8 به خواب ميروند و 8 ساعت مي خوابند. در صبح زود سخنراني براي آنها هست...بعضي انتخاب ميشوند که دانش کسب کنند، و تا زمانيکه کارشان مطلوب است از کارهاي ديگر معاف ميشوند...همه آنها که به کارهاي مربوط به دولت مشعولند از ميان دانش آموختگان انتخاب ميشوند.
"براي ازدواج، هم مرد و هم زن اگر باکره نباشند به سختي تنبيه ميشوند...اتوپيستها اهميتي براي افتخار نظامي قائل نيستند، هرچند همه آنها از مرد و زن جنگيدن را ميآموزند.
"آنها براي سه هدف به جنگ متوسل ميشوند، يکي براي دفاع ازسرزمين خود زمانيکه به آن ها تجاوز شود، دوم موقعيکه سرزمين متحدانشان مورد تهاجم واقع شود، و سوم براي آزاد کردن ملتي از ستم استبداد.
"...براي خود، پولي ندارند و تحقير زر را آموزش ميدهند...در ميان خود مذاهب گوناگون دارند و همه آنها تحمل ميشوند."
سپس در بررسي افکار توماس مور، راسل مينويسد:
"اتوپي مور از بسياري جنبه ها بشکل حيرت انگيزي ليبرال است. من منظورم موعظه کمونيسم نيست که در سنت جنبش هاي مذهبي بوده است. منظور من از آنچه درباره جنگ، مذهب، تحمل مذهبي، ضديت با کشتن حيوانات،.و خواست قوانين معتدل جنائي است. معهذا بايستي قبول کرد که زندگي در اتوپي مور، نظير همه اتوپي هاي مشابه، به شکل غير قابل تحملي کسل کننده است. تنوع شرط اساسي خوشحالي است، و در اتوپي، بسختي تنوع يافت ميشود. اين نقص تمام سيستم هاي اختماعي برنامه ريزي شده است، چه واقعي و جه تخيلي." برتراند راسل، تاريخ قلسفه غرب، 1945، ص 519-521
ارزيابي دقيق تر اتوپي توماس مور، به وضوح نشان دهنده مونيسم و سکون اينگونه اتوپي هاي ايده الي است. مارکس کمونيسم ايده ال خود را جامعه بي طبقه اي توصيف ميکند که در آن دولت محو شده است، و برعکس آنارشيستها که در آرزوي حذف فوري دولت بودند، مارکس دوره اي از دولت سوسياليستي گذار (ديکتاتوري پرولتاريا) را قبل از پيدايش کمونيسم ايده آل خود لازم ميديد. هرچند جامعه ايده ال مارکس دولتي با اتوريته اجبار و سرکوب نداشت، وليکن وظيفه اداري دست نخورده مي ماند.
نياز به ارگان اداري بالا در فرمول کمونيسم مارکس در نقد برنامه گوتا پيش فرض است، وقتي مي نويسد "از هر کس به اندازه توانش و به هر کس به اندازه نيازش". يک ارگان اداري لازم است که *توان* و *نياز* را تعيين کند. وجود آتي نقش اداري دولت در جامعه کمونيستي در آنتي دورينگ انگلس نيز تأکيد شده است. مارکس دولت را نيروي سرکوبگر طبقاتي ميدانست، در نتيجه ارگان اداري کمونيستي از نظر وي ديگر "دولت" به معني وسيع کلمه نبود، چرا که جامعه ديگردر آن زمان بي طبقه بوده، و اين نقش اداري مرکزي، اعمال سرکوب طبقاتي نمي توانستبلقي شود. از نظر اقتصادي طبقات از طريق سوسياليزه شدن (يا ملي شدن) وسائل توليد از بين ميرفنتند.
و ديگر آنکه کمونيسم زمانيشکل ميگيرد، که عادات قردي سرمايه داري، با عادات برابرانه کمونيستي جايگزين شوند. به عبارت ديگر در طي دوران گذار سوسياليستي، يک انطباق دارويني مردم به زندگي کمونيستي تکامل مييابد، که نياز استفاده از هرگونه اجبار را براي برقراري روابط برابرانه در جامعه از بين ميبرد. در نتيجه صرف نظر از آنکه هارموني کمونيستي ممکن است يا نه، تا آنجا که به اتوريته مرکزي مربوط ميشود، اختلاف چنداني بين سوسياليسم و کمونيسم نيست. اين نطريات درباره کمونيسم حتي در کارهاي متأخرتر نظير سوسياليسم از تخيل تا علم انگلس نيز تکرار شده اند.
مارکس سوسياليسم را به خاطر گذار فوري بعد از سرمايه داري، با اصل پاداش کارگران بر مبناي "به هر کس به اندازه کارش" مشخص ميکند. معهدا هم سوسيبليسم و هم کمونيسم طرح هاي اجتماعي اي هستند که براي دستيابي به اهداف خود، نياز به اتوريته مرکزي دارند ، هرچند با استفاده از وسائلي متفاوت.
در واقعا اتوريته مرکزي از پيش فرض مارکس براي يک سيستم اداري مرکزي ناشي ميشود که وجودش قرار است ضامن برابري کامل شود. در واقعيت رشد اين اتوريته مرکزي، چه سرکوبگر و چه مسالمت جو، خود منبع اصلي نابرابري است. در نتيجه مونيسم خود ايده ال کمونيسم رانيز نابود ميکند.
هم آرزوي "انفجار" دولت آنارشيست ها، و هم اميد به محو دولت مارکسيستها، از کوشش جدي هردومکتب فکري آن ها براي تصحيح و تکامل دولت و قانون ممانعت کرد، و در بهترين حالت دولت هاي موجود را با عنوان سوسياليست مزين کردند، يا که ما را در برابر اشکال استبدادي دولت بي دفاع گذاشت، و همه تحت عنوان منافع جمع يا اراده عمومي روسو. اشتباهي که به بهترين وجه خود را در شوروي و اروپاي شرقي در طي بيش از نيم قرن نمايان کرد و ديکر عذر کمي زمان و محاصره سرمايه داري نميتوانست نقصان مدل اجتماعي کمونيسم را بپوشاند.
اگر که دولت از بين برود، ديگر کوشش براي مطالعه و پيشرفت دادن اشکال مختلف دولت و قانون بيهوده بنظر مي آيد . معتقدين به هلاکت دولت منطقي است که کوششان معطوف تسريع اين مرگ شود و نه تکامل آن. همين بحث درباره خانواده و مالکيت خصوصي نيز صادق است، که پس از کتاب انگلس تحت عنوان منشأ خانواده، دولت، و مالکيت خصوصي ، مارکسيستها کار جدي اي درباره تکامل اين عرصه ها، و بررسي موضوعاتي نظير مالکيت سهامي انجام ندادند.
به نظر من بشريت بدون اين نهادها در وضعيت بد تري خواهد بود و جامعه بشري نميتواند اين دست آوردهاي اجتماعي، بعني دولت، خانواده، و مالکيت خصوصي رابخاطر کمبود هاي آنها به درو بريزد، و تصور کند به مدينه فاضله صعود خواهد کرد. طرد شادي کنان اين نهاد ها، بدون ارائه آلترناتيو هاي جدي، يا به بي نظمي آنارشيستيمي انجامد، و يا به استبداد فردي آنان که خود را جانشين اين نهادهاي اجتماعي ميکنند، همانگونه که استالينيسم آن را به بهترين وجه نشان داد. در واقع هميشه بي نظمي آنارشيستي کوتاه مدت است، ولي استبداد نظير احزاب کمونيست شوروي وچين، آنچيزي است که نتيجه اين اتوپي ها است، وقتي نابودي اين نهادها، و نه تکامل و آلترناتيو سازي براي آنها به هدف تبديل شوند.
تعمق درباره دولت ايده آل، .ساختمان خانواده، و مالکيت خصوصي، در دوران روشنگري، نهادهاي دموکراتيک را بمثابه پر ثمر ترين سيسم براي بشريت پييد آورده. من پيش بيني مدل هاي جديد نهادهاي اجتماعي و تکامل و پيشرفت نهادهاي موجود را در فلسفه اجتماعي امروز بسيار پر ارزش ميدانم و نه رد يک پارچه همه سازمانهاي موجود به عنوان ارتجاعي. ارزيابي و تعيين نهادهاي مترقي مطئمنأ از طريق ديالکتيک و يا هر حدس مونيستي جهان به دست نمي آيد، و نيازمند تحليل معين آينده نگرانه جامعه فراصنعتي کنوني است.
4-نتيجه گيري
کار فلسفي مارکس با تز دکتراي وي درباره دموکريت و اپيکور آغاز شد و با دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844، خانواده مقدس، ايدئولوژي الماني، و فقر فلسفه ادامه يافت.
کوشش هاي فلسفي مارکس از طرف انگلس تکميل وادامه يافتند، چه در زمان حيات مارکس، و چه پس از مرگ وي. انگلس کارهاي فلسفي متعددي برشته تحرير درآورد از جمله ديالکتيک طبيعت، آنتي دورينگ، و لودويگ فوئرباخ و پايان فلسفه آلمان. همچنين کتاب منشأ خانواده، دولت، و مالکيت خصوصي وي شرح ماترياليسم تاريخي مارکس است با بررسي اطلاعات علمي تاريخ نظير تحقيقات علم تکامل در آنزمان.
آنتي دورينگ را مارکس خود خوانده و تأييد کرده بود و هنوز نيز بهترين بيان مارکسيسم است. در اين کتاب و در ديالکتيک طبيعت ، انگلس سعي در اثبات اين امر دارد که ماترياليسم تاريخي تئوري متافيزيکي نبوده ونتيجه مستقيم برداشت طبيعت و جامعه، در يک کوشش بي غرضانه است.
انگلس سه قانون براي ديالکتيک فرموله ميکند:
1- تغيير کمي به کيفي.
2- تأثير متقابل اضداد.
3- نفي در نفي.
وي اصول بالا را به مثابه کلي ترين قوانين طبيعت در ديالکتيک طبيعت ارائه ميدهد.
? مارکسيستهاي بعد از وي، در مدل هاي خود از ماترياليسم ديالکتيک، تفارت هاي ناچيزي با فرمول هاي انگلس دارند. مثلأ ژوزف استالين در ديالکتيک و ماترياليسم تاريخي قانون حرکت را به عنوان قانوني جداگانه طرح ميکند وقانون دوم انگلس را به دو قانون تأثير متقابل پديده هاو تضاد تقسيم ميکند، و نيز قانون نفي در نفي انگلس را حالت ويژهاي از قانون تضاد تلقي ميکرد، و در نتيجه چهار قانون براي ماترياليسم ديالکتيک ميشمرد. و يا آنکه مائو تسه دون در چهار رساله فلسفي خود کل ديالکتيک مارکسيستي را در وحدت اضداد خلاصه ميکند.
آشکار است که غير از جايگزيني ماده بجاي روح مطلق فلسفه هگل، تفاوت چنداني بين ماترياليسم ديالکتيک و هگلينيسم نيست. مضافأ اينکه بجزاصل ماترياليستي تاريخ ( يعني قبول اقتصاد به عنوان عامل نهائي تحول اجتماعي)، ماتريايسم تاريخي نيز چندان با تکامل مارپيچي فلسفه تاريخ هگل متفاوت نيست.
معهذا ماترياليسم مارکسيستي، برخي منقدين را به اشتباه انداخته که تصور ميکنند مارکس و انگلس تقليل گرا reductionist بوده اند. نامه انگلس به بلوک Bloch در اواخر عمر خود در سال 1890 مثال خوبي در رد چنين مدعا ست. اما اين درست است که بعدها بسياري از مارکسيستها تقليل گرا شدند، و سعي ميکردند همه مسائل اجتماعي را بر مبناي اقتصاد، و حتي همه چيز را بر پايه مناقع يک *طبقه* يا طبقه ديگر توضيح دهند.
اين موضوع بخاطر تقليل گرائي سيستم اوليه تبوده، اما براي حفظ مونيسم مارکسيستي در دوران تنوع هاي ديدگاههاي جامعه شناسي، پيروان نادان تر مارکس، بيشتر و بيشتر به تقليل گرائي روي آوردند، تا از تحليل پديده هاي بغرنج اجتماعي خود را آزاد سازند. در واقع خود مارکس در هجدهمين برومر لوئي بتاپارت تقليل گرائي را رد ميکند.
مونيسم مارکسيستي به بهترين شکل توسط مارکسيست روسي پلخانف نشان داده شده است. وي باشخصأ با فردريک انگلس در تماس نزديک بوده و آثار وي در فلسفه حتي از نظر حريف وي لنين، به عنوان کلاسيک هاي مارکسيستي قلمداد ميشدند. اثر معروف پلخانف به نام ديدگاه مونيستي از تاريخ بهترين دفاع مونيسم مارکسيسي در علوم اجتماعي است. براي وي عامل نهائي تحول اجتماعي اقتصاد بود. در اقتصاد هم کار عامل تعيين کننده نهائي بود، که حتي انسان را نيز آفريده بود (رجوع کنيد به نوشته انگلس تحت عنوان نقش کار در تکامل انسان از ميمون ) و بالاخره ماده علت نهائي طبيعت بود.
تعريف پلخانف از ماده شبيه، مفهوم هيروگليف ارائه شده توسط فيزيسيست معروف ماکس پلانک بود، که حواس-داده ها sense-data را محتواي اطلاعاتي واقعيت قلمداد ميکرد، که ميبايست کشف رمزdecipher ميشدند. لنين تعريف ماده پلخانف را به عنوان نظر غير ارتدکس در کتاب مابرياليسم و امپيروکريتيسيسم خود رد ميکند. لنين از تئوري انعکاسي ماده با استناد به مارکس و انگلس، به عنوان ديدگاه مارکسيستي دفاع ميکند. طبق نظر وي ماده آن چيزيstuff است که مانند آينه بوسيله حواس ما مستقل از آن ها منعکس ميشود. اين تنها اختلاف کوچکي بود، چرا که پلخانف نظير رئاليستهاي نو در زمان ما، بين ديدگاه شبه-کانتي خود از درک حسي، و ابژکتيويسم تفاوتي نمي ديد. مضافأ اينکه لنين از مونيسم، بيش از خود پلخانف، دفاع ميکرد، و در داقع ديدگاه يکتاگرائي بيشتر و بيشتر در لنينيسم رشد کرد.
مارکس خود را ادامه دهنده هگل و فوئر باخ در فلسفه، اسميت و ريکاردو در اقتصاد، سن سيمون، قوريه، و رابرت اوون در سوسياليسم ميدانست. پس از مرگ مارکس در 1883، مارکسيسم بيشتر و بيشتر از قلسفه غرب فاصله گرفت، بخشأ بخاطر خوار شماردن تأملات مستقل فلسفي، و همچنين به خاطر رشد مارکسيسم در خارج از دنياي غرب.
شاخه هاي مختلف مارکسيسم رشد کردند، هريک مدعي مارکسيسم "راستين". کائوتسکيسم و ترتسکيسم در روسيه شکست خوردند و لنينيسم براي مدتي پيروزمند شد. پس از مرگ لنين در 1924، انواع بيشتري از مارکسيسم شاخه زدند مثلأ استالينيسم و مائوئيسم، و حتي شاخه هاي بيشتري پاز پس از مرگ استالين و مائو بوجود آمدند.
همه "فرقه" هاي مارکسيسم در اين عصر انشعاب و تفرقه عظيم مارکسيسم Marxist Great Schism کماکان مونيسم اوليه مارکسيسم را به نوعي حفظ کرده اند و همه نظير فرقه هاي مذهبي، در آرزوي باز گشت به وحدت اوليه مارکسيسم اند. چه "ارتدوکس" و چه "رويزيونيست"، همه از "اصول" شروع ميکنند. به دور ريختن اصول مارکسيسم در کشورهاي کمونيستي نظير زير سوأل بردن تثليث در قرون وسطي بوده و هست.
درابتدا مارکسيسم سعي در نقد دگماتيسم و در پي ايجاد مباني علمي در عرصه هاي علوم انساني و علوم اجتماعي بود. اما با گذشت زمان، مارکسيسم به يک کيش "مذهبي"، بد تر از کليساي کاتوليک مبدل شد. حتي کليساي قرون وسطي هيچگاه قادر نشد هيرارشي دولتهاي مطلقه ايدئولوژيک بسازد، آنچه مارکسيستها در شوروي واروپاي شرقي سابق،چين، ويتنام، کوبا، و کره شمالي شکل دادند. اين احزاب تبلور کليسا و دولت در يک نهاد ايد ئولوژيک واحد بوده اند، و با مرتدين، بد تر از جادوگران و ساحران قرون وسطي رفتار ميشد، از تسويه هاي استالين تا انقلاب فرهنگي چين.
از کارهاي ارزنده تحليل جريانات مختلف تاريخ مارکسيسم، کتاب کولاکوسکي با عنوان جريانات اصلي مارکسيسم شايان ذکر است و تحليل کارل پاپر، با عنوان جامعه باز و دشمنانش ، نوشته شده در زمان جنگ جهاني دوم و منتشر شده بعد از آن ، کماکان کتابي ارزندهاي براي مطالعه در اين زمينه است.
چپ نو از آخرين اپوزيسيونهاي مارکسيسم ارتدوکس بوده است. نقدهاي جرج لوکاش در سالهاي 1920 و مکتب فرانکفورت در سالهاي 1930 با نقد هاي التوسر، کورشKorsch، کولتي، سوئيزي، بتلهايم، هابرماس، و ديگران در قرن بيستم و بيست و يکم ادامه يافته است. برخي نظير آلتوسر سعي کردند گرايش پلوراليستي را به مارکسيسم بياورند. آلتوسر در يکي از دورانهاي خود با الهام از لواي اشتراوس Levi-Straus مارکسيسم استراکتوراليستي، که گرايش پلوراليستي داشت را شکل دهد. پل سوئيزي، اقتصاددان برجسته مارکسيست آمريکائي در کتاب جوامع فرا-انقلابي بالاخره اذعان کرد که بايستي اصول اساسي مارکسيم بخاطر عدم تصابق آن با ايدهال هايش مورد ارزيابي مجدد قرار گيرند.
به نظر من همه کوشش هاي بالا، هرچند صادقانه، اما نتيجه اي نخواهند داد. بنظر من نقد مارکسيسم از درون محکوم به شکست و به فرقه هاي جديد مارکسيستي مي انجامد. چپ نو در محدوده مارکسيسم تواني براي ارائه انديشه نو ندارد.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
12 آذر 1382
Dec 3. 2003
مقالات مرتبط:
http://www.ghandchi.com/303-Socialism-plus.htm
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن رساله بزبان انگليسي
Marxist Thought & Monismhttp://www.ghandchi.com/299-MarxismEng.htm
Preface
If the crimes of the Islamist regime in Iran, caused the religious intellectuals of Iran to doubt about their beliefs and made them reformists, the records of socialist states from former Soviet Union and Eastern Block, to China, North Korea, Vietnam and Cambodia, has had similar effect on the leftist intellectuals in the world. If the experience of Iranian Revolution and Islamism was a direct experience for Iranian intellectuals, the experience of Soviet union, China, Vietnam, and others were indirect. But in both cases, the question has been the same, that why after so much sacrifices in Vietnam and Iran, the end result is a regime worse that the previous one.
The question was why statism is common to all the socialist states. Is it because of a wrong understanding of Marxism or there is something in the Marxist thought that causes this result. The same way that the Aristotelians did not do what Aristotle himself did, namely thinking and researching the nature and society, and had made it their job to interpret the works of Aristotle, many of the Marxists after the failures of Marxism, have been following the same path as the Aristotelians, and instead of doing what Aristotle and Marx did, i.e. studying the world, they keep busy interpreting this and that letter of Karl Marx. And they have not even offered an objective analysis of Marxism either because they have remained within it and like the Islamist reformists, have spent their energy to save the founder of their ideology, namely Marx and Mohammad, from the catastrophe of the existing socialism an existing Islamic society.
In the following paper, I am looking at Marx and Marxism from outside, and the same way that I respect the achievements of Aristotle better than the Aristotelians. In here, better than those who follow Marx like a religion, I respect the achievements of Karl Marx, although I scrutinize the shortcomings of Marxism that has been responsible for the despotism of the Communist states and why there is the need to go beyond Marxism.
I hope those who are honestly in the Marxist movement to read this paper and evaluate it independently as to whether the answer to the issues of the new world, requires to look beyond Marxism, or it can be achieved by Marxist reformism. The end of Marxism does not make the work of Marx worthless, the same way that the end of Aristotelianism did not mean that Aristotle's works were worthless. My critic of Marx and Marxism in here in no way means discarding all the achievements of the last 150 years. The earlier version of the English version of this paper, along with other related works, has been cited in the following bibliography and many sources mentioned in this bibliography can be useful for further study of the topic:
http://w1.866.telia.com/~u86603748/marxism.html
1- Historical Background of Dynamic Monism
Marxism has been one of the most influential monistic systems in the Modern Times. Although some Marxist thinkers, were pluralist in their methodology in some fields of inquiry, but Marxist philosophy has been essentially a monistic tradition.
I view the kind of monism that Marxist philosophy has shown, to be more dynamic than the static monistic doctrines of the Catholic Church in the Medieval Times. Nonetheless, it strives to derive its analysis of the world from a single principle. Thus I refer to it as dynamic monism. For me, in contrast to both static and dynamic monism [my terminology], pluralism, a doctrine pioneered by Empedocles in Ancient Greece, is a belief in multiplicity of principles.
I believe the first consistent formulation of what I call dynamic monism in the history of philosophy, is found in the philosophy of Heraclitus in Ancient Greece. Maybe in religion, Zoroastrians were his precursors, but in philosophy, I believe, he is the first one to present such a dynamic monistic view by postulating a Dichotomous Unity as the foundation of his philosophy.
If for Parmenides, whom I consider as a pioneer of a static outlook of monism in Ancient Greece, the immutability and indivisibility of "fundamental substance" are absolute; for Heraclitus, changes and contradictions occupy the position of absolute. Dialectics, in the philosophy of Heraclitus was not just a methodology, it was claimed as the actual state of the universe and society.
Heraclitus considers fire as the "fundamental stuff", which is ever-changing while retaining its unity in a state of flux. For him, even soul is made of fire and water and has a contradictory nature. The distinguishing feature of his logic is the unity of opposites. Use of force for people's good, and belief in war, as the father of all things, comprise the main points of his politics and ethics, and justice is considered to be nothing but strife. In sum, the whole development of nature and society is depicted by Heraclitean monism as a spiral evolutionary process which unfolds through negations and contradictions.
Heraclitean thought gained the attention of intellectuals of Europe during Renaissance. The end of Middle Ages witnessed two movements, both controversial to the Catholic Church- the Reformation and the Renaissance. The Reformation was more pluralistic in its outlook relative to Catholic Theology; but Renaissance favored monism, although a dynamic monism. The new scientific discoveries were irreconcilable with static outlook of the Medieval Times.
Copernican heliocentric theory was incompatible with the static notion of Aristotelian and Ptolemaic geocentric systems. The discoveries of Kepler, Galileo, Harvey, Laplace, etc. dealt further blows to the static outlooks of Mediaeval thought. Motion in its mechanical form was increasingly acknowledged by science. Heraclitean model of monism with its stress on the notions of motion, contradiction, and evolutionary flux was more in accordance with the state of science than Parmenidean model of monism.
Dissolution of Catholic Church and the contention of antagonistic sects replaced the previous hierarchical unity of the Church. Rival political factions and ethical groups arose in Europe in relation to prominent social issues. Machiavelli defended monarchy, but his apologia was accompanied with a vivid demonstration of contradictory interests in politics.
Sir Thomas More framed his Utopia by negating what he considered to be the root cause of all social contradictions-private property. Hobbes perceived struggle for survival as the motive force of life and Malthus using this principle in the economic sphere arrived at the theory of overpopulation.
Rousseau tried to resolve social contradictions by differentiating between 'general will' and 'will of all'. His 'general will' was a qualitative abstraction of individual wills through a dialectical approach to society [It is noteworthy that later on, the concept of "general will" was used by Hegel and then Marx, who both advocated the exercise of this will by their ideal state.] Thus the pros and cons of modern society acknowledge the antinomies within the social order in one way or the other.
Dynamic monism was the appropriate type of monism for resolving various intellectual dilemma in this age of antinomies, whether in science or in society. Descartes' determinism was dynamic and his dualism of mind and matter highlighted contradictions rather than identities. Kant's four logical categories were more dynamic than the Aristotelian categories. Nevertheless, the true revival of dynamic monism took shape at the hands of Hegel.
The task of reviving dynamic monism was done by Hegel in a most scholarly manner and his system was strong enough to challenge the Aristotelian system after almost two thousand years. Although Aristotle himself had more pluralistic tendencies than monistic ones, but his followers in Mediaeval philosophy had turned his tenets into a static monistic system. In contrast, the actual history of dynamic monism starts with Hegel which even won the Catholic Church around the end of 19th century.
Hegel's philosophical works are still the best representation of dynamic monism as a philosophy. His encyclopedic knowledge enabled him to discuss the application of his system in nearly all spheres of philosophical thought, from history of philosophy to human history, logic, and metaphysics. This is why a great number of the critics of dynamic monism still prefer to address Hegel directly on most philosophical subjects, even one and a half centuries after his death.
Hegel's philosophy is idealistic dialectics. The totality of objects is preserved by the Absolute (Absolute Idea, Absolute Spirit, etc.). The kernel of his LOGIC, the negation of negation, is used throughout his appraisal of nature and society. PHILOSOPHY OF NATURE reveals the Absolute as the unity of opposites in nature, which following qualitative changes undergoes qualitative change and thereby moves in a spiral of thesis-antithesis-synthesis (famous Hegelian triad).
In Hegel's Philosophy of History, the Absolute Spirit passes through the contradictions among nations and in its movement depicts historical stages in time; nevertheless, this wandering Spirit rediscovers itself in the absolute state of Prussian monarchy as the ideal government.
The similarity between the absolutist ideal governments of Hegel and Marx on one side and Plato on another, has misled many sociologists to ignore the opposite paths which have approached the same destination: dynamic monism from one side and static monism from the other.
Let me note that I believe that dialects and especially theory of contradictions may be used as one possible conjectural theory in logic to infer unknown entities, just like "trial and error" or "induction". What I am criticizing in Hegel's objective idealism is not just seeing dialectics as a conjectural theory, but it about a religious-type belief that dialectics is the state of the universe.
Three Historical Events
Prior to further review of dynamic monism after Hegel, it is necessary to mention three factors that influenced the nineteenth century thought in Europe. The first one is the introduction of Darwin's Theory of Evolution., stupendous among other scientific discoveries. The second one is the 1848 European revolutions. The third is the tremendous progress of industrialization and the first capitalist crises in this century.
Darwin's Theory of Evolution
Darwin's theory of evolution was a scientific claim which discarded the mechanical model of the world and replaced it with an evolutionary model. The latter model still has the primary influence among modern thinkers. The result of Darwin's discovery was the tilting of the balance more in favor of Hegel, who had even foreseen some of the Darwinian disclosures by dialectical speculations about nature.
Darwin's discovery served as a scientific proof for the unity of biological life through contradictions; "struggle for life and survival of the fittest." The notion of species in nature was considered as proper analogy to treat human society according to classes (later in Marx), or races (later in Nietzsche) and thus discarding the liberal concepts of individuality and individual rights.
Lamarckian variations of evolutionary theory and even some of Darwin's claims about the role of individual performance and initiatives did not change the nineteenth century collectivist appraisal of his discovery. It was thought that Darwin's theory had proved monism and unity of nature through contradictions and thus dialectics (what I call dynamic monism) could pronounce itself as the result of science.
Thus it is no surprise that Karl Marx wanted to dedicate the first volume of his CAPITAL to Darwin. Darwin himself always remained a liberal, though his theory was used by followers of Hegel, such as Marx and Nietzsche. Hegel was basically against liberalism.
1848 European Revolutions
The European revolutions differed from the American and French Revolutions of the Eighteenth Century or the Seventeenth Century Revolutions of England in one important aspect. Those previous revolutions illustrated the incompatibility of outmoded colonialism or outmoded feudalism with the developed American and European societies. But the 1848 revolutions exemplified the social and political conflicts of interests within the modern society. using a dialectical metaphor, these revolutions exposed the inherent contradictions of society. Thus, contradictions not only happen in time between past socio-economic system and present socio-economic conditions, but they also exist simultaneously between various socio-political groups. This is how 1848 European Revolutions strengthened the tenets of dynamic monism that the European unity was unity in political contradictions.
First Capitalist Economic Crisis
The progress of the industrial world showed its first antinomies in the nineteenth century. The process of manufacturing and the organization of labor in factories was hierarchical, though it was not static and conflicts were seen in every level. Wage and profit, production and consumption, labor and capital, ... were just a few 'dialectical' aspects of industrial production. But the intensification of those dichotomies by the economic crisis of capitalism in this century further justified dynamic monism for social philosophy. This economic reality especially influenced Marx in his philosophy.
***
After Hegel, dynamic monism was upheld by two opposing schools of thought. The first one originated with Karl Marx who sided with the poor majority of the industrial society. The second one was developed by Nietzsche who sided with the rich minority of modern world.
Karl Marx was not just a philosopher and his doctrine encompasses many disciplines. Probably with the exception of religious doctrines, no other doctrine has influenced popular thought as much as Marxism.
Marx did not regard his theories separate from Western Philosophy and considered himself as 'follower of Hegel and Ludwig Feuerbach'. Nonetheless, Marxist philosophy has almost remained independent of all the later developments of Western Philosophy and has exclusively retained its debates within itself.
The above attitude of Marxist philosophy can be traced to Karl Marx himself, who in 1845, in a famous passage of his THESES ON FEUERBACH, said : "The philosophers have merely *interpreted* the world in various ways; the point, however, is to *change* it." (Karl Marx, 'Theses on Feuerbach', CharlesLewis Edition, 1903, P. 133) Marx himself did not take any major philosophical undertaking after these theses. Forty years later, Friedrich Engels, in his ANTI-DUHRING, only admitted the need for philosophical contemplation in the sphere of logic in future. Ten years later, in the introduction to the same book, he completely denied the need for independence of philosophy on the ground that various sciences are capable of approaching different problems of knowledge without the need for any philosophy to embrace it all.
The wish to halt new philosophical undertakings never deterred Marx and Engels from their own philosophical convictions. In fact, Engels tried in his DIALECTICS OF NATURE, to prove that dialectical materialism (Marxist philosophy) is the direct result of scientific study of nature without any philosophical preconception. Later in his book entitled LUDWIG FEUERBACH AND THE OUTCOME OF CLASSICAL GERMAN PHILOSOPHY, it is not Feuerbach's sensationalism, but actually Marxist dialectical materialism which is proclaimed as the end of philosophical efforts.
Considering the above, it is therefore not surprising if Marxists never bothered themselves to bring new philosophical speculations. The most Marxist philosophers have accomplished after Marx and Engels, amounts to upholding Marxism against new philosophical schools or adversaries through opportune interpretations of their masters. The debates within the Marxists themselves has further instigated efforts, which has caused digging up of almost every notebook and personal letter of Marx and Engels as new evidence for supporting a specific view on a current philosophical debate. Such scrutinizing is only comparable to the study of scriptures in major religions.
The most important philosophical work of Marxists after Engels is Lenin's book MATERIALISM AND EMPIRO-CRITICISM (1908), which is to defend the purity of Marxism against positivism. Every new question of modern physics is treated as if Marx and Engels had already furnished the proper answer for them within their system and only when a new definition of matter seems necessary, Lenin introduces his reflective theory of matter but attributes his new definition somehow to Friedrich Engels. (see V.I. Lenin Collected Works, vol 14, Moscow Edition, 1960, P.114). More on this Lenin's theory later ...
In the following pages, I will discuss Marxist monism, dialectical materialism, as brief as I can. I will avoid discussing Marx's economic theory (theory of surplus value), sociology (theory of alienation), politics (theory of class struggle), etc. as much as possible to focus on Marx's philosophy, though Marxism as the most influential and controversial thought of Modern Times can hardly be studied as just a philosophy or ideal and it is intertwined with the social life and experiences of a great part of humanity.
2. Marx and Marxist Monism
Karl Marx's version of Hegelian dialectics is materialistic. As expressed in the first volume of his CAPITAL, he put Hegel's system, which was "standing on its head", back on its feet. This materialist position was taken from Ludwig Feuerbach, who had turned from the Young Hegelians to sensationalism. Dialectical materialism, the philosophy of Marxism, retained all the basic tenets of the Hegelian system. Only the Absolute Idea was changed to matter.
Materialism provided the monistic unity for intellectuals who could no longer believe in spiritual unity. The world of contradictions was once again united in a Heraclitean fashion, but not by any concrete matter like fire of Heraclitus, but a matter as absolute and abstract as the Parmenidean plenum, which guaranteed this unity and monism in face of new discoveries of components of matter.
In today's terminology, Marx's philosophy is instrumentalism, that is, he considers it as an instrument for changing the world. It was the intellectual instrument of the working class (proletariat) and the intellectuals accepting the avant-gardism of this class for social change. In other words, this philosophy could be fully understood and used by Marxist believers, because it could not be understood apart from its class status.
The special mission of proletariat was first claimed in his (and Engels's) THE HOLY FAMILY. The book was an attempt in Hegelian style to solve the inconsistencies of both Hegel's and the Young Hegelians' systems. In this book, for the first time, it was dialectically alleged that the proletariat is the only class interested in destroying its counterpart (bourgeoisie) as well as negating itself, since it has nothing to lose by this negation. This would end class society which had existed ever since the birth of civilization.
After this book, THE GERMAN IDEOLOGY, was written. This book primarily recounts human history through philosophical speculations rather than historical facts. Nevertheless, in this book, history of philosophy is treated materialistically, that is, philosophical schools are examined, as the reflection of social conditions in the thought of prominent philosophers.
German Ideology was followed by THESES ON FEUERBACH (1845). In these eleven short theses Marx concludes his philosophical speculations by retaining Hegel's dialectics augmented with materialism. Also in contrast to Feuerbach's materialism, Marx postulates a return to 'practice' as the criteria for truth in determining the basic inquiry of epistemology: subject-object relation; hence refuting Kant's subjectivism and Hume's agnosticism. This 'practice' was conceived as the practice of working class in Marx's later works. All the foregoing works are prior to Marx's mature writings.
After THESES ON FEUERBACH, Marx did not write any philosophical work of importance. However, the application of dialectical materialism in economics and politics devised his theory of history (historical materialism), with many similarities to Hegel's philosophy of history. COMMUNIST MANIFESTO, THE CLASS STRUGGLE IN FRANCE, THE EIGHTEENTH BRUMAIRE OF LOUIS BONAPARTE were examples of Marx's views of history, in which class struggle was presumed as the motive force of history. Ten years later, in 1858, in his unpublished GRUNDRISSE and the published A CONTRIBUTION TO CRITIQUE OF POLITICAL ECONOMY, he provided the final formulation of his theory of history, which had begun in German Ideology.
In a monistic fashion, production is envisaged as the ultimate cause and the determinant of all social activities. Then by a dialectical approach, production is posited as a dichotomous unity of 'relations of production' and 'forces of production'. The former is the conglomeration of social relations of producers and the latter is their instruments of production including their bodily physical and mental activity. The connotation of the two terms is not consistent in Marx's different books, but this does not affect the monistic dichotomy of his social model.
In Marx's model of history, forces of production outgrow the relations of production and harmony is achieved by a revolution. This synthetic harmony is negated and changed again by the same TRIADIC MOVEMENT. The dichotomy determines the cause of history which is proclaimed to have developed in five stages: Primitive communism, slavery (or Asiatic Mode of production), feudalism, capitalism, and communism. The fifth stage was the negation of the primitive communism which dialectically would promise a much developed society and it was to come after a transitional period of socialism.
Following the above scheme, Marx, in his lifelong work, CAPITAL, aimed at an evaluation of the capitalist production to show the inevitability of its overthrow by socialism. He predicted the monopolization of capitalist production and speculated the negation of free competition by the very process of capitalist development. Throughout all these books, his monism in respect to social questions is evident, where economics is presumed to be the *ultimate* cause of social development. This was a materialistic ultimate principle for social sciences, which made it possible to study them as positive sciences. Moreover, dialectics is presupposed as the actual state of affairs, both in economics and politics. In this sense, his political economy is more philosophical than empirical.
It is true that in some letters of Marx and Engels the importance of other factors is emphasized and the need to avoid one-sidedness is noted but even in those works, like Engels's letter to Bloch, still he says that in final analysis, the development is in the above monistic way.
The crux of Marxism is five axioms:
1. The PROLETARIAT is the most revolutionary class.
2. Its leadership in the revolution should be executed by its vanguard COMMUNIST PARTY.
3. This party must take over the state power and establish DICTATORSHIP OF THE PROLETARIAT (socialist state).
4. This state must nationalize everything, thus negating private property by public property through state ownership. (please note SOCIALISM as defined by Sir. Thomas More did not have a plan of how to establish it. For Marx, STATE ownership was the path as specified in Communist Manifesto).
5. Socialism is a transitional period during which the state will wither away and COMMUNISM will be born.
The above axioms are emphatically stressed in Marx's THE CIVIL WAR IN FRANCE and in THE CRITIQUE OF THE GOTHA PROGRAM, where the absolutism and 'magical powers' of the 'benevolent' socialist state are defended against the first revisionists- Lassalleans. Also in THE CRITIQUE OF THE GOTHA PROGRAM, the Marxist opposition to all liberal principles of justice, democracy, and freedom, is openly announced, although it is said that bourgeoisie's pronouncement of such principles is demagogy, but they are not replaced with any proletarian alternative forms and it is believed that only the class nature of the state is all that matters.
For Hegel, the 'historical' process ended with the Prussian state. For Marx, it was to wait until the Russian Revolution, although Paris Commune was an example of the transitional period for him. Marx never attacked Hegel's admiration of absolutist state and it is evident even in his first criticism of Hegelian philosophy (e.g. CRITIQUE OF HEGEL'S PHILOSOPHY OF RIGHT). Only Marx's last disposition for a cosmopolitan society resembles Thomas More's Utopia and has furnished a religious hope for all future generations of Marxists. The misgivings of existing socialism was tolerated for the promised solace of future Utopia.
3. Marxist Utopia
Before I examine Marx's utopia, let me reiterate Sir Thomas More's description of his utopia. This model was later taken by other utopians such as Fourier and St. Simon, with former adding a lot of promiscuity to it, and the latter making it a Christian doctrine. Bertrand Russell summarizes Sir Thomas More's Utopia this way:
"In Utopia, as in Plato's Republic, all things are held in common, for the public cannot flourish where there is private property and without communism there can be no equality... there are in Utopia fifty-four towns, all on the same plane, except the one in the capital.
"All streets are twenty feet broad, and all the private houses are exactly alike, with one door onto the street and one onto the garden...Every tenth year people change houses - apparently to prevent any feeling of ownership. All are dressed alike...The fashions never change, and no difference is made between summer and winter clothing...
"Everybody-men and women alike-works six hours a day...All go to bed at eight and sleep eight hours. In the early morning there are lectures...some men are elected to become men of learning, and are exempted from other work while they are found satisfactory. All who are concerned with government are chosen from the learned...
"As for marriage, both men and women are sharply punished if not virgin when they marry...The utopians think nothing of martial glory, though all learn how to fight, women as well as men.
"They resort to war for three purposes: to defend their own territory, when invaded; to deliver territory of an ally from invaders; and to free an oppressed nation from tyranny...
"For themselves, they have no money and they teach contempt for gold...there are many religions among them, all of which are tolerated...
"More's utopia was in many ways, astonishingly liberal. I am not thinking so much of the preaching of communism, which was in the tradition of many religious movements. I am thinking rather of what is said, about war, about religion, and religious toleration, against the wanton killing of animals ..., and in favor of a mild criminal law...It must be admitted, however, that life in More's Utopia, as in most others, would be intolerably dull. Diversity is essential to happiness, and in Utopia, there is hardly any. This is a defect of all planned social systems, actual as well as imaginary. " (Bertrand Russell, TA History of Philosophy, 1945, PP519-521)
A closer examination of Marxian Utopia reveals the monism and statism of this ideal society. Marx defined his communist ideal as a classless society where the state has withered away. Contrary to anarchists, who wished to eliminate the state immediately, Marx deemed it necessary to have a transitional socialist state (dictatorship of the proletariat) before the emergence of the communist ideal. Although Marx's ideal society did not have a state with oppressive and compulsory authority, but the administrative function of the state would remain intact.
The need for the above administrative body is presupposed in Marx's formula of communism in his CRTIQUE OF THE GOTHA PROGRAM: "from each according to his ability, to each according to his needs". An administrative body is needed to determine ABILITY and NEEDS of the people.
The fortiori existence of administrative function of state in communist society is also emphasized in Engels's ANTI-DUHRING. Marx thought of state mainly as a coercive power for class domination, therefore, he argued that communist administrative organ would not be a 'state' per se, anymore, because society would be classless and this administration would not exercise coercion. Economically, classes would disappear by 'socialization' (nationalization) of the means of production.
Moreover, communism emerges when capitalist individualistic habits are replaced by communist fraternal habits. In other words, during the socialist transition, a Darwinian adaptation of people to Communist life evolves, which precludes any need of resorting to force to ensure fraternal relations in society. Thus regardless of plausibility of communist harmony, there is little difference between socialism and communism with regards to the central authority. This was true even in later works such as SOCIALISM, UTOPIAN, AND SCIENTIFIC by Engels.
Marx distinguished socialism by principle of rewarding workers 'according to their work' due to their immediate transition from capitalism. Nonetheless, both socialism and communism are social schemes, which require central authority, to achieve their assigned functions, but using different means.
The real as well as the ideal central authority result from Marx's presumption of centralized administration as a guarantee for complete equality. In reality, the growth of central authority, whether coercive or peaceful, is the most important source of inequality itself. Thus monism and statism even destroy the communist ideal itself.
Both anarchists' wish to 'explode' the state and Marxists' hope for its withering away prevent serious endeavors to correct and develop the state and law and at the best disguise the existing states with a socialist title, or leave us at the mercy of despotic forms of governments proclaiming the interests of all. Something that was exemplified in Soviet Union and Eastern Europe.
If the state is to die out, efforts to study and improve forms of government and law seem futile and believers in state perishment primarily try to hasten its demise than to enhance it (same is true for family and private property).
In my opinion, humanity is worse without these institutions and humankind cannot dispose these social achievements (i.e. state, family, and private property), because of their shortcomings. Exultant repudiation of these institutions without introducing serious alternatives results in either anarchic chaos or despotic rule of individuals who substitute themselves for all these social functions. The former, i.e. the anarchic chaos has been short but the latter, tyranny of the likes of Russian and Chinese Communist parties have lasted for decades.
Contemplation on ideal state, family structure, and private property, has so far introduced democratic institutions as the most fruitful systems in human history. I think foreseeing better models of social organizations or improving the existing ones is what is very valuable in social philosophy of today rather than the blanket refutation of all these social organizations as reactionary.
4. Conclusion
Philosophical work of Karl Marx started with his doctoral thesis on Democratus and Epicurus and was continued in ECONOMIC AND PHILOSOPHIC MANUSCRIPTS OF 1844, THE HOLY FAMILY, THE GERMAN IDEOLOGY, and THE POVERTY OF PHILOSOPHY.
Marx's philosophical endeavors were augmented and continued by Friedrich Engels both during and after Marx's lifetime. Engels wrote several philosophical works: DIALECTICS OF NATURE, ANTI-DUHRING, LUDWIG FEUERBACH AND THE OUTCOME OF CLASSICAL GERMAN PHILOSOPHY. Also THE ORIGIN OF FAMILY, PRIVATE PROPERTY, AND THE STATE is a treatise of Marx's historical materialism via historical facts.
ANTI-DUHRING was read and approved by Marx and is still the best exposition of Marxism. In this book and DIALECTICS OF NATURE, Engels sets to prove that dialectical materialism is not a metaphysical theory and has been derived from nature and society in a scientific and disinterested effort.
Engels formulates three laws of dialectics as follows:
1- Change of quantity to quality.
2- Interpenetration of opposites.
3- Negation of negation.
He regarded those formulations as the most general laws of nature in his DIALECTICS OF NATURE.
Later Marxists have sometimes slightly differed in their elaborations. For example, Joseph Stalin, in his DIALECTICAL AND HISTORICAL MATERIALISM considered the law of motion as a separate law, divided the second law into the law of interpenetration of the phenomena in the world and the law of contradictions, and regarded negation of negation as a special case of the law of contradictions and thus enumerated four laws of dialectics. Among later Marxists, Mao Tse Tung, in his FOUR PHILOSOPHICAL ESSAYS, sums up dialectics as the law of contradictions.
It is obvious that beside substitution of the Absolute Spirit, by absolute matter, there is hardly any difference between Hegelianism and Dialectical Materialism. Moreover, except for materialistic principle of history (i.e. economics as the ULTIMATE cause), historical materialism is not much different from Hegelian spiral evolutionary historical philosophy.
Nevertheless, Marxist materialism has misled some critics to regarding Marx and Engels as economic reductionists. Engels's letters to Joseph Bloch, at the end of his lifetime (1890s), are lucid examples to disprove this criticism. It is true that many Marxists turned reductionist trying to explain all social problems by economic factors, and even trying to relate everything to interests of ONE specific 'class', or the other.
The above has not been because of reductionism of the original system, but to retain Marxian monism, in the wake of sociological varieties in reality, many ignorant Marxist followers had resorted to beseech reductionism to free themselves from analyzing complex social phenomena. Marx himself in his Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte refuted such analysis of events.
The monism of Marxism has been best revealed by Georgii V. Plekhanov, a Russian Marxist, who was in close association with Friedrich Engels himself and whose works were considered Marxist classics in philosophy even by Lenin, his adversary. Plekhanov's MONIST VIEW OF HISTORY is the best defense of Marxist monism in social sciences. For him, the ultimate factor of social development is economy. In economy, labor is the ultimate determinant which has even created man (according to Engels's THE ROLE OF LABOR IN THE TRANSITION FROM APE TO MAN). Finally matter is the ultimate cause in nature.
Plekhanov's definition of matter was similar to Max Planck's hieroglyphic concept, who viewed sense-data as information content of reality, which had to be deciphered. Lenin refuted Plekhanov's definition of matter as unorthodox in his MATERIALISM AND EMPIROCRITICISM. Lenin defended his reflexive theory of matter as Marxian notion, in which matter is conceived to be the stuff which is reflected (like in a mirror) by our sense and is independent of them. This was just a minor difference since Plekhanov, like new realists, did not see any inconsistency between his semi-Kantian notion of perception and objectivism. Moreover, Lenin defended monism much more than Plekhanov himself and this outlook continuously grew in Marxism.
Marx considered himself as the continuer of Hegel and Feuerbach in philosophy, Smith and Ricardo in economics and finally Saint-Simon, Fourier, and Robert Owen in socialism. After his death in 1883, Marxism increasingly disassociated itself from Western Philosophy, partly because of its disdain for independent philosophical speculations, and partly because Marxism increasingly spread in the non-Western world.
Various branches of Marxism grew, each claiming to promulgate the 'true' Marxism. Kautskyism and Trotskyism were defeated in Russia and Leninism for a while became victorious. After Lenin's death in 1924, more branches of Marxism sprouted, i.e. Stalinism and Maoism as the main ones, and even more branches have grown after Stalin and Mao's death.
All the above 'sects' of Marxism in this age of MARXIST GREAT SCHISM still prevail the original monistic aspects of Marxism. Whether 'orthodox' or 'revisionist', they all start from 'the ultimate principle'. Discarding any of the tenets of Marxism in Communist countries was like disclaiming TRINITY in the Middle Ages.
At first Marxism tried to criticize dogmatism in the social sciences and to establish a scientific basis. As time had passed it, Marxism has become a 'religious' creed worse than that of the Mediaeval Church. Even the Catholic Church in the Middle Ages was never successful at building hierarchical absolute states like the ones built by the former Soviet and Eastern Block, or the current Chinese, Vietnamese, or North Korean Communist parties. These parties are embodiment of Church and State in one single institution. Renegades were treated worse than the witches and sorcerers of the Middle Ages, at the times of Stalinist Purges and Maoist Cultural Revolution.
Of the excellent works analyzing history of Marxism, I should mention Kolakowski's MAIN CURRENTS OF MARXISM and Karl Popper's OPEN SOCIETY AND ITS ENEMIES written at the time of WWII and published later is still an excellent book to read in this area.
The new left is the latest opposition to orthodox Marxism. Gyorgy Lukacs in the 1920s and the Frankfurt School of 30s were followed by Louis Althuser, Karl Korsch, Lucio Colleti, Paul Sweezy, Charles Bettleheim, Habermas, and many others in the twentieth century. They have tried to return to the traditions of Western Philosophy. e.g., Louis Althuser, in one of his phases introduced STRUCTURALIST MARXISM inspired by Levi-Straus, which is a pluralistic tendency. Paul Sweezy, a prominent Marxist economist, in his POST-REVOLUTIONARY SOCIETIES, admits the need to re-evaluate the fundamental principles of Marxism due to its incompatibility of achievements and ideals.
I believe all the above efforts, although very sincere, may not have much fruit. I think criticism of Marxism from within is doomed to become a sect of Marxism itself. New Left limited by Marxism does not seem to have an ample potential for new thinking.
Sam Ghandchi, Publisher/Editor
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 3, 2003
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm