یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

اولويت با نجات سکولاريسم از چنگال ناسيوناليسم است

اولويت با نجات سکولاريسم از چنگال ناسيوناليسم است!
سام قندچي

تز مطرح شده در اين مقاله آن است که، در برابر اوج گرفتن اسلامگرائي در منطقه اي که کشورمان در آن قرار دارد، بقا و گسترش «سکولاريسم»، بعنوان دست آورد برخي از کشورهاي منطقه در قرن بيستم، مستلزم آن است که بتواند خود را از «ناسيوناليسم» ـ که همزاد و همزمان با آن بوده و رابطهء اين دو در طول قرن بيستم بصورت رابطهء دوقلوهاي بهم چسبيده در آمده است، جدا کند. به کلام ديگر، در برههء کنوني تاريخ، مهم ترين مسئلهء ما روشن کردن مسئلهء ناسيوناليسم است، جدا از مطالبي که به «سکولاريسم» مربوط مي شود. سکولاريسم يک آرزو و يک برنامهء زنده براي آينده است حال آنکه ناسيوناليسم پيکر بزرگ ايدئولوژي مرده اي است که بيهوده بر دوش سکولاريسم سنگيني مي کند.

اکنون بر همگان روشن شده است که ناسيوناليسم يکي از «ايدئولوژي هاي منسوخ» بازمانده از عصر انقلاب صنعتي است همچون کمونيسم، سوسياليسم، ليبراليسم، و غيره. عصر انقلاب صنعتي زايندهء پلاتفرم هاي ايدئولوژيک متعددي بوده است که مطمئناً دستاوردهاي مهمي براي بشريت داشته اند اما اکنون همگي آنها مجموعه هائي منسوخ بشمار مي روند که فقط به درد درس آموزي انسان امروز مي خورند ـ درست همانگونه که مذاهب عصر «پيدايش مذاهب جهاني» (حدود دو هزار سال پيش) دستاوردها و مصيبت هائي به بار آورده اند، که بشريت مي تواند از آنها در همهء عرصه هاي حقوق بشر، دموکراسي، عدالت اقتصادي، صلح، رونق، ترقي، و غيره، درس هاي مفيدي بياموزد. اما، در عصري که در آن بسر مي بريم، آشکار شده است که هيچکدام از اين «ايدئولوژي ها» قادر نيستند براي معضل کنوني که «ترقي» نام دارد ـ به معني استقرار آزادي، عدالت، و رونق اقتصادي ـ راه حلي ارائه کنند. بخصوص که اگرچه معتقدم ليبراليسم، در فراسوي عصر صنعتي، در برخي نقاط جهان رشد کرده است، و «تئوري سياست» جان رالز هم اين پيشرفت را نشان ميدهد، اما چنين ادعائي را دربارهء ناسيوناليسم صادق نمي دانم. از نظر من، ناسيوناليسم، ايدئولوژي زمان انقلاب فرانسه و سپس جنگ هاي ناپلئوني بود براي مستقر کردن دولت هاي ملي در اروپا اما همين ناسيوناليسم پاراديم منسوخي براي دنياي امروز بشمار مي رود.

شايد آنچه در بالا نوشتم براي آناني که مرا «ناسيوناليست» مي دانند تعجب آور باشد چرا که مي پندارند نقد پلاتفرم هاي اتنيک يا اسلامگرايانه را من از ديدگاه ناسيوناليستي انجام مي دهم. توضيح مختصر من آن است که مطالب ذکر شده در بالا به اين معني نيست که بزودي ملت ها و کشورها موجوديت خود را از دست خواهند داد، و يا ديگر متولد نخواهند شد. اکنون ديگر بين وجود ملت ها و کشورها و ناسيوناليسم منسوخ عصر انقلاب صنعتي هيچگونه رابطهء حياتي برقرار نيست؛ همانگونه که اگرچه در روزگار کنوني قدرت سياسي «خانواده گسترده» و قبيله، منسوخ شده است اما موجوديت خانواده همچنان ادامه دارد و عشق فرد به خانوادهء خود هنوز يک واقعيت اجتماعي است. بي آنکه اين امر بمعني تأييد تفويض قدرت سياسي به خانواده و قبيله باشد و يا جامعهء قبيله اي منادي آينده تلقي گردد.

بعلاوه، به همان دلايلي که به نياز روي پاي ايستادن هر خانواده معتقدم، کماکان بر روي نياز به استقلال و تماميت ارضي ايران نيز تأکيد مي کنم، بي آنکه نظرم بر دادن قدرت بيشتر به دولت هاي ملي، و تقويت ناسيوناليسم باشد که خود نوع وسيع قبيله گرائي است و من از آن اکراه دارم(1) و به اين نکته اضافه کنم که به شدت به ارزش «احساسات ملي ايرانيان» معتقدم و آنرا نظير عشق به خانواده ميدانم که ربطي به ناسيوناليسم بعنوان يک «ايدئولوژي سياسي» ندارد. (2)
از آنجا که در منطقه اي که کشور ما در آن قرار دارد، در سراسر قرن نيستم، ناسيوناليسم سخن اول جنبش هاي مردمي بوده است، اعتقاد دارم که پيروزي نيروهاي اسلامي در جريان انقلاب 1357 ايران را نيز بايد «شکست ناسيوناليسم» در ايران دانست. لطفاً دقت کنيد که در اينجا از «شکست سکولاريسم» سخن نمي گويم و نظرم به «شکست ناسيوناليسم» بواسطهء پيروزي اسلامگرائي در ايران است. يعني مي انديشم که آنچه در ايران شکست خورده است ناسيوناليسم منسوخ است و نه سکولاريسم.

در کشور همسايه مان، ترکيه، نيز وضع به همين گونه است ـ کشوري که هم اکنون داراي سکولارترين شهروندان خاورميانه است و در قرن بيستم در آن نيز ناسيوناليسم و سکولاريسم دوشادوش هم بقدرت رسيده اند و اکنون غول اسلام گرائي در آن قد علم کرده است. اما، بنظر من، در ترکيه نيز اين سکولاريسم نيست که بوسيلهء اسلامگرائي به چالش کشيده شده و در واقع نوک پيکان اين چالش متوجه ناسيوناليسم ترک است که ديگر قادر نيست در جهان امروز به موضوعاتي همچون آزادي، عدالت و رونق اقتصادي پاسخ دهد و، در نتيجه، در برابر اسلامگرائي شکست مي خوردو، در نتيجه، بنظر من، سکولاريسم در ترکيه نيز براي شکوفا شدن و کارائي دوباره يافتن بايد خود را از ناسيوناليسم جدا کند، و تا زماني که چنين نشود، سکولاريسم نيز در مقابله با اسلامگرائي، محکوم به شکست است.

اما آنچه در اين ميانه از نظر ما اهميت دارد آن است که، از ديد من، هيچ يک از شقوق اپوزيسيون حکومت اسلامي متوجه منسوخ شدن ناسيوناليسم قرن بيستمي و لزوم نجات سکولاريسم از چنگال آن نشده اند و هم اکنون نيز مهمترين اختلافات و جدال ها در بين اردوگاه هاي مختلف اپوزيسيون بر محور ناسيوناليسمي مي گردد که همواره کودتاي 28 مرداد را بعنوان گرهگاه اصلي خود مي بيند.

دو اردوگاه اصلي ناسيوناليسم در اپوزيسيون کنوني ايران، از آن پهلويست ها و مصدقيست ها هاست که، به مثابه حاملان پلاتفرم مشروطه، دو سنت اصلي ناسيوناليستي، با دو ديدگاه متضاد، به دوش کشيده و مي کشند. و از نظر هر دوي اين نيروها، کودتاي 28 مرداد 1332 رويدادي کليدي محسوب مي شود که به آفرينش وضعيت کنوني تاريخ ما انجاميده است، .

پهلوي گرايان مي گويند که، بر خلاف سياست رضا شاه، نتيجهء عملي اتحاد مصدق با روحانيـت بيگانه با ناسيوناليسم بالاخره در حاکميت خميني در سال 1357 و، در نتيجه، در شکست ناسيوناليسم، متبلور شده است. در عين حال، آنها مصدقي هاي دههء 1330 را متحد طبيعي اتحاد شوروي دانسته و معتقدند که اگر مصدق در قدرت باقي ميماند، ناسيوناليسم ايراني به خطر افتاده و بوسيله کمونيست ها بلعيده مي شد.

مصدقي ها اما رژيم پهلوي را بعنوان يک سيستم ديکتاتوري ارزيابي مي کنند، رضا شاه را ديکتاتوري تحت حمايـت بريتانيا مي دانند که در پايان کار خود به سوي آلمان ها متمايل شد، و محمد رضا شاه را هم دست نشاندهء آمريکا و انگليس مي دانند. آنها ادعا مي کنند که ارتباطات رژيم پهلوي با قدرت هاي خارجي بود که ناسيوناليسم ايراني را خدشه دار کرده و با سرنگوني دولت ملي مصدق در کودتاي سال 1332 موجبات فروپاشيدن ناسيوناليسم ايراني را فراهم آورده و راه را بر پيروزي اسلام گرايان در سال 1357 هموار کرده است.

البته روشن است که ناسيوناليسم ايراني به دو نيروي بالا محدود نبوده و بسياري از کمونسيت هاي ايران نيز، بويژه پس از پيروزي اسلامگرائي در 1357، به درجات گوناگون، ناسيوناليسم را برگزيده اند. همچنين، و هم از آغاز، نوع اسلامي ناسيوناليسم نيز در کنار جبهه ملي حضور داشته است و با سازمان هائي نظير نهضت آزادي و رهبراني نظير مهدي بازرگان (که از همکاران بلندپايه مصدق بود). اما از آنجا که وجود اين سايه روشن هاي ناسيوناليسم در ايران و روابط آنها با پهلويست ها و مصدقيست ها در برهه هاي مختلف تاريخ ما تز اصلي اين نوشتار را تغيير نميدهند (و موضوع بحث کنوني ما نيز نيستند) در اين مقاله، همچنان پهلويست ها و مصدقي ها، بعنوان دو طرف اصلي شکاف عظيم 28 مرداد، در مرکز توجه قرار دارند. بي آنکه از خود بپرسند ترکيه، که 28 مردادي را در تاريخ معاصر خود ندارد، چرا با چالش اسلامگرائي روبرو شده است!

در اين رابطه بايد دانست که پلاتفرم هاي ناسيوناليستي داراي خصلتي نوستالژيک هستند و، در نتيجه و در بهترين حالت، جهاني صنعتي را نويد مي دهند که ديگر دنياي آينده نيست و به همين علت هم براي مردمي که با مسائل روزمرهء زندگي خود دست بگريبانند جذاب بشمار نمي روند و تنها موجب مي شوند که مردم به طعمه اي براي فرقه هاي اسلامگرا تبديل شوند، چرا که براي اسلامگرايان آسان است که آسمان و زمين، آزادي و عدالت را به مؤمنيني وعده دهند که در يک جماعت جهاني مؤمنين بنام «امت» گرد آمده اند و اميد شان غلبه بر دنيا و آخرت است و در آروزي رهبري جهانند. (3)

مدل هاي کلان ناسيوناليستي سلطنت 2500 ساله يا ملي کردن صنعت نفت مصدق، يا طرح هاي ناسيوناليستي کوچکتر آذري و کرد، همه امروز نوستالژي هاي منسوخي هستند که فقط وقت ما را تلف ميکنند، و براي ما نتايجي واقعي جهت دستيابي آزادي، عدالت، و رونق در جهان واقعي امروز لازمند، به بار نمي آورند و نتيجه شان تنها اين مي شود که منتظر يک دست نامريي شويم تا قدرت را از جمهوري اسلامي بگيرد و آن را به نوع ناسيوناليسم مورد علاقه ما ارزاني کند. توجه کنيم که حتي اگر چنين رويدادي هم در رخ دهد، ما ممکن است نتوانيم حتي اين پيشکشي را حفظ کنيم، همانگونه که امروز در ترکيه بروشني شاهد آن هستيم. و چنين عاقبت کاري ممکن است براي ما سيستمي بهتر از آنچه با آن در مبارزه ايم، به ارمغان نياورد.



مي خواهم نتيجه بگيرم که همهء اين مشاهدات و تجربه ها به ما مي گويند که بايد ببينيم و بدانيم که ناسيوناليسم ايراني ـ چه به نوعي که محمد رضا شاه سعي در ساختن آن داشت و چه در وجهي که مصدق در پي آن بود ـ ديگر مدت هاست که توان ارائهء راه حل براي معضلات جهان را از دست داده، و هر ديدگاه آينده نگري هم که هنوز در بند ناسيوناليسم باشد محکوم به شکست است، ـ چه آنها که از برنامه هاي ناسيوناليستي برخي گروه هاي کوچک اتنيک حمايت مي کنند و چه آنها که ناسيوناليسم در بر گيرندهء ملل بزرگ (هم از نوع مورد نظر پهلويست ها و هم از نوع مورد علاقهء مصدقيست ها) را تبليغ مي کنند و هيچ يک تعارض اين ايدئولوژي منسوخ را با چالش هائي که روند «جهاني شدن» در برابر ما قرار داده در نمي يابند.

من البته اين حقيقت را انکار نمي کنم که کشورهاي موجود و دولت هاي ملي آنها، بمثابه واحد هائي از واقعيت سياسي، کماکان بر «توسعه هاي گلوبال» تأثيرات مهمي دارند، هرچند که روند کار بخصوص و ابتدا در نقاط پيشرفته تر جهان، اين نقش را روز بروز تضعيف مي کند. در اين ميان، اهميت «دولت هاي ملي» در کشورهائي نظير چين آن هم در دوران گسترش گلوباليسم ـ نمي تواند دليلي براي در آغوش کشيدن ناسيوناليسم باشد، چرا که در اين مورد نيز استقلال قرن بيستمي تنها روکش فريبنده اي بر پيوستن چين به جريان جهاني شدن است.

در عصر جهاني شدن وظيفهء سياست ورزان و انديشمندان کشورها يافتن راه حل هايي براي حضور در جهان امروز است، از طريق ارائهء برنامه هائي که در عرصه هاي سياست، اقتصاد، فرهنگ، و همهء عرصه هاي ديگر زندگي بشر، ساختارهائي گلوبال را بيانديشند و در راستاي تحقق شان اقدام کنند.

موضوع ديگري که بايد در همين افق مورد توجه قرار گيرد ايجاد اتحاد در ميان نيروهاي اپوزيسيون است. در اين مورد نيز، بنطر من، هيچ راه ميانبري وجود ندارد و تا آنجا که به روشنفکران مربوط مي شود، اميدمان بايد آن باشد که آنها نخست کارهاي بيشتر و واقعي تري دربارهء موضوعاتي همچون صنعت و کشاورزي ايران انجام دهند، و طرح هايي براي ايجاد ساختارهاي سياسي و اقتصادي گلوبال بوجود آورند که بتوان آنها را مشترکاً بوسيلهء نيروهاي داخل ايران و با کمک ايرانيان خارج، اجرا نمود. اين غبن بزرگي است که ما وقتمان را براي يافتن ميانبرهاي سريع و از طريق ساختن ائتلاف هائي تلف کنيم که دست آخر هم به پيدايش پلاتفرم ناسيوناليستي ديگري که حتي قبل از پذيرفته شدن محکوم به شکست است. تکرار شعارهاي ناسيوناليستي بوسيلهء نيروهاي سياسي مختلف چيز تازه اي براي حل معضلات آزادي، عدالت، و رونق ايران در دنياي واقعي امروز، به ارمغان نخواهد آورد.

اردوگاه هاي فعلي ناسيوناليستي ما، عليرغم شعار لزوم اتحاد، همچنان در گير دعوا هاي بسيار بر روي بودن اين فرد يا آن فرد، اين گروه يا آن گروه، «خودي و داخل» و «غير خودي و خارج» هستند و توجه نمي کنند که تا وقتي اصول کار درست نباشد همهء اين مجادلات هياهوي بسيار براي هيچ است.

باور کنيم که اگر ناسيوناليسم مي توانست طرح پيروزي باشد، آنگونه که صد سال پيش چنين بود، بدترين رهبران در رأس کار هم، چه در رأس احزاب و چه در رأس دولت، تمي توانستند باعث شکست پلاتفرم ما شوند. (4)

به اميد جمهوری آينده نگر فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران.

سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/iranscope/PHP/ssl/
7 مرداد 1387
28 ژوئيه 2008

پانويس ها:

(*) تاريخ انتشار نسخهء اول اين مقاله: 10 مرداد 1386 ـ August 1, 2007

1. نظرم را در رساله اي تحت عنوان "يک ديدگاه آينده نگر" توضيح داده ام:
http://kurdeayandehnegar.blogspot.com/2008/05/blog-post_30.html

2. همانگونه که در مقاله زير توضيح داده ام
http://kurdeayandehnegar.blogspot.com/2008/05/blog-post_30.html

3. آنگونه که در مقاله زير توضيح داده ام:
http://ayandehnegar.blogspot.com/2007/08/blog-post.html

4. من به سهم خود يک پلاتفرم مترقي و کارا را چنين مي بينم:
https://s.p9.hostingprod.com/@www.ghandchi.com/ssl/348-HezbeAyandehnegar.htm