دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

چرا نوانديشی مذهبی ضرورتاً ضد سکولار است؟

چرا نوانديشی مذهبی ضرورتاً ضد سکولار است؟

سام قندچي

سکولاريسم، در عين حالی که به معنای جدائي مذهب و دولت است، منطقاً برسميت شناختن وجود مستقل دو تشکل مذهبي و عرفي جامعه نيز هست. اين نکته را نهادهای مذهبی ريشه دار جوامع غربی بخوبی دريافته اند. تشکلات مذهبي در اروپای بعد از رنسانس و رفرماسيون اساساً از دولت بيرون نهاده شده بود؛ سپس، با انقلاب علمي، جايگاه خود را در عرصه هاي آموزش و درمان نيز از دست دادند؛ و آنگاه، با انقلاب صنعتي، مدارس سکولار در همه جا جای مدارس مذهبی را گرفتند تا به نيازهاي صنعت جديد پاسخگو باشند. در نتيجه، در برابر سيلی که برای خارج کردن مذهب از عرصهء عمومی براه افتاده بود، تشکلات مذهبی در پذيرش سکولاريسم محل امنی برای خود و منافع خويش يافتند. بی دليل نبود که کشيشان کليسياي کاتوليک در آمريکا هنگام گفتگو با «توکويل» آن همه از جدائي دولت و مذهب در آمريکا خوشحالی نشان می دادند. يعنی، همآنگونه که مفصلاً در نوشتار ديگري توضيح داده ام،(1) سکولاريسم مورد پشتيباني شديد مقامات مذهبي آمريکا بود چرا که اين امر از دست اندازي بيشتر به عرصهء قدرت کليسيا جلوگيری می کرد و مذهب کهني نظير کاتوليسيسم مي توانست تشکيلات خود را حفظ کند. بدينسان، همانطور که در نوشتار ديگري ياد آور شده ام (2)، مذهب در دو قرن گذشتهء تاريخ مغرب زمين بيشتر و بيشتر در عرصه هاي متافيزيک و خيريه حضور داشته است اما ديگر در عرصه هاي اقتصادي، علمي و آموزشي، و درمان جائي ندارد و، مثلاً، کسي براي درمان بيماري با کشيش خود مشورت نمي کند!

اگرچه براي «مذاهب کهن»، نظير کاتوليک ها و پروتستانت ها در اروپا و آمريکا، يا شيعيان در ايران، که قرن ها کليسا و تشکيلات خود را ساخته اند، اينگونه تقسيم بندی و مستقل ساختن دو عرصهء مذهبي و عرفي قابل قبول بشمار آمده و حکم نوعي تعهد نسبت به عدم تجاوز دو عرصه به يکديگر را دارد، همين امر براي سازندگان «مذاهب تازه»، مقبول نيست، چرا که آنها در تشکيلات مذهبی گذشته جائي نداشته اند و از امکانات مالي و تشکيلاتي آنها ـ که طي قرن ها بوجود آمده ـ بهره اي نمي برند و در تشکيلات عرفي نيز امکان طرح خود را نمی يابند. نتيجه اينکه، در دوران مدرن، اين نيروهاي نوپاي مذهبي هميشه در پي آن بوده اند تا عرصهء عرفي را دوباره مذهبي کنند، آن هم با مذهب نوع خويش.

امروزه، در آمريکا و اروپا، ده ها فرقهء مسيحي و مسلمان سعي می کنند نهادهاي سکولار را به نهادهاي مذهبي تبديل کنند. اين فرقه ها نه از دل کليسياهاي کهنهء کاتوليک و پروتستان، که بصورت نيروهاي نوخاستهء «اونجليست ها» و امثالشان برخاسته اند و موضوعاتي همچون اجباری کردن دعاي صبحگاهي در مدارس تا تدريس خلقت در کنار تئوري تکامل را دنبال مي کنند؛ از يکسو تشکلات عرفي را به چالش مي کشند و، از سوی ديگر، کليساهائي را که قرارداد سکولاريسم مبنی بر عدم مداخله متقابل دولت و مذهب را پذيرفته اند. در اين مقاله قصد پرداختن به علل ظهور اين فرقه های جديد التأسيس نيست و بيشتر به ضديت آنها با سکولاريسم توجه می شود.

در کشورهاي مدرن تر خاورميانه، نظير ترکيه، نيز می توان جريان مشابهي را مشاهده کرد که در طی آن فرقه هاي نوگراي مذهبي ـ نه به شکل طالبانيسم بلکه به شکل تجاوز به عرصهء سکولار مدارس و دانشگاه ها ـ ظهور کرده اند.

در ايران زمان شاه نيز، دکتر علي شريعتي بهترين نمونه اين حرکت بود. اپوزيسيون حکومت شاه از آن خوشحال بود که وي به شاه مي تازد؛ و شاه نيز خوشنود از آن بود که شريعتي مشغول تاختن به کمونيست ها است؛ و هيچکدام توجه نداشتند که شريعتي دقيقاً عرصهء سکولار را، که هم شاه و هم اپوزيسيون وي در آن قرار مي گرفتند، هدف قرار داده و قصد نابودی آن را دارد.

در اين ميان، تنها مقامات بالاي سازمان مذهبی جا افتادهء شيعه در ايران بودند که با شريعتي مخالفت می کردند چرا که مي فهميدند او چه می گويد و می خواستند تا استقلال دو عرصه دولت و مذهب از هم را حفظ کنند ـ استقلالی که به آنها اجازه داده بود، بی هيچ مزاحمتی، تشکيلات سنتي تاريخي خود را اداره نمايند، خمس و زکات بگيرند، موقوفات آستان قدس رضوي و امامزاده هاي بيشمار ايران را تحت کنترل داشته باشند، و نماز و روزه بفروشند، بدون آنکه به دولت مالياتي بدهند.

البته پس از پيروزی انقلاب اسلامي، تشکيلات سنتي مذهبي دريافت که از اين پس می تواند هر دو عرصه عرفي و مذهبي را خود در کنترل بگيرد و طرفداران راه شريعتي نيز يا در ويران کردن نظم سکولار با آنها همکار کردند و يا کلاً کنار گذاشته شدند ـ که اين خود بحث ديگری است.

جالب است به اين نکته توجه کنيم که کساني نظير آقاي سروش در دست اندازي به عرصهء سکولار در ايران بعد از انقلاب نقش تعيين کننده داشتند و، مثلاً، با انقلاب فرهنگي، دانشگاه را به عرصهء مذهبي وارد کردند. اينکه آقاي سروش هيچگاه بخاطر انقلاب فرهنگي از خود نقد نکرده است به اين خاطر است که آن را امر غلطي نمي داند ـ هرچند ترجيحش نه متد طالباني که متد ترکيه ای است.

بسياري از روشنفکران ايران شريعتي را ژان پل سارتر ايران مي ديدند و سروش را کارل پاپر می پندارند. اما واقعيت آن است که اگر در قرون وسطي کليساي مسيحي و متفکرين اسلامي از افلاطون و حتي ارسطو ياري مي گرفتند و در دوران مدرن از هگل، تا در راستای حفظ منافع خود عمل کنند، در عصر ما نيز ياري گرفتن اين «روشنفکران مذهبی» از ژان پل سارتر و کارل پاپر تنها سوء استفاده ای در راستای مقاصد ضد سکولارشان بشمار می آيد.

در عين حال، متأسفانه، روشنفکران ما آثار اين نويسندگان مذهبی را چندان دقيق هم مطالعه نمي کنند و، با خوش خيالي تمام، نظراتي را در افکار اين نوانديشان مذهبي تصور مي کنند که واقعيتی ندارند. مثلاً، اگر کتاب «اسلامشناسي» دکتر شريعتي را بخوانند به اين نکته دقت نمی کنند که او چگونه از همهء رفتارهای زننده ای که در صدر اسلام پيش آمده دفاع می کند و آنها را به پای بزرگی رهبران دينی می گذارد. مثلاً، نگاه کنيد به تفسير او از داستان روزي که پيامبر اسلام سرزده به خانه رفته و چشمش به همسر پسرش، زيد، افتاد و بلافاصله با نزول وحی الهی طلاق زن را جاری کرده و او را به همسری خود درآورد؛ يا بنگريد به داستان خبر آوردن از وجود شخصی مخالف و دستور پيامبر برای کشتن او؛ و نيز توجه کنيد به داستان ازدواج پيامبر با عايشه که چندان کودک است که به هنگام عقد شدن روي پاي شوهر خود می نشسته. باری، اين داستان ها را نه سلمان رشدي يا علي دشتي ـ که مواضع مخالفشان روشن است ـ که شخص شريعتي نقل می کند. اما او همهء اين مطالب را چنان توجيه گرانه براي خوانندهء امروزي باز می گويد که تنها به اشاعهء نظر مذهبی خودش کمک کند و نه برعکس.

براستی چگونه بود و هست که روشنفکران ما اين مطالب را نديدند؟ گفتم که: آنها شيفتهء حمله هاي شريعتی به رژيم شاه بودند، ظاهر مدرن شريعتی را می ديدند، و به اين دل خوش می کردند که او از ژان پل سارتر مي گويد. آنها کاري به اين نکته نداشتند که شريعتی در پي آن بود که تمام تشکيلات عرفي کشور را مذهبي کند و مذهب مورد نظرش هم چيزي نظير يک «فرقهء مذهبی» بود و بر روي موضوعاتي تکيه داشت که حتي تشکيلات سنتی مذهبي از آنها پرهيز مي کرد. و اين همان فرقهء مذهبي تازه ای بود که حسينيهء ارشاد را مي ساخت که به شکل مسجد عادي نبود و هوادارانش کراوات می زدند و بجای زمين بر روي صندلي مي نشستند.

البته شريعتيسم هنوز هم در ايران يکي از فرقه هاي مذهبی نو محسوب می شود که رفته رفته اهميتش را از دست داده. و دليل اين زوال تدريجی را بايد در اين واقعيت جست که بسياري از شخصيت هاي اين فرقه، همچنانکه رهبران فرقه هاي ديگری همچون مجاهدين انقلاب اسلامی و غيره، سال ها در داخل سيستم حکومت اسلامی بوده و با رژيم کار کرده اند و ديگر جلوهء اپوزيسيون را ندارند. حتی می توان ديد که بسياری از آنها حتی هنوز هم «اصلاح طلب» نشده و بخصوص در جريان به روي کار آمدن احمدي نژاد نقش بسيار مهمي ايفا کرده اند.

جريان سروش اما اينگونه نيست و اکنون ظاهري کاملاً «اپوزيسيوني» و «امروزی» دارد که اکنون ژان پل سارتر رها کرده و به کارل پاپر روی آورده است. نيک اگر بنگريم اما خواهيم ديد که اينجا هم همان اغتشاش ذهنی شريعتی وار حاکم است. براستی او چه مي گويد؟ آيا او دنبال خرد گرائي کارل پاپر بوده و اشتباهاً عارف و صوفي شده است؟ خير! هدف اصلي او هم، همچون شريعتی، تصاحب عرصه عرفي است اما از اين «در جديد» وارد شده است که «اسلام هميشه سکولار بوده است!» ـ البته با تعريفی که ايشان از سکولاريسم ارائه می دهد. روشنفکران ما هم، بدون آنکه دقيقاً ببينند وي چه مي گويد، خوشحالند که او «شجاعانه» بحث «قديم نبودن قرآن» بازمانده از «معتزله» را ديگرباره مطرح کرده و، در برابر فقها، ادعاي ملاصدرائي دارد. در اين موارد کمی تأمل کنيم.

بحث اصلي آقاي سروش دربارهء ادامه يافتن سنت معتزله در ميان شيعيان، و بويژه در ميان عرفا و صوفيان، اساساً درست نيست و، مثلاًً، عرفان مولوي ادامهء نظر امام محمد غرالي است و غزالي خود ادامه دهندهء سنت اشعريه است که در نقطهء مقابل معتزله قرار داشتند. فقهاي شيعه نيز در دعواي متعزله و اشعري (که از بزرگان اهل تسنن بود) تنها ظاهراً با معتزله همراهند، در حالی که نظراتشان در واقعيت خود بيشتر ادامهء سنت امام محمد غزالي و راه و روش اشعريه است ـ البته با ويژگي هاي خاص خويش. بهر حال، اين نکته قطعی است که سنت آنان ادامهء نظرات معتزله نبوده است. بنظر من، و همانطور که در نوشتار مربوط به «اسپينوزا» به تفصيل بحث کرده ام،(3) نه تنها آنان، بلکه عرفا و صوفيان ايران نيز، آنقدر در بند «علت غائي» مانده اند که کلاً راه رشد خرد گرائي در ايران مسدود شده است. و در اينجا منظورم همان خردگرائي است که در عصر ما نماد آشکارش کارل پاپر است!

در ميان شعراي ايران نيز تنها فردوسي بود که اساساً با مباحث دروني اسلام کاري نداشته و، در عصر تسلط تسنن در ايران، رافضي خوانده می شده و نسبت به معتزله به روشني سمت گيري مثبت داشته است. جز او، اکثريت عرفا و صوفيان ايران، درست نظير فقهاي شيعه، با سنت امام محمد غزالي همدل و همراه بوده اند و ويژگي هاي کارشان نيز ادامهء تفکر اشعري است و نه معتزله. راز پايبندي شديدشان به علت غائي در فلسفه، و عدم تکاملشان به سوی خردگرائي نيز در همين نکته نهفته است. حتي محافظه کاري شديد مولوي به همين دليل است و او، از نظر ايدئولوژيک، چندان تفاوتي با فقهاي شيعه نداشته است (4).

در واقع، آقاي سروش نيز، همچون شريعتي، از يک نوشته تا نوشته ای ديگر عقيده عوض می کند و، بنا بر «مصالح»، يکجا نظر مساعدش را نسبت به خردگرائي کارل پاپر مطرح می سازد و، در جاي ديگر، به نقطهء مقابل آن در عرفان مولوي می پردازد. و چه نيکو است که اين روزها ايشان بيشتر سرگرم عرفان مولوی شده و دست از سر کارل پاپر برداشته است.

بهر حال، آنچه اهميت دارد اين موضوع است که نوانديشي ديني، از شريعتي گرفته تا سروش، مداوماً و پيگيرانه، در پي نابود کردن عرصهء سکولار در ايران بوده است و، متأسفانه، بار ديگر، مقابلهء اين نوع انديشه با سلطان زمان ـ يعني آيت الله خامنه اي ـ باعث شده است که روشنفکران ما نيز ديگرباره فراموش کنند که چگونه همين به اصطلاح «نوانديشي ديني» سی سال پيش ما را به اين قهقراي قرون وسطائي جمهوري اسلامي دچار کرده است ـ همان قهقرائی که اکنون طرفداران ماسک دارش می کوشند بما بگويند که چندان هم «قرون وسطائي» نيست!

در اين ميان، البته يک حرف اينان درست است، و آن اينکه مذهب اين نوانديشان ديني واقعاً با مذهب قديمی تفاوت دارد، اما مشکل ما با آنها نيز از همين نکته آغاز می شود. از آنجا که مذهب نوانديشان دينی ما هنوز تشکيلات مذهبي ندارد تا بتواند برای حفظ استقلال و حوزهء عمل خود از قرارداد متقابل سکولاريسم، مبنی بر جدائي مذهب و دولت، استفاده کند، طبعاً، سخت به دنبال آن است که عرصهء سکولار را به جولانگاه مذهب نوين خود مبدل سازد.

اين نوانديشي مذهبي از ايران و ترکيه و نقاط ديگر خاورميانه گرفته، تا انگليس و کانادا و آمريکا، همه جا تهديدي آشکار و تازه براي سکولاريسم است. هم اکنون در کانادا مسئلهء ايجاد دادگاه هاي شرع اسلام و در انگليس نيز چيزی نظير آن مطرح شده است.البته در کشوري مانند آمريکا شانس اينها زياد نيست هرچند که تعداد رأي هاشان در انتخابات مقدماتي أمريکا برای کشيشی به نام «هاکه بی» می تواند براي سکولار ها زنگ خطر تلقي شود و به يادشان آورد که کوشش برای حفظ دست آوردهای اجدادشان در حوزهء سکولاريسم همچنان ضرورت دائمی دارد. در واقع، شکست گستردهء «کمونيسم واقعاً موجود» ـ که خود را يک جريان سکولار معرفی می کرد ـ به نضج گرفتن جريانات آرمانگراي نوانديش مذهبي کمک کرده و اين امکان را فراهم ساخته است که آنها خود را همچون آلترناتيوي براي حل معضلات ايجاد شده در پايان عصر جامعهء صنعتي مطرح سازند. چرا که هنوز نيروهای سياسی ـ اجتماعی عصر فراصنعتی دوران جنينی حيات خود را می گذرانند.

بهر حال و چنانکه می بينيم، اگرچه تنها ايران نيست که سی سال است با چنين معضلي دست به گريبان شده اما شايد مردم کنونی ايران، با گذر از دل اين توفان، بيش از ديگر جوامع بشری، به ارزش سکولاريسم پي برده باشند و، در نتيجه، بايد فقط آرزو کرد که روشنفکران ايران دوباره شريعتي ها و سروش ها را براي مردم تجويز نکنند و مردم را به بيراهه نوانديشي ديني ضد سکولاريسم ديگری سوق ندهند.

سام قندچي، ناشر و سردبير

ايرانسکوپ

http://www.iranscope.com

20 اسفند 1386

March 10, 2008

پانويس ها:

(1) http://www.ghandchi.com/491-SecularismFuturism.htm

(2) http://www.ghandchi.com/412-PowerReligion.htm

(3) http://www.ghandchi.com/406-Spinoza.htm

(4) http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm

خانم «معصومه پرايس» اين بحث را در رابطه با فلسفه مولوي به خوبي نشان داده اند:

http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/Culture/RumiMassoume.htm

کتاب ايران اينده نگر

http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm

مقالات مرتبط

http://secularismpluralism.blogspot.com/

Futurist Iran Book