پلوراليسم در انديشه غرب-کثرت گرائي
سام قندچی
پيشگفتار
من در رساله ديگري درباره يکتاگرائي درفلسفه عصر مدرن و به ويژه مونيسم مارکسيستي که بيشتر در ايران پيرو داشته است بحث کردم. در رساله زير موضوع بحث من نقطه مقابل مونيسم، يعني پلوراليسم يا کثرت گرائي در فلسفه غرب است. بنظر من شايسته است که کثرت گرائي درانديشه هاي فلسفي متداول در ايران نيز مطالعه عميق شود. هرچند من در آن زمينه اشاراتي در نوشته هاي خود از جمله در اين نوشته دارم، وليکن موضوع اين نوشته اساسأ مکاتيب فلسفي کثرت گرا در غرب است.
کارهائي که امروز درباره انديشه هاي مدرن در ايران وجود دارند، آثار نويسندگاني نظير فريدون آدميت هستند، که اساسأ موضوع تحقيقشان دوران مشروطيت است، که انديشه هاي غرب افکار ايران را تحت تأثير قرار داده بوده اند. من اميدوارم کارهاي تحقيقاتي جديدي درباره انديشه هاي کثرت گرا وزمينه هاي آنان، نه تنها از نظر نفوذ انديشه هاي غرب، بلکه از زاويه تطور انديشه فلسفي در کل تاريخ ايران، انجام شود، که البته تبادل افکار با تمدن هاي ديگر را نيزشامل خواهد شد، گر چه به آن محدود نخواهد بود.
تا آنجا که به نتيجه گيري در سطح گلوبال مربوط ميشود، به غير از ارائه تاريخي موضوع، که هدف من در اين نوشته بوده است، ارزيابي نتايج عملي اين بحث براي زمان ما حائز اهميت است، و من مطالعه کارهاي نويسندگان زير را در عرصه هاي مختلف دانش توصيه ميکنم:
در عرصه تئوري سياست، کتاب جان کنت گالبريت John Kenneth Galbraith بنام "کالبد شکافي قدرتAnatomy of Power". در عرصه اقتصاد، مدل ورودي-خروجيInput-Output Model تدوين شده بوسيله Wassily Leontief برنده جايزه نوبل در اقتصاد، و کتاب ظهور جامعه فراصنعتي دنيل بلDaniel Bell. در عرصه فلسفه آثار پاپرPopper، کواينQuine، و ديگراني که در اين رساله ذکر کرده ام. در عرصه جامعه شناسي و فرهنگ، آثار بل و دنيل ينکلوويچDaniel Yankalovich . در عرصه عدالت اجتماعي و حقوق آثار جان رالزJohn Rawls. در عرصه مديريت آثار پيتر دراکرPeter Drucker و بالاخره در عرصه تحولات گلوبال، آثار تافلرها و جان نيزبيتJohn Naisbitt.
لازم به ذکر است که در عرصه تصميم گيري اجتماعي ساختارهاي جديدي در دموکراسي غرب شکل گرفته اند، نظير ابتکار رأيBallot Initiatives در کاليفرنيا که تافلر و نيزبيتNaisbitt آنرا مورد مطالعه قرار داده اند و من در آن باره در نوشته ديگري توضيح داده ام. اين تغييرات اجتماعي خود بر شکل پلوراليسم اجتماعي زمان ما اثر ميگذلرد. از ساختارهاي نوين ديگ عصر حاضر، مي توان از سازمانهاي علمي، محيط زيستي، و سازمان ملل نام برد. در واقع موضوعاتي نظير کنترل و توازنchecks and balances که از زمان جان لاک در فلسفه سياسي غرب مطرح بوده با گسترش جامعه فراصنعتي ابعاد نويني گرفته اند، و اين شکل کثرت گرايانه تر دموکراسي فراصنعتي است، که من آن را در جاي ديگر "رقص در آسمان" خوانده ام.
در زمينه وسائل ارتباط جمعي و اهميت آنها در دموکراسي فراصنعتي، گالبريت نظرات جالبي ارائه کرده که من درجاي ديگري بحث کرده ام. و در رابطه با تئوري تفکيک سه قوه جان لاک در عصر فراصنعتي، يکي از پايگذاران اصلي فيوچريسم (آينده نگري) در فرانسه، يعني برترانددوژوونلBertrand de Jouvenel در اواخر عمر، کارهاي ارزنده اي ارائه داد، و بويژه اهميت پيگرد خوشحالي pursuit of happiness که در دموکراسي آمريکا طرح شده، و در اروپا طرح نشده است را براي جامعه نوين، جهت طرح مدل جديد دموکراسي در جامعه فراصنعتي، يادآور ميشد. در زمينه عدالت اجتماعي نيزدر باره مولفه هاي جديد در جاي ديگر مفصلأ بحث کرده ام.
در ارتباط با موضوعات تاريخ فلسفه که در اين نوشته آمده اند، جهت مطالعه بيشتربه کتاب مفصل يک تاريخ فلسفه اثرکاپلستونCopeleston مراجعه کنيد. وي با آنکه يک کشيش ژزوئيت است، کتاب بي نظيري در تاريخ فلسفه ارائه کرده است، که در کناريک تاريخ فلسفه غرب برتراند راسل، که از ديدگاه فکري غير مذهبي نوشته شده، هردو ارزشمند و حاوي اطلاعات مهم تاريخي هستند.
مقدمه
" انسان هائي که فقط به ذات طبيعت توجه دارند، از اين انديشه به دورند که چيزي
مفرد در جهان هست، چرا که به ندرت فکر ميکنند که اين جهان در خود مفرد است،
اما هر سياره، هر ستاره، خود جهاني است نظير اين يکي. آنها دليل براي
قبول نه تنها کثرت در نوع در اين جهان، بلکه حتي براي کثرت جهان ها
مي يابند. خدا، طبيعت، و منطق بر ضد آن متحدند."
از جان دانJohn Donne س. 1572-1631
نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick
در کتاب کثرت جهان هاPlurality of Worlds س1982، صفحه 49
تاريخ پلوراليسم با "عقل سليم" آغاز ميشود. پس از هزاران سال تسلط افکار مدهبي و فلسفي برذهن بشر، عقل سليم مردم عادي بدون تعصب و پيشداوري هاي مذهبي و فلسفي، کثرت گرا ست، يعني شناخت بي غرضانه طبيعت و جامعه، دنيا را انبوهي از گوناگوني و بي مانندي پديده هاي منحصر به فرد ميبيند. فعاليت فکري در اين شناخت اوليه متوقف نميشود، و براي فراهم آوردن نياز هاي اوليه، در برابر خطرات احتمالي، به جستجو مي پردازد. اجتناب از اتفاقات نامطلوب نياز به توان پيش بيني مسير آينده پروسه هاي مختلف دارد. اين توان از طريق تشخيص نظم و قاعده در گوناگوني هاي وقايع جهان حاصل ميشود. شکل بدوي اين فعاليت دماغي در رفتار حيوانات متفکر بشکل "غريزه" حک شده است، که از طريق ژنتيک منتقل ميشود. به همين سان اولين کوشش ها براي آفرينش دانش، از طريق صرفنظر کردن از جزئيات، و چشم پوشي از بي قاعده گي ها، براي دستيابي به قاعده و نظم انجام شد. هراکليد اين تلاش ذهني را جستجو براي "آنچه در همه چيز مشترک است" ناميده است.
در فلسفه، مونيسم بر پلوراليسم تقدم داشته است، چرا که جستجو براي قاعده ها و اشتراک ها منتج به اصول جهانشمول نظير شبه ماده انتزاعي پلنومplenum طرح شده توسط پارمينيدوس Parmenides، و يا تضاد طرح شده توسط هراکليد انجاميد، که در رساله مونيسمم مفصلأ بحث کرده ام. در مذاهب، اولين خدايان پلوراليستي بودند، جرا که بيشتر به عقل سليم مردم عادي نزديک بودند، و نه به انتزاع فلسفي، و هزاران سال طول کشيد تا پلي تئيزم (چند خدائي) جاي خود را به مونوتئيسم (يکتاپرستي) داد، که در واقع جمع بست نقاط ا شتراک خدايان مختلف در يک خداي انتزاعي بود. پيشرفت تمدن و علوم، مقارن بود با توسعه انديشه بشر از پلوراليسم عقل سليم به مونيسم، و به استثنأ انفصال هاي مختصر کوتاه مدت، در تاريخ گذشته بشريت، مونيسم غال ب بوده است و نه پلوراليسم.
در واقع در عصر حاضراست که توسعه هاي هاي جديد علم عدم تعين indeterminism و پلوراليسم را براي علوم طبيعي و پيش بيني آينده تقويت کرده است. پلورايسم امروزاساسأ ادامه کوشش هاي فلاسفه آناليتيک در اين زمينه نظير انديشه هاي برتراند راسل در قرن بيستم نيست هرچند بظرات فلاسفه اي نظير نلسون گودمن Nelson Goodman نويسنده کتاب راه هاي گوناگون جهانسازي در سالهاي اخيرادامه آن سنت است. امروزه ديدگاه پلوراليستي از طرف دانشمندان و فلاسفه علم و ديگر صاحب نظران انديشهاي نو، با افکار بسيارمتفاوتي دنبال ميشود، انديشمنداني نظير کارل پاپر، پريگوژين، ديويد بوهمDavid Bohm ، و يا متفکريني نظير کواينW.V. Quine.
عهد باستان
در يونان باستان امپيدوکلوسEmpedocles اولين فيلسوفي است که به ترويج پلوراليسم مي پردازد. در مقايسه با مونيسم هراکليد که آتش رااصل مي دانست، امپيدوکلوس ترکيبي ازچهار عنصر تفکر يونان، يعني زمين، هوا، آتش، و آب را اساسي فرض ميکرد و در مقايسه با هراکليد که فقط به ستيز اعتقاد داشت، امپيدوکلوس عشق و ستيز، هر دو را به عنوان توضيح وحدت و جدائي پديده ها مي دانست. ستايش وي از عشق بمثابه بيان وحدت اوليه، آرزوي وي براي مونيسم را نشان ميداد، هرچند اين هرگز به معني اعتقاد او به اين آرزوها بمثابه واقعيت نبود، واقعيتي که وي عکس اين نمايلات مونيستي مي ديد. منطق وي متعينdeterministic (جبري) نبود و از ديدگاه وي تغيير از طريق هم اتفاق و هم عليت رخ ميداد. در اخلاق، عرفان فيثاغورثيان را پذيرفته بود، و به سبک مذهب اورفيکOrphic دوران ماقبل تمدن يونان باستان، به معصيت اوليه و تناسخ معتقد بود.
امپيدوکلوس درطرح دو مشخصه پلوراليسم نوآور بود، و آنها عبارت بودند از دفاع وي ازعدم تعينindeterminism (اختيار) و دموکراسي. از آنجا که بيشتر يک نويسنده شاعر مسلک بود، نوشته هاي سياسي وي تتبع اسکولاستيک رساله هاي سياسي مونيستي نظير افلاطون و ارسطو، که البته سالها بعد از وي نوشته شده اند را نداشت. ناگفته نماند که ارسطو که بعد از افلاطون نوشته، با وجود تعلقش به پلوراليسم، در سياست متأثر از اقلاطون است و نه از امپيدوکلس. معهذا عمل سياسي و شعرامپيدوکلس، گرايش پلوراليستها را به دموکراسي، از همان بدو تمدن غرب نشان ميدهد.
پس از امپيدوکلوس، لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus قابل ذکرند. آنها سعي کردند که به مصالحه اي ميان پلوراليسم و مونيسم دست يابند. مدل آنها از جهان اتميسم بود. اتمها متفاوت بودند و تعدادشان بي نهايت بود (يعني گرايشي پلوراليستي)، اما در عين حال جوهراتمها غير قابل تقسيم فرض ميشد، و اينکه که با يکديگر از طريق قوانين جبريdeterministic عليت (يعني گرايشي مونيستي) مربوط ميشدند. اين مدل دو هزار سال به عنوان يک تئوري متافيزيکي درباره ساختمان جهان باقي ماند، تا که علم نو بعد از رنسانس از آن استفاده کرد.
فرضيه اتمهاي بي نهايت لوسيپوس و دموکريتوس تقريبأ سلف همه مدل هاي پلوراليستي جهان بوده است، از مونودولوژيmonadology لايبنيتسLeibniz تا مدل اتمي راترفوردRutherford تا اتميسم منطقي برتراند راسل. همچنين هرچند لوسيپوس و دموکريتوس جبرگرا determinist بودند، نظرات سياسي شاند رتطابق با پلوراليسم بود، يعني مدافع دموکراسي بودند. در کيهانشناسي آن ها از ايده کثرت جهان ها دفاع ميکردند، که بعدها اپيکورEpicurus همراه ديدگاه اختيارindeterminism ترويج ميکرد. بعدها ارسطو ايده کثرت جهان هاي آنها را رد کرده و ايده *جهان واحد* را به جاي آن نشاند (جالب است که قرن ها بعد، در قرن نهم ميلادي، تئوري احتمال اپيکور و نه تئوري چهار علت ارسطو، در ميان معتزله، يعني پيروان حسن بصري در الهيات اسلامي، پذيرفته شده است).
پيشرفت تمدن يونان مونيسم پاراميندوس را تقويت کرد. افلاطون به طور سيستماتيک با پلوراليسم امپيدوکلوس و اتميست ها در افتاد. پس از اافلاطون، ارسطو هرچند خود پلوراليست بود، بسياري از انگاره هاي مونيستي استاد خود افلاطون را در فلسفه خويش حفظ کرد. از نظر ارسطو "ترتيب دريافت حسيorder of sense" پلوراليستي بود، اما ترتيب بيانorder of explanation مونيستي بود. به عبارت ديگر وقتي از حس به تئوري ميرويم، کثرت نقطه شروع است، اما وقتي جهان را توضيح ميدهيم، ما از تئوري توضيحيexplanatory theory مونيستي شروع ميکنيم و به واقعيت تجربي ميرسيم. ( نگاه کنيد به کتاب سوم متافيزيک ارسطو که وي اين تئوري جالب خود را به شيوه بسيار همه جانبه اي توضيح داده است).
سقوط تمدن يونان
تجديد حيات پلوراليسم تا زمان سقوط تمدن يونان اتفاق نيافتاد. پس از قرن سوم ميلادي که مسيحيت امپراطوري روم را فتح کرد، پلوراليسم موقتأ در ميان مکاتيب فلسفي بدبينانه کلبيونCynics، شکاکيونSceptics، اپيکوريانEpicureans، و افکارعرفاني رواقيونStoics رشد کرد. معهذا اصالت و ابتکاري در اين مکاتيب نبوده، و بويژه بيگانگي اين مکاتيب فلسفي با علم، بيشتر آنان را تحولي واپسگرا در پلوراليسم کرد تا پيشرفتي ترقي خواهانه.
کلبيونCynic دستاوردهاي تمدن، نظير دولت، مالکيت خصوصي، ازدواج، و مذاهب را رد ميکردند. در واقع آنان را ميتوان پيش کسوتان آنارشيستها قلمداد کرد، که من در جاي ديگر مفصلأ بحث کرده ام. آنها سعي در تصحيح نقصان هاي اجتماعي نه از طريق رفرم داشنتند، و نه از طريق ارائه آلترناتيو اجتماعي اي که با انقلاب بدست آيد. آلترناتيو آنان "بازگشت به طبيعت" و زندگي نظير حيوانات بود. يکي از چهره هاي برجسته آنان، ديوژانس، حتي به برادري نسل بشر و حيوانات معتقد بود که البته انساندوستانه بود. خلاصه آنکه رد نظم موجود از طرف اينان ضربه اي بود بر مونيسم، هرچند مکتب فکري شان براي انديشه و فعاليت فکري کشنده بود.
شکاکيونSceptics با ترديد همه چيز، تفاوت دانش و جهل را مي ستردند، معهذا برروي برخي اصول مونيسم نيز سايه شک مي افکندند. کارنيادCarneads در سال 69 قبل از ميلاد، يکي از شکاکيون بود که به ايده احتمالات به مثابه راهنماي عمل رسيده بود. اين از اولين کوشش ها براي طرح تئوري تخمينيconjectural theory بر مبناي ديدگاه فلسفي اختيارindeterminism بود. متأسفانه نظرات وي بعد ها از طرف ديگر فلاسفه شکاکيون دنبال نشد، چرا که آنان در پي ارائه آلترناتيو در برابر تفسير مونيستي حقيقت نبودند، و تنها دلبستگي شان شک درباره همه چيزگذشته بود، و خوشي شان بي اعتبار کردن دست اوردهاي علمي بود.
اپيکورEpicurus پايه گذار مکتب اپيکوريان اساسأ موضوع توجهش اخلاق بود. وي لذت را از ديدگاه عرفاني مي ستائيد، اما برخلاف رواقيون تنها به زندگي اعتقاد داشت. دفاع وي از آزادي ارادهfree will جنبه پلوراليستي فلسفه اخلاق وي است. پس از لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus، اپيکور اولين فيلسوف پلوراليست در فلسفه طبيعي است. هرچند وي دلبستگي اي به علوم نداشت، ترويج اتميسم از سوي وي، با تکيه بر شانس و عدم تعينindeterminism ، مدلي پلورليستي از جهان را عرضه ميکرد. معهذا ارسطو قبل از وي، براي رد مفهوم دموکريتي کثرت جهان ها و دفاع از اصل *جهان واحد* کوشش وافري کرده بود، و بعدها مدل ارسطوئي نه تنها در قرون وسطي، بلکه کماکان همچنان تا عصر حاضر، با ماست.
رواقيونStoics با ستايش فضائل شخصي و برابري انسانها، به طرف پلوراليسم گرايش داشنتد. پلوراليسم آنها بيشتر به پلوراليسم مذهبي شبيه است، تا به پلوراليسم فلسفي. زينوZeno، پايه گذار اين مکتب، خدا را جدا از جهان نمي دانست و در درون ما مي ديد. اين يک ديدگاه وحدت وجودي ( پانته ئيستيpantheism ) بود که ريشه خود را در مذاهب خاورOriental religions داشت. پانته ئيسم از طرف رواقيون توسعه يافته و از طريق آنان وارد رهبانيتmonasticism مسيحي و عرفانmysticism اسلامي شد. وحدت وجود در رابطه با جلوه هاي خدا پلوراليستي است، اما در عين حال به خاطر فرض خداي واحد، ديدگاهي مونيستي است. اين فلسفه با ارتقأ انسان به مقام شبه خدائي از طريق تذکيه نفس، براي ملت ها و افراد نااميد جاذبه داشته است، يعني براي آنان که به قول برتراند راسل نمي توانستند به پيشرفت در عمل خود در جهان واقعي اميدي داشته باشند. با اين همه، تأکيد اين تفکر بر روي فرد همواره نوعي پلوراليسم را در ميان طرفداران آن باعث شده است.
قرون وسطي
مسييحيت تمام خدايان مذاهب ديگر را برچيد و در نتيجه يکتا پرستي مسيحي جايگزين تمام مذاهب پلوراليستي در اروپا شد. براي بيش از هزار سال، فلسفه به اسکولاستيسم کليسا محدود شد. همه چيز از آسمان تا زمين کاملأ از طرف خداي قادر مطلق خکمراني ميشدند، واو همه چيز از کوچکترين ذرات تا بزرگترين ستاره ها را تعيين ميکرد. پلوراليسم به معني اخص کلمه در قرون وسطي تحمل نميشد، اما عناصري از آن در قرون تاريک انديشي باقي ماندند، و آنهم بيشتر در فلسفه اسلامي.
سه قرن اول اسلام يعني قرون ششم تا نهم ميلادي چيزي بيش از اسکولاستيسم در دنياي اسلام به وجود نياورد. دين سالاري ( تئوکراسي) اسلامي بني اميه و بني عباس نظير کليساي کاتوليک استبدادي بود. تنها پژوهشهاي نجومي از طرف دين سالاران اسلامي تشويق ميشد و آنهم به خاطر مبناي نجومي بسياري از شعائر عبادتي اسلامي. در واقع پس از سقوط خلافت اسلامي در شاخه شرقي آن (در ايران) و شاخه شمالي آن (در اسپانيا)، با تقليل نفوذ خلافت مرکزي، و شروع به اصطلاح "رفرميسم" و "رنسانس" اسلامي در قرن نهم ميلادي ، در ايران و اسپانيا کارهاي علمي و فلسفي شکوفا شدند. ابن سينا، عمر خيام، فارابي، ابوريحان بيروني، ذکرياي رازي در ايران و اورس (ابن رشد و ديگران در اسپانيا) فلاسفه و دانشمندان برجسته اين دوران هستند، که بويژه بر افکار راجر بيکن و اسپينوزا در غرب اثر گذاشتند. در واقع بررسي فلسفه شرق خود مبحثي است جداگانه و وسيع است. اما فقط نگاهي به فلسفه وحدت وجود، که اساسا در شرق رشد زيادي کرده، و در پلوراليسم غرب اثر گذاشته، در اينجا بي مناسبت نيست.
وحدت وجود اسلامي در شرق
پانته ئيسم يا فلسفه وخدت وجود، شکلي از عرفان است، و ادامه فلسفه رواقيون است که بويژه پس از حمله مغول، در ميان انديشمندان خاور تزديک رشد کرد. اين بينش از يک سو، تلفيقي بود از فلسفه خاور و فلسفه يونان، و از سوي ديگر، ترکيبي بود از انديشه اسلامي و مسيحي . مروجين آن "صوفي" خوانده ميشدند، چرا که نظير رواقيون براي دنياي مادي ارزشي قائل نبودند. آنها ضد آخوندبازيsacerdotalism بودند و به همه اديان به يک اندازه احترام مي گذاردند، و اعتقادات خود را يک مذهب جهان وطن مي ديدند، نظير مانويان قبل از اسلام. آنها مذهب سنتي را تحقير ميکردند، و ايده جستجو براي خدا در دل، و نه در مسجد، را ترويج ميکردند. به خاطر ترس از آزار و ايذاي اسلامگرايان، نظرات خود را به شکل استعاره درقالب اشعار بيان ميکردند.
اشعار صوفيان نمونه هائي از بيان زيباي شاعرانه وحدت وجود است. شاعر برجسته صوفي مسلک ايران مولوي، در اشعار خود، با احترام خاصي از فلاسفه مکاتيب مختلف يونان، از جمله ديوژانس و اتميستها ياد ميکند. در بسياري از اشعار وي، او خدا را به نور تشبيه ميکند، که بوسيله انديشه بشربه فرقه هاي مختلف مذهبي انکسار يافته است. اين تشبيه شايد بهترين بيان پانته ئيستي توحيد، يعني خدا ي واحد است، که در عين حال بيان هاي متعدد ديگرخدا را نيز همراه دارد. هرچند پانته ئيسم يک پلوراليسم استوار نبود، ترويج مفهوم کثرت گراي بيان خدا از طرف آن، باعث رشد گرايش پلوراليستي در مذهب و فلسفه در قرون وسطي در دنياي اسلام شد، و پانته ئيسم حتي بعد ها متفکرين برجسته خردگراي عصر مدرن اروپا، نظير لايبنيتس .و اسپينوزا را، تحت تأثير قرار داد.
متفکرين پلوراليست قرون وسطي
در اروپا، راجر بيکن (1214-1292) از امپريسيسم براي دفاع از اصل يکايکيindividuation (تشخيص فرد در جمع) ، يعني تشخيص اينکه اشيأ جداگانه کيفيت هاي مختلف دارند، استفاده کرد. در نتيجه هرچند راجر بيکن مونيست بود، در فلسفه اش نفوذ پلوراليسم هويدا است.
جالب توجه ترين متفکر پلوراليست قرون وسطي ويليام اوخامWilliam of Ockhams در (1280-1347) بود، که تکفير شده و از فرقه فرانسيسکن و کليسا طرد شد. او ايده کثرت جهان ها را دليلي براي قدرت خدا مي دانست. بزرگترين خدمت وي به فلسفه منطق *تيغ اوخامOckham's Razor* است. ( به تحقيقات مفصل کارل پاپر درباره اوخام رجوع کنيد).
تيغ اوخام که با عبارت "اين بيهوده است که با زيادتر انجام دهيم آنچه قابل انجام با کمتر است" بيان شده، متد منطقي بسيار سودمند براي ديدگاه پلوراليستي است. با استفاده از تيغ اوخام ميتوان همان تعداد ازعوامل را که *لازم* هستند، براي هر تحليل معين برگزيد. بنابراين بجاي تقليل پيش گرايانه( اپريوريapriori ) کثرت به يگانگي مونيستي، از اين ابزار براي کار کردن با تعدد مي توان بهره گرفت. در نتيجه کار عظيم استفاده از عوامل متعدد در تحليل، با اين روش، با حذف عواملي که تاثير مساوي دارند، به ساده کردن کار مي انجامد، به جاي آنکه تعدد، باعث نا اميدي از پلوراليسم و پناه بردن به مونيسم شود.
علاوه بر منطق، اوخام گراييش به پلوراليسم را در مسائل اجتماعي زمان خود نيز نشان داد. وي طرفدار جايگزيني کليساي دموکراتيک به جاي نظام سلسله مراتبي هيرارشي کليسا بود.
عصر مدرن
پايان قرون وسطي مقارن است با رفرماسيون و رنسانس. رنسانس همانطور که در رساله مونيسم نوشتم، بيشتر به مونيسم ديناميک گرايش داشت. اما رقرماسيون و ظهور پرتستانيسم در اروپا، به ديدگاه پلوراليستي ياري رساند. از آنجا که پروتستانيسم به قضاوت فردي استناد ميکرد، راه هاي تازه اي به سوي ديدگاه پلوراليستي، حتي در درون مذهب مونيستي مسيحيت گشوده شد. تفرقه مذهبي کليسا و رقابت فرقه هاي مذهبي براي سالها ادامه يافت، و پس از جنگهاي سي ساله در آلمان، هرجه بيشتر آشکار شد که نه پروتستانيسم، و نه کاتوليسيسم، و نه هيچ دکترين مذهبي ديگري نميتواند برتري کامل بيابد. اين امر باعث شکل گيري بردباري مذهبي از يک سو، و آزادي علم و فلسفه از پيش داوري هاي مذهبي از سوي ديگر شد. وقتي که ديگر تعدد حقيقت مذهبي بوجود آمد، علم و فلسفه ديگر به قضاوت مذهبي به عنوان معيار حقيقت در تئوري هاي خود نيازي نداشنتد، و شروع کردند به نگاه در جاهاي ديگر براي تأييد اثبات حقيقت در عرصه هاي گوناگون پژوهش.
بردباري مذهبي باعث تقويت دموکراسي در مسائل مذهبي و جداشدن علم و فلسفه ازمذهب شد، و تفکر دانشمندان و فلاسفه را از مکاتيب مسيحيت آزاد کرد، و راسيوناليسم را در انديشه روشنفکري به پيش برد. اين وضع در طلوع عصر مدرن به بهترين شکل بوسيله فرانسيس بيکن (1561-1626) بيان شده که معتقد بود:
فلسفه بايستي ار الهيات جدا نگه داشته شود، چرا که الهيات از طريق ايمان دانسته ميشود ولي فلسفه به استدلال بستگي دارد.
نگرش بالا کمابيش اساس نقطه آغازين تمام مکاتيب فلسفي عصر جديد بوده است و باعث نفوذ علم در خردگرائي، تجربه گرائي و ديگر مکاتيب فلسفي شده است.
قابل ذکر است که از ديدگاه ارسطو فلسفه *جستجوي حقيقت* بود. اما براي متفکرين قرون وسطي فلسفه جستجو براي حقيقت الهي يا اراده خداوند بود. پس از آنها، فلسفه براي خردگرايان (راسيوناليستها ) خود *استدلال* بود، يا به عبارت ساده تر *تفسير* جهان بود. فقط فلاسفه پايان دوران راسيوناليسم نظير نيچه و مارکس، ديدن فلسفه به عنوان *استدلال* را بي حاصل مي ديدند و فلسفه اي را ترويج ميکردند که ميتوانست *ابزاري* براي تغيير تلقي شود، اما نظر آنان ديگر با آنچه معناي فلسفه از ديدگاه خردگرايان بود متفاوت بود. اين است که مارکس از پايان فلسفه گفته و ميگويد فلاسفه تا کنون دنيا را تفسير کرده اند، در صورتيکه مسأله تغيير آن است. من اين موضوع را در رساله انديشه مارکسيستي و مونيسم مفصلأ بحث کرده ام.
همانگونه که در رساله مونيسم ذکر کردم، علم مدرن قبل از قرن بيستم (مثلأ مدل نيوتوني از جهان)، بيشتر در سازگاري با مونيسم ديناميک بود تا با پلوراليسم. اما توسعه علوم مدرن و رشد فردگرائي درجوامع اروپا، پيشينه خوبي را براي خيزش مجدد پلوراليسم فراهم آوردند.
مثالي ازحوزه ديدگاه پلوراليستي در پايان قرن شانزدهم را جان دان در مورد بحث کثرت جهان ها نشان داده است. وي که يک شخصيت ادبي انگليس درآن زمان بوده، به ايده نعدد جهان ها سمپاتي داشته است. او رابطه اين جدل و نتايج ديگر ديدگاه پلوراليستي را در نقل قول زير، که در ابتداي رساله ذکر شد، به خوبي نشان داده است. در واقع حقيقت ارزيابي وي از کثرت گرائي، درنتايج توسعه پلوراليسم در قرون بعدي در اروپا غير قابل انکار است، و بي دليل نبود که کليسا با آن در ستيز بود. وي مينويسد:
" انسان هائي که فقط به ذات طبيعت توجه دارند، از اين انديشه به دورند که چيزي مفرد در جهان هست، چرا که به ندرت فکر ميکنند که اين جهان در خود مفرد است، اما هر سياره، هر ستاره، خود جهاني است نظير اين يکي. آنها دليل براي قبول نه تنها کثرت هر نوع در اين جهان، بلکه حتي براي کثرت جهان ها مي يابند. خدا، طبيعت، و منطق بر ضد آن متحدند." ( از جان دانJohn Donne س. 1572-1631 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds س1982، صفحه 49.)
خردگرايان و علوم طبيعي
دکارت جنبشي را در فلسفه شروع کرد که توسط برخي از پيروانش به پلوراليسم رسيد. اصل cognito ergo sum وي يعني "من ميانديشم، پس من هستم"، تنها آغاز سوبژکتيويسم (ذهن گرائي) نبود. در واقع شک دکارتي اجازه همزمان قبول طرق مختلف انديشه را ميدهد. فلسفه وي اساس گرائي را به توضيح تخمينيconjectural explanation مسائل ارجحيت ميدهد. درک دترمينيستي (جبري) وي ار قوانين فيزيک، فلسفه او را ناسازگار با آزادي اراده ميکند. اما مدل او از جهان نسبت به بعضي از متفکرين بعدي نظير نيوتون، کمتر مونيستي بود. دواليسم دکارتي فکر و ماده، راه را هم براي ماترياليسم مکانيکي، و هم براي ايده اليسم ذهن گرا ( سوبژکتيو) باز کرد. و جنبه هاي پلوراليستي انديشه وي بعد ها توسط اسپينوزا و لايبنيتس توسعه يافتند.
اسپينوزا اساسأ توجهش به اخلاق بود. در زمينه مسائل علم وي ديدگاه دترمينيسم دکارتي را حمايت ميکرد. او سعي کرد که يک اخلاق خردگرايانه را توسعه دهد. عشق و خوشحالي در زندگي اصول اخلاقي وي بودند. خداي پانته ئيستي وي در همه چيز جهان نمايان بود. وي از پانته ئيسم ومذاهب گوناگون آموخته بود و اين معرفت در رفتار مساوي وي با مذاهب گوناگون هويدا بود. پلوراليسم وي با مونيسم سازگار بود، اما نمي توانست در خدمت الهيات سلسله مراتبي کليسياي کاتوليک قرار گيرد. در فلسفه وي خدا يکي بود و همه جيز با او در وحدت بود. پلوراليسم اسپينوزا بسيار محدود بود و علاقه وي به وحدت خدا و جهان، در هر سطر آثار وي نمايان است. معهذا اين ها در طرد او و محکوم کردن آثار وي توسط کليسياي کاتوليک تأثيري نگذاشت.
لايبنيتس اولين فيلسوف عصر مدرن بود که در عين تعلق به خردگرائي و علوم طبيعي بسيار مدافع پلوراليسم بود. مدل وي از جهان مونودولوژي بود. جهان از نظر وي از مجموعه بي نهايت اجزا فکرگونه اي به نام مونادmonad تشکيل شده است. مونادها عناصر ساده اي هستند که غير قابل تقسيم و بدون پنجره هستند، يعني نفوذ متقابلي بين آنها امکان پذير نيست. مونادها به طور فردي تعريف ميشوند و از آزادي اراده برخوردارند، اما حالت اوليه هر موناد هر آنچه در هر زمان براي آن اتفاق افتد را در بر دارد (رجوع کنيد به مونودولوژي ترجمه انگليسيP.H. Hedge ). لايبنيتس خردگراي ثابت قدمي بود و از *تضاد* و "دليل کافي*، به مثابه اصول پايه اي منطق خود استفاده ميکرد. با استفاده از منطق خويش، پلوراليسم وي به جبرگرائي (دترمينيسم) ديگري منتج شد، که در واقع همه تغييرات مونادها را در بر ميگرفت، و اين در دکترين هارموني از پيش تعيين شدهpre-established harmony وي بسط يافته است.
برخورد لايبنيتس به سوال وحدت خدا، شباهت و تفاوت وي و اسپينوزا را نشان ميدند. او مينويسد "خدا به تنهائي آن وحدت بدوي است، يا جوهر ساده اوليه اي است که از آن همه مونادهاي آفريده يا مشتق شده، توليد شده اند." در نتيجه بر عکس اسپينوزا، مونادهاي لايبنيتس فقط نشانهاي خصلت الهي نبوده، بلکه محصول آنند. اتحاد را به اينگونه بيان ميکند که "در جوهر ساده اوليه بايستي همه خاصيت ها و روابط موجود بوده باشد، هرچند اجزائي نداشته" اين نظر مثل اسپينوزاست که نوشته است "خصلت الهي مطلقأ تعداد بي نهايت از خواص را دارد، که هر يک اساس هاي بي نهايتي را در انواع*sue genre* به نمود ميگذارد." در نتيخه مونادهاي لايبنيتس از نظر فيزيکي در خود پلوراليستي نيستند و اين بيانگر گرايشي مونيستي است، اما از نظر روانشناسي آنها کثرت گرا هستند، اگر که آنها را روح هائي با ادراک حسي و اشتياق فرض کنيم. با وجود تصوير پانته ئيستي مونادها در رابطه با خدا، خداي لايبنيتس يک روح منفرد نيست و داراي کثرت روانشناسي حواس و تعلقات است.
لايبنيتس، دواليسم دکارتي فکر و بدن را، با رجوع به کشف ثبات مقدار حرکت conservation of momentum در قيزيک پايان داد ( وي همچنين پايه گذار منطق رياضي بود). در مقايسه با ثبات مادهconservation of matter ، اين قانون جديد، توضيحي براي اثر متقابل فکر و بدن ارائه ميکرد. ماده انکار شده، و مدل شبه روانشناسي جهان، دنياي مادي و غير مادي را در برميگرفت. سيستم لايبنيتس از نگاه خواننده عصر حاضر، بنظر خيالپردازي ميايد، ولي اگر ما لغت روح را با الکتريسيته تعويض کنيم، ديگر ديدگاه وي آنقدر عجيب هم نيست. هرچند مدل وي آنگونه که هست، آنقدر راضي کننده نيست، اما مدل وي باضافه فيزيک کوانتا، منشأ الهام براي بسياري از فلاسفه علم در قرن بيستم بوده است (رجوع کنيد به مجموعه دانشگاه بوستون درباره فلسفه علم). متأسفانه دوقرن طول کشيد تا فلاسفه به مدل فلسفي لايبنيتس توجه کنند.
صرف نظر از کمبودهاي مونودولوژي، اين مدل لايبنيتس اولين کوشش در عصر مدرن براي فرموله کردن مجدد مدل پلوراليستي جهان پس از يونان باستان بوده است. بويژه تئوري جهان هاي موازي وي تازه بوسيله متفکرين عصر حاضر دارد بحث ميشود.
لايبنيتس مشاجرات طولاني اي با نيوتون داشت. تئوري جاذبه نيوتوني جايگزين نئوري حلقه هاي ( ورتکس) دکارتي شد و هارموني جديدي را در جهان تصوير کرد. با وجود برخورد تخمينيconjectural نيوتون به حدسيات تئوريک، سيستم وي در برداشت مشهود خود مونيستي است (براي بررسي جامع نيوتون رجوع کنيد به کتاب سحر مجدد جهان نوشته موريس برمنMorris Berman) .
براي نيوتون همه چيز به دور مرکز جاذبه ميچرخيد، و دترمينيسم لاپلاس، نتيجه طبيعي تئوري نيوتون بود، که مدعي شد شيطاني با دانستن شرايط اوليه و قوانين نيوتون، ميتواند تمام حرکات آينده را پيش بيني کند. اين سيستم با يک خداي جديد کامل شد، نظير حرکت دهنده بي حرکت در فلسفه ارسطو. اين مدل مکانيکي مبناي ديناميسم مونيستي عصر جديد شد، که در رساله ديگر بحث کردم.
لايبنيتس سيستم نيوتوني را یخاطر ضديت با هارموني مذهبي مورد حمله قرار داد. به نظر لايبنيتس، سيستم نيوتون پس از خلق شدن جهان، نيازي به خدا نداشت، و معتقد بود فلسفه وي خداپرستانه تر است. در واقع اين اهميت نيوتون بود که اتفاق گرائي Occasionalism طرفداران دکارت را به دور ريخت، وقتي که هر حرکت جداگانه از طرف خدا شروع ميشد.
در ميان دانشمندان قرن هفدهم، ما نميتوانيم هيچ دانشمند اصلي پلوراليست ديگري بيابيم. اما در ميان دانشمنداني که به پلوراليسم در برخي زمينه هاي انديشه شان گرايش داشته اند، هويگنسC. Huygens شايسته ذکر است. هويگنس برخوردي امپريسيستي به نجوم و فيزيک داشت. جايگاه تئوري احتمالات در انديشه فلسفي وي براي زمان وي بسيار خارق العاده است. در سال 1698 وي مينويسد:
"من تمي توانم وانمود کنم که هيچ چيزي را به عنوان حقيقت با يقين بيان ميکنم (چرا که آن جنون است)
ولي فقط حدس محتمل را ارائه ميدهم، که حقيقت آن را هر کس آزاد است براي خود ارزيابي کند.
در نتيجه از آنجا که به اعتراف خود، من هرگز نميتوانم به يقين دست يابم، اگر کسي با افسوس به من
بگويد که من وقت خود را بيهوده درپرس و جوي باطل و بي ثمري تلف کرده ام، پاسخ من اين است که
در اين صورت وي تمام فلسفه طبيعت را تحقير کرده است، چرا که موضوع همه آن جستجو در درباره
خصلت همه چيز است: و دراين چنين مطالعه اصيل و بلند پايه، اين افتخار است که به احتمالات
دستيابيم، و خود جستجو ياداش مشقت است".
از هويگنس 1698 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick
در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds انتشارات کمبريج به انگليسي، س1982، صفحه 176).
به استثنأ پلوراليسم محدود درتئوري تکامل کانت در قرن هجدهم، و تئوري تکامل داروين در قرن نوزدهم، بيشبر تئوري هاي علمي و مدلهاي فلسفي علوم طبيعي تا قرن بيستم، به پلوراليسم ياري نرساندند، و در راستاي مونيسم ديناميک بودند.
تجربه گرايان و علوم اعتماعي
هرچند در قرن بيستم پلوراليسم در عرصه هاي علوم طبيعي نظير فيزيک طرح شده است، اما در قرون17، 18و 19 چنين نبوده وهمانگونه که ذکر کردم، اين علوم اساسأ به مونيسم ديناميک گرايش داشتند. اولين ضربات بر مونيسم در عصر مدرن، نه از سوي علوم طبيعي، خردگرايان، و ماترياليستهاي مکانيکي، بلکه از طرف فلاسفه متمايل به تجربه گرائي(امپريسيسم) بوده است، که بيشتر به علوم اجتماعي وسياسي توجه داشتند.
قبل از دکارت، فرانسيس بيکن (1561-1626) از مشاهدهobservation ، در تئوري شناخت دفاع کرد، و اوست که در منطق خود با قياس ارسطوئي (صغري و کبري) و استنتاجdeduction مخالفت کرده و از استقرأinduction دفاع ميکند. هرچند پلوراليست هاي برجسته اي نظير پاپر در عصر ما به اسقرا ابدأ معتقد نيسنتد، به نظر من اين نگرش ميتوانست نقطه شروع خوبي براي پلوراليسم باشد.
دکارت و پيروان وي دليل را بر ايمان در علم ترجيح ميدادند، اما آنها از امپريسيسم دور بودند و خردگرائي را دنبال ميکردند، و بيشتر توجه به تدوين يک تئوري عمومي براي علوم طبيعي داشتند.
سواي فلاسفه علم (فلسفه طبيعت)، در فلسفه سياست، فيلسوف برجسته جان لاک، اولين فيلسوف مهم بعد از قرون وسطي است، که مباني يک برخورد پلوراليستي به جامعه را تدوين کرده است. از ديدگاه پيروان منطق مونيستي، افکار جان لاک بيشتر متناقض مي نمود. وي يک سيستم تمام و کمال نظير مونيستها نداشت، که در آن همه چيز از يک اصل واحد "منتج" شود. در نتيجه براي مخالفين وي دشوار نبود که فلسفه او را به مثابه يک انديشه پر هرج و مرج مورد حمله قرار دهند. از سوي ديگر براي پيروان وي آسان بود، که هر چيز در فلسفه خود را بسط ايده هاي لاک قلمداد کنند. فلسفه لاک نمونه خوبي از ظهور يک مکتب جديد فکري با تمام بيان هاي نادرست طرفداران و مخالفين آن است.
جان لاک يک امپريسيست بود. جالب ترين جنبه منطق وي استفاده از مفاهيم احتمالات است، که در عين حال علت ليبراليسم فلسفي وي نيز هستند. گرچه لايبنيتس منطق ارسطوئي را در آثار نشر نشده اش رد کرده است، وليکن وي يک ثبات کامل منطقي در آثارش دارد که به منطق رياضي تزديک است، در عوض براي جان لاک تنها اصل منطق مفهوم احتمالات بود، که يک تئوري رشد يافته اي در آن زمان نبوده و باعث تناقض در فلسفه لاک ميشد. اما منطق لاک باعث عدم برخورد دگماتيک وي در سياست بود، و او رد رژيم هاي سلطنت موروثي و رژيم هاي مطلقه و عشق به دموکراسي را دنبال کرد و بخاطر افکارش عاقبت از انگلستان فرار کرد شد.
در تئوري شناخت، جان لاک تجربه را افضل ميدانست وبا نظريات انتزاعي افلاطون، دکارت، و لايبنيتس مخالفت مي ورزيد، و اين اولين جدائي تجربه گرايان از خردگراين است. در واقع فرانسيس بيکن به امپريسيسم ار طريق خردگرائي رسيده بود. اما لاک براي حفظ تجربه گرائي، خردگرائي را ترک کرد. اين امر به خاطرخصلت مطلق منطق سنتي بود. تئوري هاي جديد منطق احتمالات در طفوليت بودند، و منطق غير مونوتونيکnonmonotonic logic ، و سيستم هاي ديگر منطق هنوز تولد نيافته بودند، و در نتيجه رد هرگونه "ايده هاي انتزاعي" براي تقويت تجربه گرائي توسط لاک، شگفت آور نيست.
تسليم لاک به تجربه ، بعدها از طرف برکلي و هيوم، به اکستريم سوبژکتيويسم و آگنوستيسم، و از طرف مارکس و ويليام جيمز، به انواع ابزارگرائي ادامه يافت. سودمنديگرايان Utilitarians نظير بنتام و جان استوارت ميل، به نظرات اوليه لاک نزديک ماندند. آنها مبناي قانون لاک را که مشروعيت خود را در اصول کتب مقدس مييافت، تغيير داده، و خوشحالي را به مبناي پذيرش قوانين مبدل کردند.
نفس گرائيsolipsism برکلي، تعبير مونيستي پلوراليسم تجربي لاک بود، که به کوشش هاي آتي تجربه گرايان لطمه زد.، هرچند امروز نوعي از انيدشه برکلي در ميان تئوريسين هاي فيزيک کوانتا، بمثابه يک تئوري توضيحيexplanatory theory هنوز طرفدار دارد. برکلي واقعيت عيني همه چيز غير از خدا را نفي کرد. هيوم نظر برکلي را به خدا نيز بسط داد. در نتيجه برعکس هدف بنيانگذار اوليه امپريسيسم فررانسيس بيکن، اگنوستيسم هيوم به "حقيقت دوگانه" رسيد. خدا از طريق *ايمان* پذيرفته ميشد و همه چيز ديگر از طريق *تجربه* پذيرفته ميشدند. در نتيجه يک بار ديگر ايمان به فلسفه باز گشت، و طعنه زمان آنکه ايمان به فلسفه، اينبار از طرف تجربه گرايان بازگشت.
ادامه گرايش بالا بعدها از طرف امانوئل کانت ادامه داده شد. سوبژکتيويسم کانت مدعي شد که دانش تجربي از مفاهيم پيش فرض شده اپريوريapriori .ونيز از مفاهيم "شيئي در خود" غير ممکن است. امروزه بعد از دو قرن مفهوم اپريوري کانت از طريق مشخصه هاي موروثي ژنتيک و حواس حامل تئوريtheory-impregnated sense perception که پاپر در کتاب خود و مغز اوThe Self and its Brain و آرون اسلومن در کتاب فلسفه هوش مصنوعي طرحPhilosophy of Artifical Intelligence کرده اند اهميت علمي در عرصه هوش مصنوعي يافته اند.
کانت تئوريسين اصلی ترقی خواهی درعصر روشنگری بود، و خود فکر ميکرد درآلمان از طريق رفرم به ايده آلهای خود در زمينه آزادی های فردی نايل خواهد شد، واين نقطه نظر را در نوشته هاي سياسي اش مفصلأ بحث کرده است. اما فردريک ويليام دوم، جانشين فردريک کبير، نگاشتن درباره مذهب را برای? وی، پس از نگارش کتاب "مذهب در محدوده فقط خرد" در سال 1793 ، ممنوع کرد، وکانت تا زمانی که فردريک ويليام دوم زنده بود، در مورد مذهب کتابی منتشر نکرد.
برای کانت مهم ترقی و پيشرفت، حقوق بشر و آزادی های فردی بود، و کوشش او در رفرم، دستيابی یه اين *اهداف* بود، و وقتی انقلاب کیير فرانسه اهداف مترقی نظير آزادِهای فردی را بر گزيد، کانت از انقلاب دفاع نمود، نه چون انقلابی بود، که نبود، بلکه چون اهداف انقلاب را مترقی ميد يد، و از آنزمان تا دو قرن بعد از آن، انقلاب و ترقی مترادف تلقی ميشوند، در صورتيکه حتی خود کانت، رفرميست بود، ولی برای او هدف، ترقی و آزادی های فردی بود. در نتيجه از نظر وي، هم انقلاب و هم رفرم ميتوانستند مترادف با ترقي و يا واپسگرائي باشند، و آزادي هاي فردي سنگ محک بود. اين ديدگاه اجتماعي کانت در دفاع از آزادي هاي فردي، به توسعه پلوراليسم در عصر مدرن کمک کرد، و جالب است که انديشه هاي جان لاک و کانت، بعد ها در دموکراسي آمريکا جايگاه خاصي کسب کردند.
بعد ها پلوراليسم محدود عصر مدرن، همانگونه که در رساله مونيسم مفصلأ توضيح دادم، از مونيسم هگلي، در اشکال مارکسيسم و نيچه ايسم، شکست خورد، و ديگر آنکه پلوراليسم جان لاک با نفس گرائي برکلي و آگنوستيسم هيوم مساوي قلمداد شد. ارثيه جان لاک تنها در ميان فلاسفه سياسي سرمايه داري حفظ شد، و آنها نيز دفاع وي از مالکيت خصوصي را تأکيد ميکردند، و نه محکوم کردن انتقال موروثي قدرت سياسي، و جانبداري وي از حقوق فردي، دموکراسي سياسي، و پلوراليسم. کارهاي لاک توسط سودمنديگرايانUtilitarians تکامل چنداني نيافت، و آنان اصليت همه جانبه فلسفه او را رها کرده، و آن را در مناظره با مخالفان خود، به عرصه هاي فانوني و اقتصادي محدود کردند. مقابله آنها با سوسياليستها، آنان را بيش از پيش به برداشت محدودي از ليبراليسم سوق داد، و بيشتر به تئوريسين هاي قانون انگليس مبدل شدند. از سوي ديگر سوسياليستها بيشتر و بيشتر به سوي هگليسم گرايش يافتند.
تنها گرايش سوسياليستي که پلوراليسم را ترويج کرد پرودونيسمProudonism بود. پرودن خود را از مونيسم هگل جدا کرد و با پلوراليسم سمت گرفت. اما پلوراليسم وي بسيار کمتر از جان لاک سيستماتيک بود. افراد رابطه اي با يکديگر نداشتند وروابط اجتماعي نظير دولت، مالکيت خصوصي، مذهب، و امثالهم همه اجباري تصور ميشدند. پرودون تنها از نقصان هاي جامعه خشمگين نبود. در واقع وي ميتواند پيغمبر فرديت بدون جامعه خوانده شود، چه *منزجر* از جامعه بود، و نه فقط کمبود هاي ان. وي پدر آنارشيسم شد، مکتبي که بعد ها توسط انقلابي روس باکونين رشد بيشتر کرد.
علاوه بر سياست، سنت جان لاک، سر منشأ کارهاي ديگري نيز بوده است. مثلأ هله واتيسHelevetius و کندورسهCondorcet در فرانسه اصول وي را در زمينه اخلاق و آموزش به کار بردند، و سعي در توسعه اين عرصه هاي دانش به علوم مثبت نظير علوم طبيعي کردند، و يا ولتر در آثار ادبي خود کليسياي کاتوليک را از زاويه دموکراسي و پلوراليسم به نقد کشيد.
جان لاک از سرزمين خود به خاطر آزار سياسي در رابطه با عقائدش، به کشورهاي اسکانديناوي فرار کرد. دکترين لاک سيستم قضائي و سياسي آمريکا را بيش از هر کشور ديگري تحت تأثير قرار داده است، جائي که مدل تفکيک سه قوه دولت وي، بيش از هر جاي ديگر پياده شده است. اما فلاسفه ديگر، به کارهاي وي باز نگشنتد، و کارهاي وي تا قرن بيستم تکاملي نيافتند، و در اين زمان است که فيلسوفاني نظيرجان رالز، فلسفه ليبراليسم لاک را به سطح تازه اي ارتقا داده اند.
اين تصور غلطي است که جان لاک را به مثابه تئوريسين سرمايه داري تلقي کنيم. درست است که وي از مالکيت خصوصي به مثابه مبناي دموکراسي دفاع ميکند، اما دليل دفاع وي به خاطردفاع پي گير وي از دموکراسي است که براي وي اصل است. هرگاه کشورهاي سرمايه داري التفات به دموکراسي و صلح داشتند، از اصول لاک حمايت کرد هاند و اگر نه، اصول وي را زير پا گذاشته اند. دموکراسي و پلوراليسم لاک در تئوري سياست نبايستي محدود به سرمايه داري تصور شود، همانگونه که ايده هاي دموکراتيک و پلوراليستي امپيدوکلس محدود به جامعه برده داري نبودند. يک جامعه برده داري يا سرمايه داري ميتواند دموکراتيک و پلوراليستي باشد يا نباشد. اين موضوع شبيه دست آوردهاي جنبش سوسياليستي نظير حقوق بيکاري است، که محدود به جوامع سوسياليستي يا سرمايه داري نبوده و به حقوق بشر در دنياي کنوني تبديل شده اند.
عصر حاضر
رشد واقعي پلوراليسم در قرن بيستم بوده است، اما نه به معني اکيد مکاتيب فلسفي، بلکه بيشتر در ميان دانشمندان و فلاسفه علم. فلسفه آناليتيک (تحليل منطقي) که در آغاز قرن بيستم رشد کرد پلوراليستي بود، اما کمتر و کمتر آنرا به معني اخص کلمه ميتوان فلسفه ناميد، و بيشتر و بيشتر، پس از ويتگنشتاين، قلسفه آناليتيک به تئوري زبانشناسي تبديل شده است. در مقايسه، دانشمندان و فلاسفه علم نظير ديويد بوهمDavid Bohm، ايليا پريگوژينIlya Prigogine، و استيون هاکينگStephen Hawking بيشتر به انديشه فلسفي گرايش يافته اند. من در رساله خود تحت عنوان فلسفه علم در قرن بيستم مفصلأ اين موضوع را مورد بررسي قرار داده ام.
اما فلسفه هاي قرن بيستم همه پلوراليسم نبوده اند. در واقع به معني اخص کلمه، يکي از مهمترين مکاتيب فلسفي قرن بيستم، يعني اگزيستانسياليسمExistentialism ، مونيستي بوده است. اگزيستانسياليسم هم در تعبير هايدگريHeideggerian آن و هم در تعبير سارتريSartrian آن بسيار به مونيسم متمايل است تا به پلوراليسم. از کيرکاگاردKirkegaard تا جسپرزJaspers، از هايدگر تا مرلو پونتيMerleau-Ponty، اگزيستانسياليستها با تکيه بر مفهوم *جوهرهستيBeing*، بيشتر به جستجوگري پارمينيدوس براي پلنوم ماده گونه اش، ويا جستجوي ارسطو براي جهان يگانه اش، شبيه هستند، تا به يک ديدگاه پلوراليستي. اما بايستي قبول کرد که مونيسم اينان بيشتر رنگ و بوي پلوراليسم وحدت وجودي را دارد، تا مونيسم سلسله مراتبي افلاطون، و بي خود نيست که اگزيستانسياليسم پايه فکري اسلامگراياني نظير دکتر شريعتي در ايران شده است، که در جستجوي شکل مدرني از وحدت وجود بوده اند.
کوششهائي براي ايجاد يک سيستم پلوراليستي در قرن بيستم انجام شدند. مهمترين اين کوشش ها را ويليم جيمز، برتراند راسل، لودويگ ويتگنشتاين، برتلانفيLudwig von Bertalanffy، و لازلوErvin Lazlo کردند. در ميان سوسياليست ها نيز گرامشيGramsci، التوسرAlthusser، استوجانوويچStojanovic، و ديگران به پلوراليسم تمايل داشتند.
برتراند راسل در عبارات زيراين جستجو را به بهترين شکل بيان کرده است:
"شکل دادن به فلسفه اي که قادر باشد حريف انسانهاي سرمست از امکان قدرت
بي حد و حصر از يکسو، و پاسخگوي بي علاقگي آنان که بي قدرتند از سوي ديگر،
باشد، وظيفه عاجل زمان ماست."
(برتراند راسل، يک تاريخ فلسفه غرب، 1945، صفحه 729)
شگفتي آور نيست که چنين هدفي زنده بود زمانيکه برتراند راسل فلسفه اتميسم منطقي خود را طرح کرد، وليکن اين هدف اساسأ در فلسفه آناليتيک ترک شد و وارثين فلسفه آناليتيک به سوي پوزيتويسم منطقي، پان سايکيسمpanpsychism ، پارالليسم زبانيlanguage parallelism، و دکترين هاي ديگر که بيشتر به زبانشناسي نزديکند سوق يافته است. حتي درک جديد "سيستم" در تئوري سيبرنتيک راهگشاي تحول فلسفي مهمي نشد. اما کوشش هاي اين متفکرين در طرح مقابله مونيسم و پلوراليسم با ثمر بود، به ويژه نقد ويليام جيمز از هگل نمونه عالي از اين راهگشائي براي پلوراليسم است.
***
ويليام جيمز اولين فيلسوف مهمي است که سوأل تقدم ماده و روح را از فلسفه خود به دور ريخت . من آنقدر توجهم به آلترناتيو وي نيست، و موضوع مورد نظر من رها کردن اين بحث است که در فلسفه مدرن همانقدر بحث بيهوده را باعث شده بود، که بحث تثليث در فلسفه قرون وسطي. بنظر من به دور ريختن اين بحث توسط ويليام جيمز بزرگترين دست آورد فلسفه پس از قرون وسطي بوده است. فلاسفه عصر مدرن هيچگاه گريبان خود را از اين مسأله کاذب فلسفه قرون وسطي رها نکرده بودند. اين به يک قاعده در همه مکاتيب فلسفي تبديل شده بود که موضع خود را، قبل از هر بحثي، درباره اين سوأل کاذب اعلام کنند. و اين بحث در کشورهاي سوسياليستي جايگاهي نظير تثليث در تفکر قرون وسطي در قلمرو کليسا داشت، که مرتدين و بدعت گذاران را مشخص ميکرد.
اينگونه ماترياليست ها و ايده اليستها مشخص ميشدند و فلاسفه اي نظير کانت که در هيچيک از اين دو مقوله نمي گنجيدند کماکان بر اين مبني قضاوت ميشدند و در دسته اول يا دوم قرار ميگرفتند، بر حسب آنکه مفسر کانت از ميان بلشويک هاي روس بود و يا از سوسيال دموکراتهاي اروپا.
رد اين بحث توسط ويليام جيمز در رساله آيا "آگاهي" وجود دارد؟Does 'Consciousness' Exist در سال 1904 ، شکاف راديکالي با تمام سنت هاي فلسفي از قرون وسطي تا آنزمان ايجاد کرد. اين شکاف با بنيادگرائي فلسفي، پلوراليسم را در فلسفه وي و بسياري مکاتيب ديگر فلسفي قرن بيستم تقويت کرد. ديگر خدمات ويليام جيمز به پلوراليسم نياز به تحقيقي مفصل دارد. وي در سخنراني هايش در سال 1907 ، پلوراليسم را بسيار عالي توصيف کرده است. عنوان اين سخنراني ها "يک جهان پلوراليستي" است، که هاروارد منتشر کرده است، و نقل قول پائين از آن کتاب است:
"با تفسير پراگماتيک وارانه، پلوراليسم يا دکترين آنکه کثرت وجود دارد، به اين معني است که قطعات گوناگون واقعيت "ممکن است بيرونأ" مرتبط باشند. هر آنچه شما ميتوانيد به انديشه بياوريد، هر چقدر بزرگ ودر برگيرنده، از نقطه نظر پلوراليستي به يک نوع يا اندازه، يک محيط حقيقي "خارجي" دارد. همه چيز به طرق گوناکون "با" يکديگرند هستند، ولي هيچ چيز همه چيز را در بر نميگيرد، يا بر همه چيز غلبه ندارد. لغت "و" دردنباله هر جمله اي ميايد. و چيزي هميشه از قلم ميافتد. "نه کاملأ" بيان بهترين کوشش ها، در هر جاي گيتي، جهت دستيابي به همه-شمولي بايستي ذکر شود. جهان پلوراليستي بيشتر به جمهوري فدرال شبيه است تا يک امپراطوري يا يک پادشاهي [تاکيد از من]. معهذا هرآنچه بسيار بتوان جمع کرد، بسياري ديگر حضور خود را در مرکز موثر آگاهي و عمل آشکار ميسازند، که چيز ديگري خود گردان و غايب بوده، و غير قابل تقليل به يگانگي است.
"مونيسم، از سوي ديگر، تکيه دارد که وقتي ما به واقعيت توجه ميکنيم، واقعيتِ واقعيات، همه چيز حاضرند به *همه چيز* ديگر، در يک همزماني بزرگ کامليت، که هيچ چيز يه هيچ معني کاري functional يا اساسي، نميتواند از بقيه جدا باشد، و همه چيز درهم، در يک تلاقي بزرگ، درهم ادغام ميشوند."
ويليام جيمز، يک جهان پلوراليستي، متن هاروارد، صفحه 45، چاپ 1977
William James, A Pluralistic Universe, Harvard Edition, Page 45, 1977 print
جيمز در بينش خود تأکيد بر پلوراليسم دارد، و همچنين خود را مخالف خردگرائي ميداند. از اين نظر وي نظير جان لاک بود. به همين دليل، شايد از آجا که وي سعي در خلق يک خردگرائي جديد که با ديگاه وي همخواني داشته باشد نکرد، هيچگاه قادر نشد سيستم پلوراليستي راکه در مکاتبات خود ذکر ميکند را، تدوين کند.
و بالاخره مايه شگفتي است که ويليام جيمز فلسفه برگسون را مي ستايد، زمانيکه به ضديت برگسون با علم و خردگرائي توجه کنيم. برگسون هيچ تئوري منطق غير از ديالکتيک نداشت، که بنظر من آنرا هم درست درک نکرده بود، اما سيستم تحريف شده انديشه هگل که برگسون در تئوري مبارزه زندگي و ماده عرضه ميکند، بنظر من بسيار اشتباه آميز است. من هيچگاه نحسين ويليام جيمز از برگسون را نفهميدم.
***
برتراند راسل همانگونه که ذکر کردم مدتي تئوري اتميسم منطقي را ارائه و دنبال کرد. ديدگاه وي بسيار به مونودولوژي لايبنيتس شبيه بود اما اتمهاي وي بيشبر منطقي-زبانشناسانه بودند تا شبه روح نظير مونادهاي لايبنيتس. کار راسل بعدأ توسط ويتگنشتاين در اولين اثر وي بنام ترکتاتسTractatus دنبال شد و نتيجه اش بيشتر زبانشناسي بود تا فلسفه. و ويتگنشتاي در پايان عمر در کتاب آبي و کتاب قهوهاي از فلسفه آناليتيک کاملأ جدا شده و به فنومنولوژيPhenomenology اگزيستانزياليستي نزديک ميشود، که ميگفت آن دوجزوه را بخوانيد و به دور بريزيد.
پس از ويليام جيمز، طي بيش از نيم قرن سلطه فلسفه آناليتيک، پلوراليسم پيشرفتي نکرد. به استثنأ توسعه منطق احتمالات، منطق غير مونوتونيکnon-monotonic logic، و انواع مختلف منطق رياضي و تئوري هاي زبانشناسي که از دستاوردهاي فلسفه آناليتيک در اين عرصه هاي علوم هستند و کسني نظير کارناپ Carnap خدمات ارزنده اي ارائه کردند که پايه توسعه کامپيوتر در آينده شدند.
تئوري هاي علوم ذرات زير اتمي نظير فيزيک کوانتا، و نيز دست آوردهاي ژنتيک، ارتباطات، و کشفيات جديد نجوم و سفرهاي فضائي ديدگاه پلوراليستي را در ميان دانشمندان عصر حاضر تقويت کرده است. در واقعفيزيسيست هاي معروفي نظير ديويد بوهمDavid Bohm و استون هاکينگ بيشتر دست اوردهاي فلسفي در قرن بيستم ارائه کرده اند تا فلاسفه به معني اخص کلمه.
بنظر من کتاب علم، نظم، و خلاقيتScience, Order, and Creativity بوهم در 1989 از بهترين عرضه هاي فلسفه پلوراليستي در زمان ماست. در ميان آثار فلاسفه آناليتيک در زمان ما، کتاب نلسون گودمن Nelson Goodman به نام "طرق مختلف جهان سازيMany Ways of World-making"، اثري جالب توجه است.
همچنين بسياري کارهاي کمتر شناخته شده، نظير کتاب "فن معماري فحوا،، بنيان پلوراليسم نو Architectonics of Meaning, Foundations of the New Pluralism نوشته والتز واتسون Walter Watson ، کوششهائي بنياني براي درک مباني پلوراليسم در انديشه فلسفي است.
بنظر من انديشه روشنفکري ايران ميتوانند از دستاوردهاي فلاسفه اي که در زمان ما بيشتراز زاويه نگرش پلوراليستي کار کرده اند، بهره زيادي ببرد. برخي از آنها نظير جان رالز John Rawls ، در زمينه فلسفه و علوم اجتماعي کار کرده اند، وبرخي ديگر نظير کواين Quine ،دستاورد هايشان بيشتر در زمينه هاي هستي شناسي ontology و منطق،و رياضيات است.
دستاوردهاي پلوراليسم تازه در جامعه فراصنعتي شکوفا ميشوند و من دليل اين موضوع را در نوشته خود تحت عنوان رقص در آسمان توضيح داده ام. در عصر حاضر که همه ملل جهان بيشتر در رد وبدل همزمان از طريق اينتر نت هستند، گوناگوني در جهان بيشتر درک ميشود. در واقع آنگونه که در نوشته تأثير ابزار هوشمند ذکر کردم، تازه جامعه امکان آن را مييابد کد نيازهاي فرد را بدون تغيير تنوع به يکنواختي برآورده کند، و قرديت پايگاه اجتماعي پلوراليسم است. انديشه هاي نوي فراصنعتي راهگشاي تفکر پلوراليستي هستند، که در اقصي نقاط گيتي در حال شکل گيري هستند.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
18 آذر 1382
Dec 9, 2003
متن رساله بزبان انگليسي
Pluralism in the Western Thought
http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm
Preface
In a different paper I discussed about monism in Modern philosophy and especially the Marxist monism which has had more adherents in Iran. In this paper, my subject of discussion is the opposite of monism, namely pluralism in the Western philosophy. In my opinion, it is appropriate to do extensive study of pluralism in the popular philosophies of Iran as well. Although here I have made references to that topic in my own writings including this paper, but the topic of this paper is basically the pluralist philosophical schools of the West.
The works that exist about modern thought in Iran today, are books such as those of Fereydoon Adamiat, where their research is essentially about the mashrootiat era (time of 1906 constitution movement of Iran), when the Western ideas had influenced Iranian thought. I hope to see new research about the pluralist ideas and study of their sources, not only from the Western influence, but also from the angle of philosophical thought in the whole of Iranian history. Of course the exchange of ideas with other civilizations would also be included in such study, but not limited by that influence.
As far as my conclusion at the global level, except for the historical presentation of the topic, which has been my goal in this paper, my analysis of the practical results of this discussion for our times is important, and I recommend the study of the works of following authors for various areas of knowledge:
In the area of politics, the book of John Kenneth Galbraith entitled Anatomy of Power. In the realm of economics, input-output model of Nobel Laureate Wassily Leontief, and Daniel Bell's The Coming of Post Industrial Society. In the field of philosophy, the works of Popper, Quine, and others that I have noted in this paper. In sociology and culture, the works of Daniel Bell and Daniel Yankelovich. In the area of social justice and law, the works of John Rawls. And in management the works of Peter Drucker. And finally in the arena of global development, the works of Tofflers and John Naisbitt.
I should note that in the area of social decision-making new structures have been formed in the Western democracy, such as the Ballot Initiatives in California, which has been studied by Tofflers and Naisbitt, and i have written about it elsewhere. These social changes themselves affect the form of social pluralism of our times. Of other new social structures of our times, one can mention the scientific, environmental organizations or United nations. In fact, issues such as checks and balances, which have been discussed in the Western political thought since John Locke, with the development of post-industrial society, are finding new dimensions. And this the more pluralist form of post-industrial democracy, that i have discussed in my paper "Dancing in the Air".
In the area of mass communications and their importance in the post-industrial democracy, Galbraith has offered very interesting ideas that I have discussed elsewhere. And with regards to John Locke's theory of three branches of government, one of the founders of Modern Futurism, Bertrand de Jouvenel, at the end of his life, did very interesting research, where he had noted the *pursuit of happiness* in the U.S. constitution which is absent in Europe and where he discusses new models of democracy for the post-industrial society. And in the area of social justice, new thinking is needed as I have noted elsewhere.
With regards to the topics of history of philosophy that have been noted in this paper, please refer to the extensive book called A History of Philosophy by Frederick Copeleston. Although he is a Jesuit Father, his book is an exceptional book on history of philosophy, along with Bertrand Russell's A History of Western Philosophy, which has been written from a non religious view, and they both are worthwhile and contain important historical information.
Introduction
(In the following quote, the spelling of words is as they are in the original text in Old English)
"Men that inhere upon nature only, are far from thinking, that there is anything
singular in this world, as they scarce thinke that this world it selfe is singular,
but that every Planet, and every Star, is another world like this. They find
reason to conceive not only a pluralitie in every Species in the World, but pluralitie
of Worlds. God, and Nature and Reason concurr against it."
By John Donne,
[The above passage was quoted from page 49 of
Steven J. Dick's book, PLURALITY OF WORLDS (1982)]
The history of pluralism begins with "common sense". After thousands of years of religious and philosophical thought, the common sense of ordinary people impartial to religious or philosophical preconceptions is still pluralistic; that is, a disinterested cognition of nature and society perceives the world as an agglomeration of diversity and uniqueness of individual entities. The mental activity does not stop at this basic cognition and searches for ways to ensure the procurement of basic needs from accidental adversities. Preventing unwanted events requires an ability to predict the future course of different processes. This ability is developed by discerning regularities in the world's diversity of events. The primitive form of this mental activity is impregnated in the behavior of intelligent animals as 'instincts', transferred genetically. Likewise, the first endeavors for knowledge are made possible by neglecting details and curtailing irregularities to reach regularities.
Heraclitus summarized this intellectual effort as the search for "what is common to all." In philosophy, monism superseded pluralism as the search for regularities and commonalties effected all-embracing principles such as Parmenidean plenum or Heraclitean contradictions. In religion, the first deities were pluralistic because they were closer to the common sense thinking of ordinary people and not the abstract philosophical thinking and it was a long time until polytheism was replaced by monotheism which united the common factors of the gods in one God. The development of civilization and sciences concurrent with the growth of human thought from common-sense pluralism to monism, and except for brief interludes, pluralism has always been defeated.
It has not been until the recent times that scientific developments have favored indeterminism and pluralism over their opposites (i.e. determinism and monism), for predictions of natural and social processes. Modern day pluralism is not limited to analytic philosophers such as Nelson Goodman (author of Many Ways of World Making). It is promoted by diverse scientists and philosophers ranging from David Bohm, Karl Popper, and Morris Berman to W.V. Quine and Nelson Goodman.
Ancient Times
In ancient Greece Empedocles was the first important philosopher who propagated pluralism. He accepted a mixture of all four Greek elements (earth, air, fire, and water) as fundamental. Contrary to Heraclitus, who only believed in strife, Empedocles viewed Love and Strife as explanations for unity and separation of phenomena. His praise for Love as the representation of original unity showed his desire for monism, although it never occurred to him to believe in such wishes, which he regarded as contrary to existing reality. His logic was not deterministic and for him, change happened by both Chance and Necessity. In ethics, he upheld Pythagorean mysticism and divulged his original sin and subsequent metamorphosis in the tradition of Orphic religion (a pre-civilization Greek religion). He was original in two important aspects of pluralism, that is, the defense of indeterminism and democracy. Being mostly a poetic writer, his political writings never matched the scholastic integrity of later monistic treatises of politics (e.g. as compared to Plato's works in later centuries). Nonetheless, Empedocles's democratic practice and poetry demonstrated the inclination of pluralists towards democracy from the very beginning of the Western civilization.
Leucippus and Democritus tried to reach a compromise between monism and pluralism. Their model of the world was atomism. Atoms were different and infinitely many (i.e. a pluralistic orientation), but they were also assumed to be indestructible substances related to each other by deterministic causal laws (i.e. a monistic orientation). This model survived for two thousand years, as a metaphysical theory about the structure of the world, until modern science extensively used it after the Renaissance. The Leucippus and Democritus's assumption of infinite atoms is the predecessor of almost all pluralistic models of the world, from Leibniz's monadology to Rutherford's atomic model to Bertrand Russell's Logical atomism. Also, although determinists, their politics was consistent with pluralism in advocating democracy. In their cosmology, they supported the idea of plurality of worlds which was later defended by Epicurus, augmented with indeterminism, and was rejected by Aristotle through Aristotle's idea of a *single world*. [It is interesting to note that around 9th century A.D., the Epicurean theory of chance, was even accepted over the Aristotelian theory of four causes by Mutazilites, i.e. followers of Hassan al-Basri , in Islamic theology].
The development of Greek civilization strengthened Parmenidean monism. Plato systematically opposed the pluralism of Empedocles and the atomists. Aristotle, although mostly a pluralist, retained a lot of Platonic monism in his thought. For him *the order of sense* was pluralistic and *the order of explanation* was monistic. In other words, when going from senses to theory, the plurality is the starting point, whereas when explaining the world, we start from a monistic explanatory theory and arrive at the experienced reality. [See Aristotle's excellent presentation of this view in his book METAPHYSICS (Book III)].
Fall of Greek Civilization
It was not until the downfall of Greek civilization that pluralism was revived again. From the third century B.C. to third century A.D. when Christianity conquered the Roman Empire, pluralism grew temporarily among the pessimistic philosophies of Cynics, Sceptics, Epicureans, and Stoics. Nevertheless, there was little originality in these schools and especially their estrangement towards science was more a retrogression than a progress for pluralism.
THE CYNICS rejected all the achievements of civilization such as government, private property, marriage, and established religion. In fact, they can be regarded as the predecessors of modern anarchists, which I have discussed elsewhere. They did not try to correct the social ills by any reform, nor did they advocate any alternative society to be reached by revolution, their only alternative to the existing social order was a 'return to nature' and living like animals. One of the most prominent figures, Diogenes, even believed in brotherhood of human race and animals. In short, their rejection of established order was a blow to monism, but their doctrine was detrimental to intellectual activity as a whole.
SCEPTICISM with its doubting everything obliterated the difference between knowledge and ignorance, nevertheless, it also cast doubt on some principles of monism. Carneads (d. 69 B.C.) was a Sceptic who reached the idea of using probability as a guide to practice. This was the first attempt to formulate a conjectural theory in accordance with indeterminism. Unfortunately, his ideas were not followed by later Sceptics who were not interested in an alternative to monistic explanation of truth and were only interested in doubting everything of the past and delighted in discrediting the achievements of science and philosophy.
EPICURUS, the founder of Epicurean school, was mostly concerned with ethics. He praised pleasure from a mystical viewpoint, but contrary to the Stoics, believed only in this life. His defense of free will was the pluralistic aspect of his ethics. After Leucippus and Democritus, Epicurus was the first prominent pluralist philosopher in natural philosophy. Although he did not have an interest in science, his advocating of atomism with an emphasis on chance and indeterminism was a pluralistic model of the world. Nonetheless, before him, Aristotle had made a special effort to repudiate the Democritean notion of the plurality of worlds and had defended the principle of the existence of a *single world*. Aristotelian model of a single world not only during the Middle Ages, but even till today, is still with us.
THE STOICS with their praise for individual virtue and the equality of humans, leaned more towards pluralism. Their pluralism more resembles the pluralism in religion than in philosophy. Zeno, the founder of this school of thought, considered God not separate from the world and to be within us. This was pantheism, which had its root in Oriental religions. Pantheism was developed by the Stoics and through them influenced Christian monasticism and Islamic mysticism. This view has been pluralist, with regards to God's manifestations, but it is also monistic in respect to the notion of God's unity. This philosophy by transcending individuals to godlike characters (through self-cultivation) has been mostly appealing to disappointed nations or individuals, who cannot hope for advancement by their self-activity in the real world. Nonetheless, its emphasis on individuals has always strengthened pluralism in the respective outlooks of its proponents.
Middle Ages
CHRISTIANITY swept away all the gods of other religions and thus most pluralistic religions were overcome by monotheism in Europe. For more than a thousand years, philosophy was limited to scholasticism. Everything from Heaven to Earth was completely ruled by the Almighty who determined everything from the life of the smallest grains to the development of largest stars. Pluralism in its strictest sense of the term, was never tolerated in the Middle Ages, but elements of this outlook survived even in the Dark Ages, mostly through the influence of the Islamic world.
The first three centuries of Islam (that is 6th to 9th century A.D.) did not produce much more than scholasticism in Islamic world either. Islamic theocracy of Ommayeds and Abbassids was as despotic as the Catholic Church. Only some astronomical research was promoted by Islamic theocracy due to the special astronomical basis of prayer rituals in Islam. It was actually after the decline of the Arab Empire in the Eastern flank (Iran) and Northern flank (Spain) of Islamic empire, that the influence of the central Caliphate reduced and the Islamic 'reformation' and 'renaissance' blossomed. During this period, scientific and philosophical works flourished. Avicenna, Omar Khayyam, Al-Farabi, Biruni, Razi were among the prominent philosopher/scientists of this era in Iran, who especially influenced the thought of Roger Bacon and Spinoza in later centuries. It is neither feasible nor practical to discuss Near Eastern philosophy here, a broad subject in itself. However, a look at pantheism, which was essentially developed in the Near East, and strongly influenced pluralism in European thought, would not be out of place.
Islamic Pantheism in the East
PANTHEISM, as a form of mysticism, was a continuation of stoicism, which developed among the intellectuals of Near East, especially after the surrendering to the Mongolian Invasion. It was an agglomeration of Oriental and Greek philosophy as well as Christian and Islamic thought. Its advocates were called 'Sufi' meaning ragman, because of their Stoic indifference to material life. They opposed sacerdotalism, respected all religions equally, and considered their own faith as a cosmopolitan religion similar to pre-Islamic Manichaeanism. They despised traditional religions and propagated the idea of seeking God in heart rather than in shrine. Fearing religious persecution of Islamic authorities, most of their ideas were presented in the allegorical poems. Their poems are examples of beautiful poetical expression of pantheism. The prominent Sufi poet of Iran J. Rumi, very respectfully makes frequent references to Greek philosophers of different schools of thought including the atomists. In many of his poems, he resembles God to sunlight which is reflected in the prism of human thought as different religious orders. This allegory is probably the best illustration of pantheism which regards God as One and at the same time believes in His multiple representations in the world. Although pantheism was not a thoroughgoing pluralism, its advocacy of a pluralistic notion of God's representation, gave rise to a pluralistic tendency in religious and philosophical thought of the Mediaeval Times in the Islamic world, and pantheism even influenced prominent thinkers of Modern Times such as Leibniz and Spinoza.
Pluralist Thinkers of Middle Ages
In Europe, Franciscan scholar Roger Bacon (1214-1292)) used empiricism and defended the principle of individuation meaning distinctive things to have different qualities. Thus, although he was a monist, and against the notion of plurality of worlds, his philosophy showed some influence of pluralism.
The most notable philosopher of the Middle Ages, who had pluralistic outlook was William of Ockhams (c. 1280-1347), excommunicated from the Franciscan Order and the Church. He justified the idea of plurality of worlds as the evidence of God's power. His most important contribution to philosophy of logic is 'OCKHAM'S RAZOR. [See Karl Popper's extensive research on Ockham for further details].
Ockham's Razor was expressed by him in the following way: "It is vain to do with more what can be done with fewer", is a useful logical method for pluralism, that is, using probability theory and Ockham's Razor, one can use as many elements as NEEDED for any specific analysis. Thus, instead of apriori reducing the multiplicity to a singularity, one will have a tool to deal with multitude. Thus, the huge task of using a multiplicity of factors for analysis would no longer cause a despairing refuge in monism, which simply ignores multiplicity of equal influences to arrive at simplicity. This way numerous elements are used according to their significance for any specific analysis.
Besides logic, Ockham showed inclination towards pluralism in social problems of his time. He desired a democratic church to replace the hierarchical church order.
Modern Times
The end of the Middle Ages was concurrent with the emergence of Reformation and Renaissance. Renaissance as noted in my paper about monism was more inclined to dynamic monism. But reformation and emergence of Protestantism helped the pluralist view. Due to Protestant's appeal to individual judgment, new ways opened towards pluralistic outlook even in a monistic religion of Christianity. Religious schism and competition continued for years and after the Thirty Year War in Germany, it became increasingly evident that neither Protestantism, nor Catholicism, nor any other religious doctrine could attain complete supremacy. This caused the formation of religious toleration on one side and the emancipation of science and philosophy from religious preconceptions on the other. Once there were multitudes of religious truth, the science and philosophy no longer looked at religious judgment as the criteria of the truth for their theories and they started to look elsewhere to substantiate the truth in their respective fields. Thus religious toleration strengthened democracy in religious matters and the separation of science and philosophy from religion, freed the mind of scientists and philosophers from Christian doctrine and effected rationalism in intellectual thought. This situation at the dawn of Modern times was best illustrated by Francis Bacon (1561-1626) who believed:
Philosophy should be kept separate from theology. Theology is known by faith but philosophy should depend only upon reason.
This rationale has been, more or less, the initial point of most philosophical schools in the Modern Times and has prevailed the outcome of science in philosophy.
It is noteworthy to point out that philosophy for Aristotle was SEARCH FOR TRUTH. For Mediaeval thinkers, it was search for Divine Truth or GOD'S WILL. But philosophy for rationalists was REASON itself or simply put, it was interpreting the world. But only philosophers of the end of rationalist period, such as Nietzche and Marx, considered philosophy as REASON to be futile, and advocated a philosophy, which would be an INSTRUMENT for change, but thus would no longer be philosophy as understood by its rationalist connotation. This is why Marx called for the end of philosophy he said: Philosophers have interpreted the world, whereas the point was to change it. Please see my article MARXIST THOUGHT AND MONISM for more details on this topic.
The Modern science before 20th century, mostly favored dynamic monism (for example the Newtonian Model of the world), rather than pluralism. Nonetheless, the development of Modern science and the growth of individualism in European society were appropriate antecedents for a resurgence of pluralism in the Modern Times.
An example of the scope of pluralism at the end of the sixteenth century can be demonstrated by the appraisal of the plurality of the worlds controversy by John Donne. He was a British literary figure who sympathized with the idea of the plurality of worlds. He expressed the relationship of this controversy to other pluralistic consequences as I had quoted it in the beginning of this essay. Here are his words again: "Men that inhere upon nature only, are far from thinking, that there is anything singular in this world, as they scarce thinke that this world it selfe is singular, but that every Planet, and every Star, is another world like this. They find reason to conceive not only a pluralitie in every Species in the World, but pluralitie of Worlds. God, and Nature and Reason concurr against it." By John Donne, quoted in Steven J. Dick's book, PLURALITY OF WORLDS (1982), page 49.
The truth of the above appraisal can be perceived in the subsequent pluralisitc philosophies in the later centuries in Europe.
Rationalists and Natural Sciences
DESCARTES initiated a movement in philosophy which led to pluralism by some of his followers. His cognito ergo sum principle "I think, therefore I am" was not just a prelude for subjectivism. Actually, the Cartesian doubt was a good reason to allow the simultaneous acceptance of different ways of thought. His philosophy favored essentialism rather than conjectural explanation of problems. His deterministic comprehension of natural laws in physics made his philosophy incompatible with free will. But his model of the world was less monistic than later thinkers such as Newton. Descartes’ dualism of mind and matter opened way for mechanical materialism as well as subjective idealism. The pluralist elements of his thought were developed by Spinoza and Leibniz.
SPINOZA was primarily concerned with ethics. On questions of science he upheld Cartesian determinism. He tried to develop a rationalistic ethics. He believed that knowledge of good can prevent evil. Love and happiness in life were his ethical principles. His pantheistic God was represented in everything in the world. He had learned much from pantheism of different religions and his pantheism is evident by his equal treatment of all religions. His pluralism was reconcilable with monotheism but could not serve the hierarchical established theology of the Catholic Church. In his philosophy, God was only One and everything was united in Him. Spinoza's pluralism was very limited and his love for unity of God and the world is apparent in every line of his works. However, this did not stop the Catholic Church from condemning his works.
LEIBNIZ was the first philosopher of the Modern Times who despite being a rationalist and inclining towards natural sciences, strongly favored pluralism. His model of the world is monadology. The world is made of an infinite family of mindlike entities called monads. They are simple substances which are not divisible and are windowless; meaning that there is no interpenetration possible between them. The monads are individually defined and have free will, but the initial state of each monad involves once and for all everything that may ever happen to it. (see Monadology translated to English by P.H. Hedge). Leibniz was a firm rationalist and employed *contradictions* and *sufficient reason* as the basic principles of his logic. By using his logical method, his pluralism ended up with his own kind of determinism embracing all the changes of monads, which is summed up in his doctrine of pre-established harmony.
Leibniz's approach to the question of God's unity demonstrates his similarity as well as his difference with Spinoza. He says "God alone is the primitive Unity, or the simple original substance of which all the created or derived Monads are the products". So contrary to Spinoza, the monads are not just attributes of the Divine nature but are its products as well. Unity is expressed when he writes: "there must be in the simple substance a plurality of affections and relations, although there are no parts". That is like Spinoza who said "the divine nature possesses absolutely infinite attributes, each one of which expresses infinite essences in *sue genre*." Thus his monads, are not physically pluralistic in themselves (i.e. monistic tendency), but psychologically they are pluralistic assuming them as souls with perceptions and desires. Despite the pantheistic image of monads in their relation to God, Leibniz's God is not a single spirit and has a psychological plurality of perceptions, affections, etc.
Leibniz ended the Cartesian dualism of mind and body by referring to his discovery of conservation of momentum in physics (BTW, he was also the founder of mathematical logic). In contrast to conservation of matter, this new law, provided explanation for interaction of mind and body. Matter was denied and a panpsychic model of the world embraced material and immaterial world as well. Leibniz's system seems very fantastical to a Modern reader, but if, for example, we change the word soul by the word electricity, then his views would not seem too strange anymore. Even though his model is not satisfactory as it is, but Leibniz's model enriched by quantum physics has been the source of inspiration for many modern scientists in the twntieth century. [Please see Boston University’s Series on Philosophy of Science for major works of the field].
Unfortunately it took more than two centuries until philosophers paid attention to Leibniz's philosophical models. Whatever the shortcomings of monadology, it was the first reformulation of a pluralistic model of the world since the Greek atomists. Especially his theory of parallel universes is just being discussed by thinkers of our times.
Leibniz had a long controversy with Newton. Newton's gravitational theory substituted Cartesian vortex theory and depicted a new harmony in the world. Despite Newton's conjectural approach to theoretical speculations, his system was a prima facie monism. [Please see the REENCHANTMENT OF THE WORLD by Morris Berman for a good review of Newton].. For Newton, everything was revolving around the center of attraction. Laplacean determinism was the natural consequence of this theory, claiming a demon who could predict of all future motions once knowing the initial conditions and the Newtonian Laws. This system was completed by a new God, similar to the Aristotelian unmoved mover. This mechanistic model was the basis for dynamic monism in the Modern Times.
Leibniz attacked Newtonian system as contrary to religious harmony. In Leibniz's opinion, the Newtonian system did not need the God once the world was created. This was truly the importance of Newton, who discarded Occasionalism of Cartesians when every separate motion was started by God. However, Leibniz believed that his own philosophy was more pious due to needing God everywhere.
Among the scientists of the 17th century, we cannot find any major pluralist scientist besides Leibniz. Among other scientists, who were inclined towards pluralism, in some areas of their thought, we can mention C. Huygens.
C. HUYGENS had an empirical approach towards astronomy and physics. The place of probability theory in his philosophical thought is very extraordinary for his time. In 1698 he writes:
"I can't pretend to assert anything as positively true (for that would
be madness) but only to advance a probable guess, the truth of
which every one is at his own liberty to examine. If anyone
therefore shall gravely tell me, that I have spent my time idly in a
vain and fruitless enquiry after what by my own acknowledgment I
can never come to be sure of; the answer is, that at this rate he
would put down all Natural Philosophy as far as it concerns itself in
searching into the Nature of things: In such noble and sublime
Studies as these, 'tis a Glory to arrive at Probability, and the search
itself rewards the pain." (Steven J. Dick, Plurality of Worlds,
Cambridge University Press, 1982, P. 176).
Except limited pluralistic traits in KANT's evolutionary theory of universe in the eighteenth century, and Darwin's evolutionary theory of natural selection in the nineteenth century, most of the scientific theories and philosophical models of the natural sciences did not contribute much to pluralism until the dawn of the 20 th century.
Empiricists and Social Sciences
Although in Twentieth Century pluralism has been proposed in natural sciences such as modern physics, but in the 17th, 18th, and 19th centuries this was note the case and as noted before, these sciences favored dynamic monism. The first blows to monism were actually not by rationalist or mechanical materialists. It was rather the EMPIRICISTS who focused more on social and political sciences.
Before Descartes, it was FRANCIS BACON who defended observation in epistemology and it was him who in his logic opposed syllogism and deduction and opened the way for induction. This could have been a good start for pluralism. But although Descartes and his followers preferred reason to faith in science, but they were far from empiricism in their philosophy and followed rationalism and were mostly concerned with creating a single theory for natural sciences.
Apart from philosophies of science (natural philosophy), political philosopher JOHN LOCKE was the first important philosopher after the Middle Ages, who laid down the basis for a pluralistic approach to society. In the eyes of monistic logicians, John Locke seemed much more inconsistent than he really was. He did not have a clear cut system like the monists, which would allow everything to “follow” from a single principle. Thus it was not hard for his opponents to attack his philosophy as a chaotic thought. Also for his followers, it was not difficult to include anything in his philosophy as extensions of his ideas. Locke's philosophy is a good example of the emergence of a new school of thought with all the misrepresentations of pros and cons.
JOHN LOCKE was an empiricist. The most interesting aspect of his logic is the application of probability concepts, which were also responsible for his philosophical liberalism. Although Leibniz rejected Aristotelian logic in his unpublished works, he had a strong logical consistency which even approached mathematical logic. On the contrary, Locke's only logical principle was probability concept, which was not a worked out theory at that time and caused inconsistency in Locke' s philosophy. But his logic was an important part of his non-dogmatic approach towards politics where he showed rejection of absolutism and the love for DEMOCRACY.
Locke was primarily concerned with ethics, politics, and law. The relations of private and public interests, separation of power and foundation of democratic principles were his main interests. HIS DEMOCRATIC OUTLOOK CAUSED HIS OPPOSITION TO HEREDITARY PRINCIPLE WITH REGARDS TO POLITICAL POWER. His endeavors to analyze the political and economical problems in the context of a democratic government were the first attempts of a serious systematic pluralism to explain the political and social aspects of the society. If Leibniz's efforts are the first important systematic appraisal of nature in a pluralistic approach, Locke's merit is the same for society. His theory of separation of power to three branches legislative, executive, and judicial and his theory of checks and balances are the result of his pluralistic approach to social issues.
In epistemology, Locke valued experience in supreme and opposed the abstract ideas of Plato, Descartes, and Leibniz. This was the first divorce of empiricists from rationalist. Francis Bacon had reached empiricism by rationalism. But Locke, in order to maintain empiricist, left rationalism. This was due to the absolutist character of traditional logic. New logical theories such as probabilistic logic, nonmonotonic logic, and other logical systems had not yet been born and Locke's rejection of "abstract ideas" is therefore no surprise.
Locke's submission to experience was followed by BERKELEY and HUME to its extreme subjectivism and agnosticism as well as by Marx and William James to different types of instrumentalism. Only the Utilitarians such as Jeremy Bentham and J.S. Mill remained close to Locke's original ideas. They changed Locke's law, which for affirmation of its principles still depended on Holy Book, to happiness, as the basis for accepting their laws.
Berkeley's solipsism was a strange monistic version of Locke's empirical pluralism and it harmed the original attempts of empiricists. Although today a variation of Berkeley's ideas ha support among some quantum physicists as an explanatory theory. He denied the objective reality of everything except God. Hume did not hesitate to extend Berkeley's principles to God too. So contrary to the intentions of the originator of empiricism, Francis Bacon, Hume's agnosticism reached a 'double truth'. God was accepted by *faith* and the empirical entities were accepted by *experience*. So once again faith returned to philosophy and ironical enough, faith returned to philosophy by the empiricists themselves.
The above tendency was further developed by KANT. Kantian subjectivism claimed the impossibility of empirical knowledge for 'apriori' concepts and the 'thing-in-itself'. After more than two centuries 'apriori' concepts are understood by genetic heredities and artificial intelligence [see theory-impregnated sense perception theories of Popper in THE SELF AND ITS BRAIN and also see AARON SLOMAN's PHILOSOPHY OF ARTIFICIAL INTELLIGENCE]. But in Kant's time, his claims weakened empiricism and his intuitionism was further developed into Hegelian idealist monism which was on the opposite side of the liberal empiricism.
Kant was the main theoretician of progress in enlightenment. And he thought in Germany through reforms he could arrive at his ideals of individual freedom and he has discussed this view in his political writings. But Frederick William II, the successor of Frederick the Great, banned him from writing about religion after Kant's 1793 book entitled " Religion within the Limits of Reason Alone", and Kant did not publish any books about religion as long as Frederick William II was alive.
For Kant, progress and development, human rights, and individual freedoms were important, and his efforts for reform were to achieve these goals, and when the French Revolution chose the progressive goals of individual freedoms, Kant defended the Revolution, not because he was revolutionary, which he was not, but because he saw the goals of that Revolution to be progressive, and since then for two centuries revolution and progress became synonymous, whereas Kant himself, was a reformist, but for him the goal, was progress and individual freedoms. Therefore in his view, both revolution and reform could be synonymous with progress or retrogression, and individual freedoms were the criteria. This social view of Kant in defense of individual freedoms helped the growth of pluralism in the Modern Times, and it is interesting that the thoughts of John Locke and Kant, later found a special position in the American democracy.
Pluralism was defeated by HEGELIAN monism in the forms of Marxism or Nietzchianism subsequently. Locke's pluralism was equalized with Berkeley's subjectivism or Humean agnosticism. Locke's legacy only survived among the capitalist political philosophers and they emphasized his defense of the private property, rather than his approach to individual rights, political democracy, and pluralism. Locke's works were not enhanced by Utilitarians and they gave away his all-sided philosophical contemplation and pursued a limited legal and economic discourse with their adversaries. Their opposition to socialists moved them further towards a narrow vision of liberalism and of becoming the theoreticians of English law. On the other hand the socialists moved towards Hegelianism.
The only socialist trend which retained pluralism was Proudonism. PROUDON disassociated himself from the Hegelian monism and sided with pluralism. But his pluralism was less systematic than Locke's. The individuals had no relation to each other and all relations (such as government, marriage, private property, religion, etc.) were considered as compulsory. Proudon did not just resent the ills of the society, he could be named the prophet of society-less individuals, resenting *established* society and not just its shortcomings. He became the father of ANARCHISM, a schools of thought which was subsequently developed by the Russian revolutionary Bakunin.
Besides politics, Locke's tradition originated other works. Helevetius and Condorcet in France applied his principles to ethics and education and attempted to develop these disciplines to positive sciences similar to the natural sciences. VOLTAIRE in his literary work criticized the Catholic Church from the standpoint of democracy and pluralism.
Locke escaped to Scandinavian countries from his home country England, because of the political persecution because of his ideas. Locke's doctrine influenced judicial and political system of the Untied States more than any other country, where his model of separation of three branches of government was implemented the most. But philosophers did not return to him and did not try to transcend his doctrine until the twentieth century.
It is wrongly believed that Locke was the theoretician of capitalism. True that he defended private property as the basis of democracy. But Locke's distinction is his thoroughgoing democratic thought. Whenever capitalist countries were in favor of democracy and peace, they upheld his principles and if they did not, they simply rejected them. Locke's democracy and pluralism in political theory should not be viewed as limited to capitalism, same as Empedocles's democratic and pluralist ideas which were not limited to slave society. A slave society or a capitalist society could as well not be democratic or pluralist. It is similar to the achievements of the socialist movement, such as unemployment benefits, that are not bound by socialist or capitalist society and are more rights in the today's world.
Recent Times
The real growth of pluralism has occurred at the turn of the 20th century, but not in strictly speaking schools of philosophy, rather mostly in the philosophies of scientists. The analytic philosophy which was pluralistic in its approach at the turn of the century has become less and less a philosophy and it is more like linguistic theory in the works of later post-Wittgenstein analytic philosophers. In contrast scientists and philosophers of science such as David Bohm or Ilya Prigogine have been more titled towards philosophical thought and pluralism.
But the 20th century philosophy has not been all pluralism. On the contrary, strictly speaking philosophy, one of the major trends of 20th century philosophy is very monistic, that is existentialism. Existentialism, both in its Heideggerian and Sartrian variations, is a lot titled towards monism than pluralism. Kirkegaard to Jaspers, Heidegger to Merleau-Ponty, and Sartre, the existentialists, with their emphasis on BEING, are more resembling Parminedes searching for a plenum and Aristotle searching for a single world than exemplifying a pluralistic outlook. But admittedly, their monism is more with a pantheistic pluralist flavor than a Platonic hierarchical monism.
There were many efforts to found a pluralistic system in this century. The notable examples are William James, Bertrand Russell, Ludwig Wittgenstein, and later Ludwig von Bertalanffy, Ervin Lazlo and others. Among the socialists, there were Gramsci, Althusser, Stojanovic, and others who tilted towards pluralism.
Bertrand Russell described the above quest very well when he wrote
"To frame a philosophy capable of coping with men intoxicated
with the prospect of most unlimited power and also with the apathy
of the powerless is the most pressing task of our time."
(Bertrand Russell, A History of Western Philosophy, 1945, p. 729.)
Nevertheless none of the above attempts were fully "successful" in formulating a pluralistic system. Whether we call it cybernetic system, or plain old system, it seems like the search for a pluralistic system is futile. Perhaps a "pluralistic system" is a contradiction in terms and pluralism can at best be described in a loose way that one describes things like Zen, more by what it is not:-) than what it is, maybe! By Koans than by philosophical writing.
It is not a surprise that this goal which was alive when Bertrand Russell postulated his Philosophy of Logical Atomism, was virtually abandoned in philosophy and the heir of analytic philosophy moved towards logical positivism, panpsychism, language parallelism, and other doctrines which have actually turned away from the original goal. Even a new understanding of 'system' in cybernetic theory did not make any headways.
The attempts of these thinkers to address the contrast of monism and pluralism was very fruitful. William James's critic of Hegel in particular is a noteworthy example.
***
WILLIAM JAMES was the first one in modern philosophy to discard the question of primacy of mind and matter from philosophy. I am not concerned with what William James offered himself, my interest is his dropping this trinity-like dogma from Modern thought. In my opinion, this was the most important achievement of philosophy after the Middle Ages. The philosophers of Modern Times never liberated themselves of this pseudo-problem of Mediaeval philosophy. It had become a rule in all philosophical schools to determine their stand on this question prior to any other discourse. It had the status similar to question of Trinity (taslees) in the Mediaeval thought.
This is how materialists and idealists were distinguished and philosophers like Kant, who could not be classified as such, were still classified on the basis of this question and were considered as partial to one side of the controversy, depending on whom was interpreting Kant.
William James's denouncement of this principle in his essay "Does 'Consciousness' Exist? (1904)", was a radical break with all philosophical traditions since the Middle Ages. This break with fundamentalism reinforced pluralism in his philosophy and in many subsequent philosophies of the 20th century. Actually James's pragmatism has been mostly known about his philosophical contributions. But I believe, James's contribution to pluralism is really worth an extensive research. In his lectures in 1907 entitled "A PLURALISTIC UNIVERSE", WILLIAM JAMES gives a good demonstration of his pluralism as follows:
"Pragmatically interpreted, pluralism or the doctrine that it is many means only that sundry parts of reality *may be externally related*. Everything you can think of, however vast or inclusive, has on the pluralistic view a genuinely 'external' environment of some sort or amount. Things are 'with' one another in many ways, but nothing includes everything, or dominates over everything. The word 'and' trails along after every sentence. Something always escapes. "Even not quite" has to be said of the best attempts made anywhere in the universe at attaining all-inclusiveness. The pluralistic world is thus more like a federal republic than like an empire or a kingdom. However much may be collected, however, much may report itself as present at any effective center of consciousness or action, something else is self-governed and absent and unreduced to unity.
"Monism, on the other hand, insists that when you come down to reality as such, to the reality of realities, everything is present to *everything* else in one vast instantaneous co-implicated complete-ness-nothing can in any sense, functional or substantial, be really absent from anything else, all things interpenetrate and telescope together in the great total conflux." (William James, PLURALISTIC UNIVERSE, Harvard Edition, Page 45, 1977 print).
Despite James's strong demonstration of pluralism as an outlook, he always considered himself as opposed to rationalism. In this respect, he was similar to John Locke. He did not try to make a new rationalism, which could comply with his outlook and probably this was the reason for his incapability of formulating a pluralistic system which he frequently notes in his correspondence.
Finally it is odd that William James admired BERGSON's philosophy. It is noteworthy to mention BERGSON's opposition to science and rationalism. Bergson did not have any logical theory except for dialectics which he hardly understood, but his distorted Hegelian thought was presented as the theory of struggle of life and matter. I never understood James's admiration of Bergson.
***
BERTRAND RUSSELL, as noted before, also proposed a theory of logical atomism for a while. It resembled Leibniz's monadology but the atoms were linguistic-logical than soul-like. Russell's work was continued by Wittgenstein in his first philosophical phase when doing Tractatus and the result was more linguistics than philosophy. Wittgenstein, at the end of his life, wrote the Blue Book and the Brown Book where he fuly separated from the analytic philosophy and joined Phenomenology and in those writings he suggested to read them and then throw them out.
Pluralism was not developed more than James in the next half-century of analytic philosophy, except for the development of probabilistic logic, non-monotonic logic, and various types of mathematical logic and linguistic theories. Sciences of sub-atomic particles such as Quantum physics, and achievements of genetics, communications and the discoveries of astronomy and space travel are reinforcing pluralism among scientists. In fact, scientist philosophers such as David Bohm have done greater philosophical contributions than the strictly speaking philosophers.
In my opinion, David Bohm's book SCIENCE, ORDER, AND CREATIVITY (1989) is one of the best presentations of a pluralistic philosophy in our times. Among the more analytic works, Nelson Goodman's WAYS OF WORLD-MAKING is also a worthwhile reading.
Also less known works like Architectonics of Meaning, Foundations of the New Pluralism by Walter Watson are efforts to understand the foundation of pluralist philosophy. In my opinion, Iranian intellectuals can benefit from the philosophical achievements that are being done from pluralist viewpoint in our times. Some of them like John Rawls have worked in philosophy and social sciences and others like Quine have contributed more in ontology, logic and mathematics.
The achievements of pluralism are just beginning to flourish in the post-industrial society which I have explained in my paper "Dancing in the Air". In the recent times that the world nations are in realtime interactions on the Internet, diversity in the world is better understood. In fact, as I mentioned in my paper "Impact of Intelligent Tools on Human Life and the World", society is just finding the means to meet individual needs without reducing the individuals to a pre-conceived uniformity and individuality is the social basis of pluralism. Post-industrial new thinking is paving the way for pluralist thought, which is forming in different parts of the world.
Sam Ghandchi, Publisher/Editor
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 9, 2003
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
سام قندچی
پيشگفتار
من در رساله ديگري درباره يکتاگرائي درفلسفه عصر مدرن و به ويژه مونيسم مارکسيستي که بيشتر در ايران پيرو داشته است بحث کردم. در رساله زير موضوع بحث من نقطه مقابل مونيسم، يعني پلوراليسم يا کثرت گرائي در فلسفه غرب است. بنظر من شايسته است که کثرت گرائي درانديشه هاي فلسفي متداول در ايران نيز مطالعه عميق شود. هرچند من در آن زمينه اشاراتي در نوشته هاي خود از جمله در اين نوشته دارم، وليکن موضوع اين نوشته اساسأ مکاتيب فلسفي کثرت گرا در غرب است.
کارهائي که امروز درباره انديشه هاي مدرن در ايران وجود دارند، آثار نويسندگاني نظير فريدون آدميت هستند، که اساسأ موضوع تحقيقشان دوران مشروطيت است، که انديشه هاي غرب افکار ايران را تحت تأثير قرار داده بوده اند. من اميدوارم کارهاي تحقيقاتي جديدي درباره انديشه هاي کثرت گرا وزمينه هاي آنان، نه تنها از نظر نفوذ انديشه هاي غرب، بلکه از زاويه تطور انديشه فلسفي در کل تاريخ ايران، انجام شود، که البته تبادل افکار با تمدن هاي ديگر را نيزشامل خواهد شد، گر چه به آن محدود نخواهد بود.
تا آنجا که به نتيجه گيري در سطح گلوبال مربوط ميشود، به غير از ارائه تاريخي موضوع، که هدف من در اين نوشته بوده است، ارزيابي نتايج عملي اين بحث براي زمان ما حائز اهميت است، و من مطالعه کارهاي نويسندگان زير را در عرصه هاي مختلف دانش توصيه ميکنم:
در عرصه تئوري سياست، کتاب جان کنت گالبريت John Kenneth Galbraith بنام "کالبد شکافي قدرتAnatomy of Power". در عرصه اقتصاد، مدل ورودي-خروجيInput-Output Model تدوين شده بوسيله Wassily Leontief برنده جايزه نوبل در اقتصاد، و کتاب ظهور جامعه فراصنعتي دنيل بلDaniel Bell. در عرصه فلسفه آثار پاپرPopper، کواينQuine، و ديگراني که در اين رساله ذکر کرده ام. در عرصه جامعه شناسي و فرهنگ، آثار بل و دنيل ينکلوويچDaniel Yankalovich . در عرصه عدالت اجتماعي و حقوق آثار جان رالزJohn Rawls. در عرصه مديريت آثار پيتر دراکرPeter Drucker و بالاخره در عرصه تحولات گلوبال، آثار تافلرها و جان نيزبيتJohn Naisbitt.
لازم به ذکر است که در عرصه تصميم گيري اجتماعي ساختارهاي جديدي در دموکراسي غرب شکل گرفته اند، نظير ابتکار رأيBallot Initiatives در کاليفرنيا که تافلر و نيزبيتNaisbitt آنرا مورد مطالعه قرار داده اند و من در آن باره در نوشته ديگري توضيح داده ام. اين تغييرات اجتماعي خود بر شکل پلوراليسم اجتماعي زمان ما اثر ميگذلرد. از ساختارهاي نوين ديگ عصر حاضر، مي توان از سازمانهاي علمي، محيط زيستي، و سازمان ملل نام برد. در واقع موضوعاتي نظير کنترل و توازنchecks and balances که از زمان جان لاک در فلسفه سياسي غرب مطرح بوده با گسترش جامعه فراصنعتي ابعاد نويني گرفته اند، و اين شکل کثرت گرايانه تر دموکراسي فراصنعتي است، که من آن را در جاي ديگر "رقص در آسمان" خوانده ام.
در زمينه وسائل ارتباط جمعي و اهميت آنها در دموکراسي فراصنعتي، گالبريت نظرات جالبي ارائه کرده که من درجاي ديگري بحث کرده ام. و در رابطه با تئوري تفکيک سه قوه جان لاک در عصر فراصنعتي، يکي از پايگذاران اصلي فيوچريسم (آينده نگري) در فرانسه، يعني برترانددوژوونلBertrand de Jouvenel در اواخر عمر، کارهاي ارزنده اي ارائه داد، و بويژه اهميت پيگرد خوشحالي pursuit of happiness که در دموکراسي آمريکا طرح شده، و در اروپا طرح نشده است را براي جامعه نوين، جهت طرح مدل جديد دموکراسي در جامعه فراصنعتي، يادآور ميشد. در زمينه عدالت اجتماعي نيزدر باره مولفه هاي جديد در جاي ديگر مفصلأ بحث کرده ام.
در ارتباط با موضوعات تاريخ فلسفه که در اين نوشته آمده اند، جهت مطالعه بيشتربه کتاب مفصل يک تاريخ فلسفه اثرکاپلستونCopeleston مراجعه کنيد. وي با آنکه يک کشيش ژزوئيت است، کتاب بي نظيري در تاريخ فلسفه ارائه کرده است، که در کناريک تاريخ فلسفه غرب برتراند راسل، که از ديدگاه فکري غير مذهبي نوشته شده، هردو ارزشمند و حاوي اطلاعات مهم تاريخي هستند.
مقدمه
" انسان هائي که فقط به ذات طبيعت توجه دارند، از اين انديشه به دورند که چيزي
مفرد در جهان هست، چرا که به ندرت فکر ميکنند که اين جهان در خود مفرد است،
اما هر سياره، هر ستاره، خود جهاني است نظير اين يکي. آنها دليل براي
قبول نه تنها کثرت در نوع در اين جهان، بلکه حتي براي کثرت جهان ها
مي يابند. خدا، طبيعت، و منطق بر ضد آن متحدند."
از جان دانJohn Donne س. 1572-1631
نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick
در کتاب کثرت جهان هاPlurality of Worlds س1982، صفحه 49
تاريخ پلوراليسم با "عقل سليم" آغاز ميشود. پس از هزاران سال تسلط افکار مدهبي و فلسفي برذهن بشر، عقل سليم مردم عادي بدون تعصب و پيشداوري هاي مذهبي و فلسفي، کثرت گرا ست، يعني شناخت بي غرضانه طبيعت و جامعه، دنيا را انبوهي از گوناگوني و بي مانندي پديده هاي منحصر به فرد ميبيند. فعاليت فکري در اين شناخت اوليه متوقف نميشود، و براي فراهم آوردن نياز هاي اوليه، در برابر خطرات احتمالي، به جستجو مي پردازد. اجتناب از اتفاقات نامطلوب نياز به توان پيش بيني مسير آينده پروسه هاي مختلف دارد. اين توان از طريق تشخيص نظم و قاعده در گوناگوني هاي وقايع جهان حاصل ميشود. شکل بدوي اين فعاليت دماغي در رفتار حيوانات متفکر بشکل "غريزه" حک شده است، که از طريق ژنتيک منتقل ميشود. به همين سان اولين کوشش ها براي آفرينش دانش، از طريق صرفنظر کردن از جزئيات، و چشم پوشي از بي قاعده گي ها، براي دستيابي به قاعده و نظم انجام شد. هراکليد اين تلاش ذهني را جستجو براي "آنچه در همه چيز مشترک است" ناميده است.
در فلسفه، مونيسم بر پلوراليسم تقدم داشته است، چرا که جستجو براي قاعده ها و اشتراک ها منتج به اصول جهانشمول نظير شبه ماده انتزاعي پلنومplenum طرح شده توسط پارمينيدوس Parmenides، و يا تضاد طرح شده توسط هراکليد انجاميد، که در رساله مونيسمم مفصلأ بحث کرده ام. در مذاهب، اولين خدايان پلوراليستي بودند، جرا که بيشتر به عقل سليم مردم عادي نزديک بودند، و نه به انتزاع فلسفي، و هزاران سال طول کشيد تا پلي تئيزم (چند خدائي) جاي خود را به مونوتئيسم (يکتاپرستي) داد، که در واقع جمع بست نقاط ا شتراک خدايان مختلف در يک خداي انتزاعي بود. پيشرفت تمدن و علوم، مقارن بود با توسعه انديشه بشر از پلوراليسم عقل سليم به مونيسم، و به استثنأ انفصال هاي مختصر کوتاه مدت، در تاريخ گذشته بشريت، مونيسم غال ب بوده است و نه پلوراليسم.
در واقع در عصر حاضراست که توسعه هاي هاي جديد علم عدم تعين indeterminism و پلوراليسم را براي علوم طبيعي و پيش بيني آينده تقويت کرده است. پلورايسم امروزاساسأ ادامه کوشش هاي فلاسفه آناليتيک در اين زمينه نظير انديشه هاي برتراند راسل در قرن بيستم نيست هرچند بظرات فلاسفه اي نظير نلسون گودمن Nelson Goodman نويسنده کتاب راه هاي گوناگون جهانسازي در سالهاي اخيرادامه آن سنت است. امروزه ديدگاه پلوراليستي از طرف دانشمندان و فلاسفه علم و ديگر صاحب نظران انديشهاي نو، با افکار بسيارمتفاوتي دنبال ميشود، انديشمنداني نظير کارل پاپر، پريگوژين، ديويد بوهمDavid Bohm ، و يا متفکريني نظير کواينW.V. Quine.
عهد باستان
در يونان باستان امپيدوکلوسEmpedocles اولين فيلسوفي است که به ترويج پلوراليسم مي پردازد. در مقايسه با مونيسم هراکليد که آتش رااصل مي دانست، امپيدوکلوس ترکيبي ازچهار عنصر تفکر يونان، يعني زمين، هوا، آتش، و آب را اساسي فرض ميکرد و در مقايسه با هراکليد که فقط به ستيز اعتقاد داشت، امپيدوکلوس عشق و ستيز، هر دو را به عنوان توضيح وحدت و جدائي پديده ها مي دانست. ستايش وي از عشق بمثابه بيان وحدت اوليه، آرزوي وي براي مونيسم را نشان ميداد، هرچند اين هرگز به معني اعتقاد او به اين آرزوها بمثابه واقعيت نبود، واقعيتي که وي عکس اين نمايلات مونيستي مي ديد. منطق وي متعينdeterministic (جبري) نبود و از ديدگاه وي تغيير از طريق هم اتفاق و هم عليت رخ ميداد. در اخلاق، عرفان فيثاغورثيان را پذيرفته بود، و به سبک مذهب اورفيکOrphic دوران ماقبل تمدن يونان باستان، به معصيت اوليه و تناسخ معتقد بود.
امپيدوکلوس درطرح دو مشخصه پلوراليسم نوآور بود، و آنها عبارت بودند از دفاع وي ازعدم تعينindeterminism (اختيار) و دموکراسي. از آنجا که بيشتر يک نويسنده شاعر مسلک بود، نوشته هاي سياسي وي تتبع اسکولاستيک رساله هاي سياسي مونيستي نظير افلاطون و ارسطو، که البته سالها بعد از وي نوشته شده اند را نداشت. ناگفته نماند که ارسطو که بعد از افلاطون نوشته، با وجود تعلقش به پلوراليسم، در سياست متأثر از اقلاطون است و نه از امپيدوکلس. معهذا عمل سياسي و شعرامپيدوکلس، گرايش پلوراليستها را به دموکراسي، از همان بدو تمدن غرب نشان ميدهد.
پس از امپيدوکلوس، لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus قابل ذکرند. آنها سعي کردند که به مصالحه اي ميان پلوراليسم و مونيسم دست يابند. مدل آنها از جهان اتميسم بود. اتمها متفاوت بودند و تعدادشان بي نهايت بود (يعني گرايشي پلوراليستي)، اما در عين حال جوهراتمها غير قابل تقسيم فرض ميشد، و اينکه که با يکديگر از طريق قوانين جبريdeterministic عليت (يعني گرايشي مونيستي) مربوط ميشدند. اين مدل دو هزار سال به عنوان يک تئوري متافيزيکي درباره ساختمان جهان باقي ماند، تا که علم نو بعد از رنسانس از آن استفاده کرد.
فرضيه اتمهاي بي نهايت لوسيپوس و دموکريتوس تقريبأ سلف همه مدل هاي پلوراليستي جهان بوده است، از مونودولوژيmonadology لايبنيتسLeibniz تا مدل اتمي راترفوردRutherford تا اتميسم منطقي برتراند راسل. همچنين هرچند لوسيپوس و دموکريتوس جبرگرا determinist بودند، نظرات سياسي شاند رتطابق با پلوراليسم بود، يعني مدافع دموکراسي بودند. در کيهانشناسي آن ها از ايده کثرت جهان ها دفاع ميکردند، که بعدها اپيکورEpicurus همراه ديدگاه اختيارindeterminism ترويج ميکرد. بعدها ارسطو ايده کثرت جهان هاي آنها را رد کرده و ايده *جهان واحد* را به جاي آن نشاند (جالب است که قرن ها بعد، در قرن نهم ميلادي، تئوري احتمال اپيکور و نه تئوري چهار علت ارسطو، در ميان معتزله، يعني پيروان حسن بصري در الهيات اسلامي، پذيرفته شده است).
پيشرفت تمدن يونان مونيسم پاراميندوس را تقويت کرد. افلاطون به طور سيستماتيک با پلوراليسم امپيدوکلوس و اتميست ها در افتاد. پس از اافلاطون، ارسطو هرچند خود پلوراليست بود، بسياري از انگاره هاي مونيستي استاد خود افلاطون را در فلسفه خويش حفظ کرد. از نظر ارسطو "ترتيب دريافت حسيorder of sense" پلوراليستي بود، اما ترتيب بيانorder of explanation مونيستي بود. به عبارت ديگر وقتي از حس به تئوري ميرويم، کثرت نقطه شروع است، اما وقتي جهان را توضيح ميدهيم، ما از تئوري توضيحيexplanatory theory مونيستي شروع ميکنيم و به واقعيت تجربي ميرسيم. ( نگاه کنيد به کتاب سوم متافيزيک ارسطو که وي اين تئوري جالب خود را به شيوه بسيار همه جانبه اي توضيح داده است).
سقوط تمدن يونان
تجديد حيات پلوراليسم تا زمان سقوط تمدن يونان اتفاق نيافتاد. پس از قرن سوم ميلادي که مسيحيت امپراطوري روم را فتح کرد، پلوراليسم موقتأ در ميان مکاتيب فلسفي بدبينانه کلبيونCynics، شکاکيونSceptics، اپيکوريانEpicureans، و افکارعرفاني رواقيونStoics رشد کرد. معهذا اصالت و ابتکاري در اين مکاتيب نبوده، و بويژه بيگانگي اين مکاتيب فلسفي با علم، بيشتر آنان را تحولي واپسگرا در پلوراليسم کرد تا پيشرفتي ترقي خواهانه.
کلبيونCynic دستاوردهاي تمدن، نظير دولت، مالکيت خصوصي، ازدواج، و مذاهب را رد ميکردند. در واقع آنان را ميتوان پيش کسوتان آنارشيستها قلمداد کرد، که من در جاي ديگر مفصلأ بحث کرده ام. آنها سعي در تصحيح نقصان هاي اجتماعي نه از طريق رفرم داشنتند، و نه از طريق ارائه آلترناتيو اجتماعي اي که با انقلاب بدست آيد. آلترناتيو آنان "بازگشت به طبيعت" و زندگي نظير حيوانات بود. يکي از چهره هاي برجسته آنان، ديوژانس، حتي به برادري نسل بشر و حيوانات معتقد بود که البته انساندوستانه بود. خلاصه آنکه رد نظم موجود از طرف اينان ضربه اي بود بر مونيسم، هرچند مکتب فکري شان براي انديشه و فعاليت فکري کشنده بود.
شکاکيونSceptics با ترديد همه چيز، تفاوت دانش و جهل را مي ستردند، معهذا برروي برخي اصول مونيسم نيز سايه شک مي افکندند. کارنيادCarneads در سال 69 قبل از ميلاد، يکي از شکاکيون بود که به ايده احتمالات به مثابه راهنماي عمل رسيده بود. اين از اولين کوشش ها براي طرح تئوري تخمينيconjectural theory بر مبناي ديدگاه فلسفي اختيارindeterminism بود. متأسفانه نظرات وي بعد ها از طرف ديگر فلاسفه شکاکيون دنبال نشد، چرا که آنان در پي ارائه آلترناتيو در برابر تفسير مونيستي حقيقت نبودند، و تنها دلبستگي شان شک درباره همه چيزگذشته بود، و خوشي شان بي اعتبار کردن دست اوردهاي علمي بود.
اپيکورEpicurus پايه گذار مکتب اپيکوريان اساسأ موضوع توجهش اخلاق بود. وي لذت را از ديدگاه عرفاني مي ستائيد، اما برخلاف رواقيون تنها به زندگي اعتقاد داشت. دفاع وي از آزادي ارادهfree will جنبه پلوراليستي فلسفه اخلاق وي است. پس از لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus، اپيکور اولين فيلسوف پلوراليست در فلسفه طبيعي است. هرچند وي دلبستگي اي به علوم نداشت، ترويج اتميسم از سوي وي، با تکيه بر شانس و عدم تعينindeterminism ، مدلي پلورليستي از جهان را عرضه ميکرد. معهذا ارسطو قبل از وي، براي رد مفهوم دموکريتي کثرت جهان ها و دفاع از اصل *جهان واحد* کوشش وافري کرده بود، و بعدها مدل ارسطوئي نه تنها در قرون وسطي، بلکه کماکان همچنان تا عصر حاضر، با ماست.
رواقيونStoics با ستايش فضائل شخصي و برابري انسانها، به طرف پلوراليسم گرايش داشنتد. پلوراليسم آنها بيشتر به پلوراليسم مذهبي شبيه است، تا به پلوراليسم فلسفي. زينوZeno، پايه گذار اين مکتب، خدا را جدا از جهان نمي دانست و در درون ما مي ديد. اين يک ديدگاه وحدت وجودي ( پانته ئيستيpantheism ) بود که ريشه خود را در مذاهب خاورOriental religions داشت. پانته ئيسم از طرف رواقيون توسعه يافته و از طريق آنان وارد رهبانيتmonasticism مسيحي و عرفانmysticism اسلامي شد. وحدت وجود در رابطه با جلوه هاي خدا پلوراليستي است، اما در عين حال به خاطر فرض خداي واحد، ديدگاهي مونيستي است. اين فلسفه با ارتقأ انسان به مقام شبه خدائي از طريق تذکيه نفس، براي ملت ها و افراد نااميد جاذبه داشته است، يعني براي آنان که به قول برتراند راسل نمي توانستند به پيشرفت در عمل خود در جهان واقعي اميدي داشته باشند. با اين همه، تأکيد اين تفکر بر روي فرد همواره نوعي پلوراليسم را در ميان طرفداران آن باعث شده است.
قرون وسطي
مسييحيت تمام خدايان مذاهب ديگر را برچيد و در نتيجه يکتا پرستي مسيحي جايگزين تمام مذاهب پلوراليستي در اروپا شد. براي بيش از هزار سال، فلسفه به اسکولاستيسم کليسا محدود شد. همه چيز از آسمان تا زمين کاملأ از طرف خداي قادر مطلق خکمراني ميشدند، واو همه چيز از کوچکترين ذرات تا بزرگترين ستاره ها را تعيين ميکرد. پلوراليسم به معني اخص کلمه در قرون وسطي تحمل نميشد، اما عناصري از آن در قرون تاريک انديشي باقي ماندند، و آنهم بيشتر در فلسفه اسلامي.
سه قرن اول اسلام يعني قرون ششم تا نهم ميلادي چيزي بيش از اسکولاستيسم در دنياي اسلام به وجود نياورد. دين سالاري ( تئوکراسي) اسلامي بني اميه و بني عباس نظير کليساي کاتوليک استبدادي بود. تنها پژوهشهاي نجومي از طرف دين سالاران اسلامي تشويق ميشد و آنهم به خاطر مبناي نجومي بسياري از شعائر عبادتي اسلامي. در واقع پس از سقوط خلافت اسلامي در شاخه شرقي آن (در ايران) و شاخه شمالي آن (در اسپانيا)، با تقليل نفوذ خلافت مرکزي، و شروع به اصطلاح "رفرميسم" و "رنسانس" اسلامي در قرن نهم ميلادي ، در ايران و اسپانيا کارهاي علمي و فلسفي شکوفا شدند. ابن سينا، عمر خيام، فارابي، ابوريحان بيروني، ذکرياي رازي در ايران و اورس (ابن رشد و ديگران در اسپانيا) فلاسفه و دانشمندان برجسته اين دوران هستند، که بويژه بر افکار راجر بيکن و اسپينوزا در غرب اثر گذاشتند. در واقع بررسي فلسفه شرق خود مبحثي است جداگانه و وسيع است. اما فقط نگاهي به فلسفه وحدت وجود، که اساسا در شرق رشد زيادي کرده، و در پلوراليسم غرب اثر گذاشته، در اينجا بي مناسبت نيست.
وحدت وجود اسلامي در شرق
پانته ئيسم يا فلسفه وخدت وجود، شکلي از عرفان است، و ادامه فلسفه رواقيون است که بويژه پس از حمله مغول، در ميان انديشمندان خاور تزديک رشد کرد. اين بينش از يک سو، تلفيقي بود از فلسفه خاور و فلسفه يونان، و از سوي ديگر، ترکيبي بود از انديشه اسلامي و مسيحي . مروجين آن "صوفي" خوانده ميشدند، چرا که نظير رواقيون براي دنياي مادي ارزشي قائل نبودند. آنها ضد آخوندبازيsacerdotalism بودند و به همه اديان به يک اندازه احترام مي گذاردند، و اعتقادات خود را يک مذهب جهان وطن مي ديدند، نظير مانويان قبل از اسلام. آنها مذهب سنتي را تحقير ميکردند، و ايده جستجو براي خدا در دل، و نه در مسجد، را ترويج ميکردند. به خاطر ترس از آزار و ايذاي اسلامگرايان، نظرات خود را به شکل استعاره درقالب اشعار بيان ميکردند.
اشعار صوفيان نمونه هائي از بيان زيباي شاعرانه وحدت وجود است. شاعر برجسته صوفي مسلک ايران مولوي، در اشعار خود، با احترام خاصي از فلاسفه مکاتيب مختلف يونان، از جمله ديوژانس و اتميستها ياد ميکند. در بسياري از اشعار وي، او خدا را به نور تشبيه ميکند، که بوسيله انديشه بشربه فرقه هاي مختلف مذهبي انکسار يافته است. اين تشبيه شايد بهترين بيان پانته ئيستي توحيد، يعني خدا ي واحد است، که در عين حال بيان هاي متعدد ديگرخدا را نيز همراه دارد. هرچند پانته ئيسم يک پلوراليسم استوار نبود، ترويج مفهوم کثرت گراي بيان خدا از طرف آن، باعث رشد گرايش پلوراليستي در مذهب و فلسفه در قرون وسطي در دنياي اسلام شد، و پانته ئيسم حتي بعد ها متفکرين برجسته خردگراي عصر مدرن اروپا، نظير لايبنيتس .و اسپينوزا را، تحت تأثير قرار داد.
متفکرين پلوراليست قرون وسطي
در اروپا، راجر بيکن (1214-1292) از امپريسيسم براي دفاع از اصل يکايکيindividuation (تشخيص فرد در جمع) ، يعني تشخيص اينکه اشيأ جداگانه کيفيت هاي مختلف دارند، استفاده کرد. در نتيجه هرچند راجر بيکن مونيست بود، در فلسفه اش نفوذ پلوراليسم هويدا است.
جالب توجه ترين متفکر پلوراليست قرون وسطي ويليام اوخامWilliam of Ockhams در (1280-1347) بود، که تکفير شده و از فرقه فرانسيسکن و کليسا طرد شد. او ايده کثرت جهان ها را دليلي براي قدرت خدا مي دانست. بزرگترين خدمت وي به فلسفه منطق *تيغ اوخامOckham's Razor* است. ( به تحقيقات مفصل کارل پاپر درباره اوخام رجوع کنيد).
تيغ اوخام که با عبارت "اين بيهوده است که با زيادتر انجام دهيم آنچه قابل انجام با کمتر است" بيان شده، متد منطقي بسيار سودمند براي ديدگاه پلوراليستي است. با استفاده از تيغ اوخام ميتوان همان تعداد ازعوامل را که *لازم* هستند، براي هر تحليل معين برگزيد. بنابراين بجاي تقليل پيش گرايانه( اپريوريapriori ) کثرت به يگانگي مونيستي، از اين ابزار براي کار کردن با تعدد مي توان بهره گرفت. در نتيجه کار عظيم استفاده از عوامل متعدد در تحليل، با اين روش، با حذف عواملي که تاثير مساوي دارند، به ساده کردن کار مي انجامد، به جاي آنکه تعدد، باعث نا اميدي از پلوراليسم و پناه بردن به مونيسم شود.
علاوه بر منطق، اوخام گراييش به پلوراليسم را در مسائل اجتماعي زمان خود نيز نشان داد. وي طرفدار جايگزيني کليساي دموکراتيک به جاي نظام سلسله مراتبي هيرارشي کليسا بود.
عصر مدرن
پايان قرون وسطي مقارن است با رفرماسيون و رنسانس. رنسانس همانطور که در رساله مونيسم نوشتم، بيشتر به مونيسم ديناميک گرايش داشت. اما رقرماسيون و ظهور پرتستانيسم در اروپا، به ديدگاه پلوراليستي ياري رساند. از آنجا که پروتستانيسم به قضاوت فردي استناد ميکرد، راه هاي تازه اي به سوي ديدگاه پلوراليستي، حتي در درون مذهب مونيستي مسيحيت گشوده شد. تفرقه مذهبي کليسا و رقابت فرقه هاي مذهبي براي سالها ادامه يافت، و پس از جنگهاي سي ساله در آلمان، هرجه بيشتر آشکار شد که نه پروتستانيسم، و نه کاتوليسيسم، و نه هيچ دکترين مذهبي ديگري نميتواند برتري کامل بيابد. اين امر باعث شکل گيري بردباري مذهبي از يک سو، و آزادي علم و فلسفه از پيش داوري هاي مذهبي از سوي ديگر شد. وقتي که ديگر تعدد حقيقت مذهبي بوجود آمد، علم و فلسفه ديگر به قضاوت مذهبي به عنوان معيار حقيقت در تئوري هاي خود نيازي نداشنتد، و شروع کردند به نگاه در جاهاي ديگر براي تأييد اثبات حقيقت در عرصه هاي گوناگون پژوهش.
بردباري مذهبي باعث تقويت دموکراسي در مسائل مذهبي و جداشدن علم و فلسفه ازمذهب شد، و تفکر دانشمندان و فلاسفه را از مکاتيب مسيحيت آزاد کرد، و راسيوناليسم را در انديشه روشنفکري به پيش برد. اين وضع در طلوع عصر مدرن به بهترين شکل بوسيله فرانسيس بيکن (1561-1626) بيان شده که معتقد بود:
فلسفه بايستي ار الهيات جدا نگه داشته شود، چرا که الهيات از طريق ايمان دانسته ميشود ولي فلسفه به استدلال بستگي دارد.
نگرش بالا کمابيش اساس نقطه آغازين تمام مکاتيب فلسفي عصر جديد بوده است و باعث نفوذ علم در خردگرائي، تجربه گرائي و ديگر مکاتيب فلسفي شده است.
قابل ذکر است که از ديدگاه ارسطو فلسفه *جستجوي حقيقت* بود. اما براي متفکرين قرون وسطي فلسفه جستجو براي حقيقت الهي يا اراده خداوند بود. پس از آنها، فلسفه براي خردگرايان (راسيوناليستها ) خود *استدلال* بود، يا به عبارت ساده تر *تفسير* جهان بود. فقط فلاسفه پايان دوران راسيوناليسم نظير نيچه و مارکس، ديدن فلسفه به عنوان *استدلال* را بي حاصل مي ديدند و فلسفه اي را ترويج ميکردند که ميتوانست *ابزاري* براي تغيير تلقي شود، اما نظر آنان ديگر با آنچه معناي فلسفه از ديدگاه خردگرايان بود متفاوت بود. اين است که مارکس از پايان فلسفه گفته و ميگويد فلاسفه تا کنون دنيا را تفسير کرده اند، در صورتيکه مسأله تغيير آن است. من اين موضوع را در رساله انديشه مارکسيستي و مونيسم مفصلأ بحث کرده ام.
همانگونه که در رساله مونيسم ذکر کردم، علم مدرن قبل از قرن بيستم (مثلأ مدل نيوتوني از جهان)، بيشتر در سازگاري با مونيسم ديناميک بود تا با پلوراليسم. اما توسعه علوم مدرن و رشد فردگرائي درجوامع اروپا، پيشينه خوبي را براي خيزش مجدد پلوراليسم فراهم آوردند.
مثالي ازحوزه ديدگاه پلوراليستي در پايان قرن شانزدهم را جان دان در مورد بحث کثرت جهان ها نشان داده است. وي که يک شخصيت ادبي انگليس درآن زمان بوده، به ايده نعدد جهان ها سمپاتي داشته است. او رابطه اين جدل و نتايج ديگر ديدگاه پلوراليستي را در نقل قول زير، که در ابتداي رساله ذکر شد، به خوبي نشان داده است. در واقع حقيقت ارزيابي وي از کثرت گرائي، درنتايج توسعه پلوراليسم در قرون بعدي در اروپا غير قابل انکار است، و بي دليل نبود که کليسا با آن در ستيز بود. وي مينويسد:
" انسان هائي که فقط به ذات طبيعت توجه دارند، از اين انديشه به دورند که چيزي مفرد در جهان هست، چرا که به ندرت فکر ميکنند که اين جهان در خود مفرد است، اما هر سياره، هر ستاره، خود جهاني است نظير اين يکي. آنها دليل براي قبول نه تنها کثرت هر نوع در اين جهان، بلکه حتي براي کثرت جهان ها مي يابند. خدا، طبيعت، و منطق بر ضد آن متحدند." ( از جان دانJohn Donne س. 1572-1631 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds س1982، صفحه 49.)
خردگرايان و علوم طبيعي
دکارت جنبشي را در فلسفه شروع کرد که توسط برخي از پيروانش به پلوراليسم رسيد. اصل cognito ergo sum وي يعني "من ميانديشم، پس من هستم"، تنها آغاز سوبژکتيويسم (ذهن گرائي) نبود. در واقع شک دکارتي اجازه همزمان قبول طرق مختلف انديشه را ميدهد. فلسفه وي اساس گرائي را به توضيح تخمينيconjectural explanation مسائل ارجحيت ميدهد. درک دترمينيستي (جبري) وي ار قوانين فيزيک، فلسفه او را ناسازگار با آزادي اراده ميکند. اما مدل او از جهان نسبت به بعضي از متفکرين بعدي نظير نيوتون، کمتر مونيستي بود. دواليسم دکارتي فکر و ماده، راه را هم براي ماترياليسم مکانيکي، و هم براي ايده اليسم ذهن گرا ( سوبژکتيو) باز کرد. و جنبه هاي پلوراليستي انديشه وي بعد ها توسط اسپينوزا و لايبنيتس توسعه يافتند.
اسپينوزا اساسأ توجهش به اخلاق بود. در زمينه مسائل علم وي ديدگاه دترمينيسم دکارتي را حمايت ميکرد. او سعي کرد که يک اخلاق خردگرايانه را توسعه دهد. عشق و خوشحالي در زندگي اصول اخلاقي وي بودند. خداي پانته ئيستي وي در همه چيز جهان نمايان بود. وي از پانته ئيسم ومذاهب گوناگون آموخته بود و اين معرفت در رفتار مساوي وي با مذاهب گوناگون هويدا بود. پلوراليسم وي با مونيسم سازگار بود، اما نمي توانست در خدمت الهيات سلسله مراتبي کليسياي کاتوليک قرار گيرد. در فلسفه وي خدا يکي بود و همه جيز با او در وحدت بود. پلوراليسم اسپينوزا بسيار محدود بود و علاقه وي به وحدت خدا و جهان، در هر سطر آثار وي نمايان است. معهذا اين ها در طرد او و محکوم کردن آثار وي توسط کليسياي کاتوليک تأثيري نگذاشت.
لايبنيتس اولين فيلسوف عصر مدرن بود که در عين تعلق به خردگرائي و علوم طبيعي بسيار مدافع پلوراليسم بود. مدل وي از جهان مونودولوژي بود. جهان از نظر وي از مجموعه بي نهايت اجزا فکرگونه اي به نام مونادmonad تشکيل شده است. مونادها عناصر ساده اي هستند که غير قابل تقسيم و بدون پنجره هستند، يعني نفوذ متقابلي بين آنها امکان پذير نيست. مونادها به طور فردي تعريف ميشوند و از آزادي اراده برخوردارند، اما حالت اوليه هر موناد هر آنچه در هر زمان براي آن اتفاق افتد را در بر دارد (رجوع کنيد به مونودولوژي ترجمه انگليسيP.H. Hedge ). لايبنيتس خردگراي ثابت قدمي بود و از *تضاد* و "دليل کافي*، به مثابه اصول پايه اي منطق خود استفاده ميکرد. با استفاده از منطق خويش، پلوراليسم وي به جبرگرائي (دترمينيسم) ديگري منتج شد، که در واقع همه تغييرات مونادها را در بر ميگرفت، و اين در دکترين هارموني از پيش تعيين شدهpre-established harmony وي بسط يافته است.
برخورد لايبنيتس به سوال وحدت خدا، شباهت و تفاوت وي و اسپينوزا را نشان ميدند. او مينويسد "خدا به تنهائي آن وحدت بدوي است، يا جوهر ساده اوليه اي است که از آن همه مونادهاي آفريده يا مشتق شده، توليد شده اند." در نتيجه بر عکس اسپينوزا، مونادهاي لايبنيتس فقط نشانهاي خصلت الهي نبوده، بلکه محصول آنند. اتحاد را به اينگونه بيان ميکند که "در جوهر ساده اوليه بايستي همه خاصيت ها و روابط موجود بوده باشد، هرچند اجزائي نداشته" اين نظر مثل اسپينوزاست که نوشته است "خصلت الهي مطلقأ تعداد بي نهايت از خواص را دارد، که هر يک اساس هاي بي نهايتي را در انواع*sue genre* به نمود ميگذارد." در نتيخه مونادهاي لايبنيتس از نظر فيزيکي در خود پلوراليستي نيستند و اين بيانگر گرايشي مونيستي است، اما از نظر روانشناسي آنها کثرت گرا هستند، اگر که آنها را روح هائي با ادراک حسي و اشتياق فرض کنيم. با وجود تصوير پانته ئيستي مونادها در رابطه با خدا، خداي لايبنيتس يک روح منفرد نيست و داراي کثرت روانشناسي حواس و تعلقات است.
لايبنيتس، دواليسم دکارتي فکر و بدن را، با رجوع به کشف ثبات مقدار حرکت conservation of momentum در قيزيک پايان داد ( وي همچنين پايه گذار منطق رياضي بود). در مقايسه با ثبات مادهconservation of matter ، اين قانون جديد، توضيحي براي اثر متقابل فکر و بدن ارائه ميکرد. ماده انکار شده، و مدل شبه روانشناسي جهان، دنياي مادي و غير مادي را در برميگرفت. سيستم لايبنيتس از نگاه خواننده عصر حاضر، بنظر خيالپردازي ميايد، ولي اگر ما لغت روح را با الکتريسيته تعويض کنيم، ديگر ديدگاه وي آنقدر عجيب هم نيست. هرچند مدل وي آنگونه که هست، آنقدر راضي کننده نيست، اما مدل وي باضافه فيزيک کوانتا، منشأ الهام براي بسياري از فلاسفه علم در قرن بيستم بوده است (رجوع کنيد به مجموعه دانشگاه بوستون درباره فلسفه علم). متأسفانه دوقرن طول کشيد تا فلاسفه به مدل فلسفي لايبنيتس توجه کنند.
صرف نظر از کمبودهاي مونودولوژي، اين مدل لايبنيتس اولين کوشش در عصر مدرن براي فرموله کردن مجدد مدل پلوراليستي جهان پس از يونان باستان بوده است. بويژه تئوري جهان هاي موازي وي تازه بوسيله متفکرين عصر حاضر دارد بحث ميشود.
لايبنيتس مشاجرات طولاني اي با نيوتون داشت. تئوري جاذبه نيوتوني جايگزين نئوري حلقه هاي ( ورتکس) دکارتي شد و هارموني جديدي را در جهان تصوير کرد. با وجود برخورد تخمينيconjectural نيوتون به حدسيات تئوريک، سيستم وي در برداشت مشهود خود مونيستي است (براي بررسي جامع نيوتون رجوع کنيد به کتاب سحر مجدد جهان نوشته موريس برمنMorris Berman) .
براي نيوتون همه چيز به دور مرکز جاذبه ميچرخيد، و دترمينيسم لاپلاس، نتيجه طبيعي تئوري نيوتون بود، که مدعي شد شيطاني با دانستن شرايط اوليه و قوانين نيوتون، ميتواند تمام حرکات آينده را پيش بيني کند. اين سيستم با يک خداي جديد کامل شد، نظير حرکت دهنده بي حرکت در فلسفه ارسطو. اين مدل مکانيکي مبناي ديناميسم مونيستي عصر جديد شد، که در رساله ديگر بحث کردم.
لايبنيتس سيستم نيوتوني را یخاطر ضديت با هارموني مذهبي مورد حمله قرار داد. به نظر لايبنيتس، سيستم نيوتون پس از خلق شدن جهان، نيازي به خدا نداشت، و معتقد بود فلسفه وي خداپرستانه تر است. در واقع اين اهميت نيوتون بود که اتفاق گرائي Occasionalism طرفداران دکارت را به دور ريخت، وقتي که هر حرکت جداگانه از طرف خدا شروع ميشد.
در ميان دانشمندان قرن هفدهم، ما نميتوانيم هيچ دانشمند اصلي پلوراليست ديگري بيابيم. اما در ميان دانشمنداني که به پلوراليسم در برخي زمينه هاي انديشه شان گرايش داشته اند، هويگنسC. Huygens شايسته ذکر است. هويگنس برخوردي امپريسيستي به نجوم و فيزيک داشت. جايگاه تئوري احتمالات در انديشه فلسفي وي براي زمان وي بسيار خارق العاده است. در سال 1698 وي مينويسد:
"من تمي توانم وانمود کنم که هيچ چيزي را به عنوان حقيقت با يقين بيان ميکنم (چرا که آن جنون است)
ولي فقط حدس محتمل را ارائه ميدهم، که حقيقت آن را هر کس آزاد است براي خود ارزيابي کند.
در نتيجه از آنجا که به اعتراف خود، من هرگز نميتوانم به يقين دست يابم، اگر کسي با افسوس به من
بگويد که من وقت خود را بيهوده درپرس و جوي باطل و بي ثمري تلف کرده ام، پاسخ من اين است که
در اين صورت وي تمام فلسفه طبيعت را تحقير کرده است، چرا که موضوع همه آن جستجو در درباره
خصلت همه چيز است: و دراين چنين مطالعه اصيل و بلند پايه، اين افتخار است که به احتمالات
دستيابيم، و خود جستجو ياداش مشقت است".
از هويگنس 1698 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick
در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds انتشارات کمبريج به انگليسي، س1982، صفحه 176).
به استثنأ پلوراليسم محدود درتئوري تکامل کانت در قرن هجدهم، و تئوري تکامل داروين در قرن نوزدهم، بيشبر تئوري هاي علمي و مدلهاي فلسفي علوم طبيعي تا قرن بيستم، به پلوراليسم ياري نرساندند، و در راستاي مونيسم ديناميک بودند.
تجربه گرايان و علوم اعتماعي
هرچند در قرن بيستم پلوراليسم در عرصه هاي علوم طبيعي نظير فيزيک طرح شده است، اما در قرون17، 18و 19 چنين نبوده وهمانگونه که ذکر کردم، اين علوم اساسأ به مونيسم ديناميک گرايش داشتند. اولين ضربات بر مونيسم در عصر مدرن، نه از سوي علوم طبيعي، خردگرايان، و ماترياليستهاي مکانيکي، بلکه از طرف فلاسفه متمايل به تجربه گرائي(امپريسيسم) بوده است، که بيشتر به علوم اجتماعي وسياسي توجه داشتند.
قبل از دکارت، فرانسيس بيکن (1561-1626) از مشاهدهobservation ، در تئوري شناخت دفاع کرد، و اوست که در منطق خود با قياس ارسطوئي (صغري و کبري) و استنتاجdeduction مخالفت کرده و از استقرأinduction دفاع ميکند. هرچند پلوراليست هاي برجسته اي نظير پاپر در عصر ما به اسقرا ابدأ معتقد نيسنتد، به نظر من اين نگرش ميتوانست نقطه شروع خوبي براي پلوراليسم باشد.
دکارت و پيروان وي دليل را بر ايمان در علم ترجيح ميدادند، اما آنها از امپريسيسم دور بودند و خردگرائي را دنبال ميکردند، و بيشتر توجه به تدوين يک تئوري عمومي براي علوم طبيعي داشتند.
سواي فلاسفه علم (فلسفه طبيعت)، در فلسفه سياست، فيلسوف برجسته جان لاک، اولين فيلسوف مهم بعد از قرون وسطي است، که مباني يک برخورد پلوراليستي به جامعه را تدوين کرده است. از ديدگاه پيروان منطق مونيستي، افکار جان لاک بيشتر متناقض مي نمود. وي يک سيستم تمام و کمال نظير مونيستها نداشت، که در آن همه چيز از يک اصل واحد "منتج" شود. در نتيجه براي مخالفين وي دشوار نبود که فلسفه او را به مثابه يک انديشه پر هرج و مرج مورد حمله قرار دهند. از سوي ديگر براي پيروان وي آسان بود، که هر چيز در فلسفه خود را بسط ايده هاي لاک قلمداد کنند. فلسفه لاک نمونه خوبي از ظهور يک مکتب جديد فکري با تمام بيان هاي نادرست طرفداران و مخالفين آن است.
جان لاک يک امپريسيست بود. جالب ترين جنبه منطق وي استفاده از مفاهيم احتمالات است، که در عين حال علت ليبراليسم فلسفي وي نيز هستند. گرچه لايبنيتس منطق ارسطوئي را در آثار نشر نشده اش رد کرده است، وليکن وي يک ثبات کامل منطقي در آثارش دارد که به منطق رياضي تزديک است، در عوض براي جان لاک تنها اصل منطق مفهوم احتمالات بود، که يک تئوري رشد يافته اي در آن زمان نبوده و باعث تناقض در فلسفه لاک ميشد. اما منطق لاک باعث عدم برخورد دگماتيک وي در سياست بود، و او رد رژيم هاي سلطنت موروثي و رژيم هاي مطلقه و عشق به دموکراسي را دنبال کرد و بخاطر افکارش عاقبت از انگلستان فرار کرد شد.
در تئوري شناخت، جان لاک تجربه را افضل ميدانست وبا نظريات انتزاعي افلاطون، دکارت، و لايبنيتس مخالفت مي ورزيد، و اين اولين جدائي تجربه گرايان از خردگراين است. در واقع فرانسيس بيکن به امپريسيسم ار طريق خردگرائي رسيده بود. اما لاک براي حفظ تجربه گرائي، خردگرائي را ترک کرد. اين امر به خاطرخصلت مطلق منطق سنتي بود. تئوري هاي جديد منطق احتمالات در طفوليت بودند، و منطق غير مونوتونيکnonmonotonic logic ، و سيستم هاي ديگر منطق هنوز تولد نيافته بودند، و در نتيجه رد هرگونه "ايده هاي انتزاعي" براي تقويت تجربه گرائي توسط لاک، شگفت آور نيست.
تسليم لاک به تجربه ، بعدها از طرف برکلي و هيوم، به اکستريم سوبژکتيويسم و آگنوستيسم، و از طرف مارکس و ويليام جيمز، به انواع ابزارگرائي ادامه يافت. سودمنديگرايان Utilitarians نظير بنتام و جان استوارت ميل، به نظرات اوليه لاک نزديک ماندند. آنها مبناي قانون لاک را که مشروعيت خود را در اصول کتب مقدس مييافت، تغيير داده، و خوشحالي را به مبناي پذيرش قوانين مبدل کردند.
نفس گرائيsolipsism برکلي، تعبير مونيستي پلوراليسم تجربي لاک بود، که به کوشش هاي آتي تجربه گرايان لطمه زد.، هرچند امروز نوعي از انيدشه برکلي در ميان تئوريسين هاي فيزيک کوانتا، بمثابه يک تئوري توضيحيexplanatory theory هنوز طرفدار دارد. برکلي واقعيت عيني همه چيز غير از خدا را نفي کرد. هيوم نظر برکلي را به خدا نيز بسط داد. در نتيجه برعکس هدف بنيانگذار اوليه امپريسيسم فررانسيس بيکن، اگنوستيسم هيوم به "حقيقت دوگانه" رسيد. خدا از طريق *ايمان* پذيرفته ميشد و همه چيز ديگر از طريق *تجربه* پذيرفته ميشدند. در نتيجه يک بار ديگر ايمان به فلسفه باز گشت، و طعنه زمان آنکه ايمان به فلسفه، اينبار از طرف تجربه گرايان بازگشت.
ادامه گرايش بالا بعدها از طرف امانوئل کانت ادامه داده شد. سوبژکتيويسم کانت مدعي شد که دانش تجربي از مفاهيم پيش فرض شده اپريوريapriori .ونيز از مفاهيم "شيئي در خود" غير ممکن است. امروزه بعد از دو قرن مفهوم اپريوري کانت از طريق مشخصه هاي موروثي ژنتيک و حواس حامل تئوريtheory-impregnated sense perception که پاپر در کتاب خود و مغز اوThe Self and its Brain و آرون اسلومن در کتاب فلسفه هوش مصنوعي طرحPhilosophy of Artifical Intelligence کرده اند اهميت علمي در عرصه هوش مصنوعي يافته اند.
کانت تئوريسين اصلی ترقی خواهی درعصر روشنگری بود، و خود فکر ميکرد درآلمان از طريق رفرم به ايده آلهای خود در زمينه آزادی های فردی نايل خواهد شد، واين نقطه نظر را در نوشته هاي سياسي اش مفصلأ بحث کرده است. اما فردريک ويليام دوم، جانشين فردريک کبير، نگاشتن درباره مذهب را برای? وی، پس از نگارش کتاب "مذهب در محدوده فقط خرد" در سال 1793 ، ممنوع کرد، وکانت تا زمانی که فردريک ويليام دوم زنده بود، در مورد مذهب کتابی منتشر نکرد.
برای کانت مهم ترقی و پيشرفت، حقوق بشر و آزادی های فردی بود، و کوشش او در رفرم، دستيابی یه اين *اهداف* بود، و وقتی انقلاب کیير فرانسه اهداف مترقی نظير آزادِهای فردی را بر گزيد، کانت از انقلاب دفاع نمود، نه چون انقلابی بود، که نبود، بلکه چون اهداف انقلاب را مترقی ميد يد، و از آنزمان تا دو قرن بعد از آن، انقلاب و ترقی مترادف تلقی ميشوند، در صورتيکه حتی خود کانت، رفرميست بود، ولی برای او هدف، ترقی و آزادی های فردی بود. در نتيجه از نظر وي، هم انقلاب و هم رفرم ميتوانستند مترادف با ترقي و يا واپسگرائي باشند، و آزادي هاي فردي سنگ محک بود. اين ديدگاه اجتماعي کانت در دفاع از آزادي هاي فردي، به توسعه پلوراليسم در عصر مدرن کمک کرد، و جالب است که انديشه هاي جان لاک و کانت، بعد ها در دموکراسي آمريکا جايگاه خاصي کسب کردند.
بعد ها پلوراليسم محدود عصر مدرن، همانگونه که در رساله مونيسم مفصلأ توضيح دادم، از مونيسم هگلي، در اشکال مارکسيسم و نيچه ايسم، شکست خورد، و ديگر آنکه پلوراليسم جان لاک با نفس گرائي برکلي و آگنوستيسم هيوم مساوي قلمداد شد. ارثيه جان لاک تنها در ميان فلاسفه سياسي سرمايه داري حفظ شد، و آنها نيز دفاع وي از مالکيت خصوصي را تأکيد ميکردند، و نه محکوم کردن انتقال موروثي قدرت سياسي، و جانبداري وي از حقوق فردي، دموکراسي سياسي، و پلوراليسم. کارهاي لاک توسط سودمنديگرايانUtilitarians تکامل چنداني نيافت، و آنان اصليت همه جانبه فلسفه او را رها کرده، و آن را در مناظره با مخالفان خود، به عرصه هاي فانوني و اقتصادي محدود کردند. مقابله آنها با سوسياليستها، آنان را بيش از پيش به برداشت محدودي از ليبراليسم سوق داد، و بيشتر به تئوريسين هاي قانون انگليس مبدل شدند. از سوي ديگر سوسياليستها بيشتر و بيشتر به سوي هگليسم گرايش يافتند.
تنها گرايش سوسياليستي که پلوراليسم را ترويج کرد پرودونيسمProudonism بود. پرودن خود را از مونيسم هگل جدا کرد و با پلوراليسم سمت گرفت. اما پلوراليسم وي بسيار کمتر از جان لاک سيستماتيک بود. افراد رابطه اي با يکديگر نداشتند وروابط اجتماعي نظير دولت، مالکيت خصوصي، مذهب، و امثالهم همه اجباري تصور ميشدند. پرودون تنها از نقصان هاي جامعه خشمگين نبود. در واقع وي ميتواند پيغمبر فرديت بدون جامعه خوانده شود، چه *منزجر* از جامعه بود، و نه فقط کمبود هاي ان. وي پدر آنارشيسم شد، مکتبي که بعد ها توسط انقلابي روس باکونين رشد بيشتر کرد.
علاوه بر سياست، سنت جان لاک، سر منشأ کارهاي ديگري نيز بوده است. مثلأ هله واتيسHelevetius و کندورسهCondorcet در فرانسه اصول وي را در زمينه اخلاق و آموزش به کار بردند، و سعي در توسعه اين عرصه هاي دانش به علوم مثبت نظير علوم طبيعي کردند، و يا ولتر در آثار ادبي خود کليسياي کاتوليک را از زاويه دموکراسي و پلوراليسم به نقد کشيد.
جان لاک از سرزمين خود به خاطر آزار سياسي در رابطه با عقائدش، به کشورهاي اسکانديناوي فرار کرد. دکترين لاک سيستم قضائي و سياسي آمريکا را بيش از هر کشور ديگري تحت تأثير قرار داده است، جائي که مدل تفکيک سه قوه دولت وي، بيش از هر جاي ديگر پياده شده است. اما فلاسفه ديگر، به کارهاي وي باز نگشنتد، و کارهاي وي تا قرن بيستم تکاملي نيافتند، و در اين زمان است که فيلسوفاني نظيرجان رالز، فلسفه ليبراليسم لاک را به سطح تازه اي ارتقا داده اند.
اين تصور غلطي است که جان لاک را به مثابه تئوريسين سرمايه داري تلقي کنيم. درست است که وي از مالکيت خصوصي به مثابه مبناي دموکراسي دفاع ميکند، اما دليل دفاع وي به خاطردفاع پي گير وي از دموکراسي است که براي وي اصل است. هرگاه کشورهاي سرمايه داري التفات به دموکراسي و صلح داشتند، از اصول لاک حمايت کرد هاند و اگر نه، اصول وي را زير پا گذاشته اند. دموکراسي و پلوراليسم لاک در تئوري سياست نبايستي محدود به سرمايه داري تصور شود، همانگونه که ايده هاي دموکراتيک و پلوراليستي امپيدوکلس محدود به جامعه برده داري نبودند. يک جامعه برده داري يا سرمايه داري ميتواند دموکراتيک و پلوراليستي باشد يا نباشد. اين موضوع شبيه دست آوردهاي جنبش سوسياليستي نظير حقوق بيکاري است، که محدود به جوامع سوسياليستي يا سرمايه داري نبوده و به حقوق بشر در دنياي کنوني تبديل شده اند.
عصر حاضر
رشد واقعي پلوراليسم در قرن بيستم بوده است، اما نه به معني اکيد مکاتيب فلسفي، بلکه بيشتر در ميان دانشمندان و فلاسفه علم. فلسفه آناليتيک (تحليل منطقي) که در آغاز قرن بيستم رشد کرد پلوراليستي بود، اما کمتر و کمتر آنرا به معني اخص کلمه ميتوان فلسفه ناميد، و بيشتر و بيشتر، پس از ويتگنشتاين، قلسفه آناليتيک به تئوري زبانشناسي تبديل شده است. در مقايسه، دانشمندان و فلاسفه علم نظير ديويد بوهمDavid Bohm، ايليا پريگوژينIlya Prigogine، و استيون هاکينگStephen Hawking بيشتر به انديشه فلسفي گرايش يافته اند. من در رساله خود تحت عنوان فلسفه علم در قرن بيستم مفصلأ اين موضوع را مورد بررسي قرار داده ام.
اما فلسفه هاي قرن بيستم همه پلوراليسم نبوده اند. در واقع به معني اخص کلمه، يکي از مهمترين مکاتيب فلسفي قرن بيستم، يعني اگزيستانسياليسمExistentialism ، مونيستي بوده است. اگزيستانسياليسم هم در تعبير هايدگريHeideggerian آن و هم در تعبير سارتريSartrian آن بسيار به مونيسم متمايل است تا به پلوراليسم. از کيرکاگاردKirkegaard تا جسپرزJaspers، از هايدگر تا مرلو پونتيMerleau-Ponty، اگزيستانسياليستها با تکيه بر مفهوم *جوهرهستيBeing*، بيشتر به جستجوگري پارمينيدوس براي پلنوم ماده گونه اش، ويا جستجوي ارسطو براي جهان يگانه اش، شبيه هستند، تا به يک ديدگاه پلوراليستي. اما بايستي قبول کرد که مونيسم اينان بيشتر رنگ و بوي پلوراليسم وحدت وجودي را دارد، تا مونيسم سلسله مراتبي افلاطون، و بي خود نيست که اگزيستانسياليسم پايه فکري اسلامگراياني نظير دکتر شريعتي در ايران شده است، که در جستجوي شکل مدرني از وحدت وجود بوده اند.
کوششهائي براي ايجاد يک سيستم پلوراليستي در قرن بيستم انجام شدند. مهمترين اين کوشش ها را ويليم جيمز، برتراند راسل، لودويگ ويتگنشتاين، برتلانفيLudwig von Bertalanffy، و لازلوErvin Lazlo کردند. در ميان سوسياليست ها نيز گرامشيGramsci، التوسرAlthusser، استوجانوويچStojanovic، و ديگران به پلوراليسم تمايل داشتند.
برتراند راسل در عبارات زيراين جستجو را به بهترين شکل بيان کرده است:
"شکل دادن به فلسفه اي که قادر باشد حريف انسانهاي سرمست از امکان قدرت
بي حد و حصر از يکسو، و پاسخگوي بي علاقگي آنان که بي قدرتند از سوي ديگر،
باشد، وظيفه عاجل زمان ماست."
(برتراند راسل، يک تاريخ فلسفه غرب، 1945، صفحه 729)
شگفتي آور نيست که چنين هدفي زنده بود زمانيکه برتراند راسل فلسفه اتميسم منطقي خود را طرح کرد، وليکن اين هدف اساسأ در فلسفه آناليتيک ترک شد و وارثين فلسفه آناليتيک به سوي پوزيتويسم منطقي، پان سايکيسمpanpsychism ، پارالليسم زبانيlanguage parallelism، و دکترين هاي ديگر که بيشتر به زبانشناسي نزديکند سوق يافته است. حتي درک جديد "سيستم" در تئوري سيبرنتيک راهگشاي تحول فلسفي مهمي نشد. اما کوشش هاي اين متفکرين در طرح مقابله مونيسم و پلوراليسم با ثمر بود، به ويژه نقد ويليام جيمز از هگل نمونه عالي از اين راهگشائي براي پلوراليسم است.
***
ويليام جيمز اولين فيلسوف مهمي است که سوأل تقدم ماده و روح را از فلسفه خود به دور ريخت . من آنقدر توجهم به آلترناتيو وي نيست، و موضوع مورد نظر من رها کردن اين بحث است که در فلسفه مدرن همانقدر بحث بيهوده را باعث شده بود، که بحث تثليث در فلسفه قرون وسطي. بنظر من به دور ريختن اين بحث توسط ويليام جيمز بزرگترين دست آورد فلسفه پس از قرون وسطي بوده است. فلاسفه عصر مدرن هيچگاه گريبان خود را از اين مسأله کاذب فلسفه قرون وسطي رها نکرده بودند. اين به يک قاعده در همه مکاتيب فلسفي تبديل شده بود که موضع خود را، قبل از هر بحثي، درباره اين سوأل کاذب اعلام کنند. و اين بحث در کشورهاي سوسياليستي جايگاهي نظير تثليث در تفکر قرون وسطي در قلمرو کليسا داشت، که مرتدين و بدعت گذاران را مشخص ميکرد.
اينگونه ماترياليست ها و ايده اليستها مشخص ميشدند و فلاسفه اي نظير کانت که در هيچيک از اين دو مقوله نمي گنجيدند کماکان بر اين مبني قضاوت ميشدند و در دسته اول يا دوم قرار ميگرفتند، بر حسب آنکه مفسر کانت از ميان بلشويک هاي روس بود و يا از سوسيال دموکراتهاي اروپا.
رد اين بحث توسط ويليام جيمز در رساله آيا "آگاهي" وجود دارد؟Does 'Consciousness' Exist در سال 1904 ، شکاف راديکالي با تمام سنت هاي فلسفي از قرون وسطي تا آنزمان ايجاد کرد. اين شکاف با بنيادگرائي فلسفي، پلوراليسم را در فلسفه وي و بسياري مکاتيب ديگر فلسفي قرن بيستم تقويت کرد. ديگر خدمات ويليام جيمز به پلوراليسم نياز به تحقيقي مفصل دارد. وي در سخنراني هايش در سال 1907 ، پلوراليسم را بسيار عالي توصيف کرده است. عنوان اين سخنراني ها "يک جهان پلوراليستي" است، که هاروارد منتشر کرده است، و نقل قول پائين از آن کتاب است:
"با تفسير پراگماتيک وارانه، پلوراليسم يا دکترين آنکه کثرت وجود دارد، به اين معني است که قطعات گوناگون واقعيت "ممکن است بيرونأ" مرتبط باشند. هر آنچه شما ميتوانيد به انديشه بياوريد، هر چقدر بزرگ ودر برگيرنده، از نقطه نظر پلوراليستي به يک نوع يا اندازه، يک محيط حقيقي "خارجي" دارد. همه چيز به طرق گوناکون "با" يکديگرند هستند، ولي هيچ چيز همه چيز را در بر نميگيرد، يا بر همه چيز غلبه ندارد. لغت "و" دردنباله هر جمله اي ميايد. و چيزي هميشه از قلم ميافتد. "نه کاملأ" بيان بهترين کوشش ها، در هر جاي گيتي، جهت دستيابي به همه-شمولي بايستي ذکر شود. جهان پلوراليستي بيشتر به جمهوري فدرال شبيه است تا يک امپراطوري يا يک پادشاهي [تاکيد از من]. معهذا هرآنچه بسيار بتوان جمع کرد، بسياري ديگر حضور خود را در مرکز موثر آگاهي و عمل آشکار ميسازند، که چيز ديگري خود گردان و غايب بوده، و غير قابل تقليل به يگانگي است.
"مونيسم، از سوي ديگر، تکيه دارد که وقتي ما به واقعيت توجه ميکنيم، واقعيتِ واقعيات، همه چيز حاضرند به *همه چيز* ديگر، در يک همزماني بزرگ کامليت، که هيچ چيز يه هيچ معني کاري functional يا اساسي، نميتواند از بقيه جدا باشد، و همه چيز درهم، در يک تلاقي بزرگ، درهم ادغام ميشوند."
ويليام جيمز، يک جهان پلوراليستي، متن هاروارد، صفحه 45، چاپ 1977
William James, A Pluralistic Universe, Harvard Edition, Page 45, 1977 print
جيمز در بينش خود تأکيد بر پلوراليسم دارد، و همچنين خود را مخالف خردگرائي ميداند. از اين نظر وي نظير جان لاک بود. به همين دليل، شايد از آجا که وي سعي در خلق يک خردگرائي جديد که با ديگاه وي همخواني داشته باشد نکرد، هيچگاه قادر نشد سيستم پلوراليستي راکه در مکاتبات خود ذکر ميکند را، تدوين کند.
و بالاخره مايه شگفتي است که ويليام جيمز فلسفه برگسون را مي ستايد، زمانيکه به ضديت برگسون با علم و خردگرائي توجه کنيم. برگسون هيچ تئوري منطق غير از ديالکتيک نداشت، که بنظر من آنرا هم درست درک نکرده بود، اما سيستم تحريف شده انديشه هگل که برگسون در تئوري مبارزه زندگي و ماده عرضه ميکند، بنظر من بسيار اشتباه آميز است. من هيچگاه نحسين ويليام جيمز از برگسون را نفهميدم.
***
برتراند راسل همانگونه که ذکر کردم مدتي تئوري اتميسم منطقي را ارائه و دنبال کرد. ديدگاه وي بسيار به مونودولوژي لايبنيتس شبيه بود اما اتمهاي وي بيشبر منطقي-زبانشناسانه بودند تا شبه روح نظير مونادهاي لايبنيتس. کار راسل بعدأ توسط ويتگنشتاين در اولين اثر وي بنام ترکتاتسTractatus دنبال شد و نتيجه اش بيشتر زبانشناسي بود تا فلسفه. و ويتگنشتاي در پايان عمر در کتاب آبي و کتاب قهوهاي از فلسفه آناليتيک کاملأ جدا شده و به فنومنولوژيPhenomenology اگزيستانزياليستي نزديک ميشود، که ميگفت آن دوجزوه را بخوانيد و به دور بريزيد.
پس از ويليام جيمز، طي بيش از نيم قرن سلطه فلسفه آناليتيک، پلوراليسم پيشرفتي نکرد. به استثنأ توسعه منطق احتمالات، منطق غير مونوتونيکnon-monotonic logic، و انواع مختلف منطق رياضي و تئوري هاي زبانشناسي که از دستاوردهاي فلسفه آناليتيک در اين عرصه هاي علوم هستند و کسني نظير کارناپ Carnap خدمات ارزنده اي ارائه کردند که پايه توسعه کامپيوتر در آينده شدند.
تئوري هاي علوم ذرات زير اتمي نظير فيزيک کوانتا، و نيز دست آوردهاي ژنتيک، ارتباطات، و کشفيات جديد نجوم و سفرهاي فضائي ديدگاه پلوراليستي را در ميان دانشمندان عصر حاضر تقويت کرده است. در واقعفيزيسيست هاي معروفي نظير ديويد بوهمDavid Bohm و استون هاکينگ بيشتر دست اوردهاي فلسفي در قرن بيستم ارائه کرده اند تا فلاسفه به معني اخص کلمه.
بنظر من کتاب علم، نظم، و خلاقيتScience, Order, and Creativity بوهم در 1989 از بهترين عرضه هاي فلسفه پلوراليستي در زمان ماست. در ميان آثار فلاسفه آناليتيک در زمان ما، کتاب نلسون گودمن Nelson Goodman به نام "طرق مختلف جهان سازيMany Ways of World-making"، اثري جالب توجه است.
همچنين بسياري کارهاي کمتر شناخته شده، نظير کتاب "فن معماري فحوا،، بنيان پلوراليسم نو Architectonics of Meaning, Foundations of the New Pluralism نوشته والتز واتسون Walter Watson ، کوششهائي بنياني براي درک مباني پلوراليسم در انديشه فلسفي است.
بنظر من انديشه روشنفکري ايران ميتوانند از دستاوردهاي فلاسفه اي که در زمان ما بيشتراز زاويه نگرش پلوراليستي کار کرده اند، بهره زيادي ببرد. برخي از آنها نظير جان رالز John Rawls ، در زمينه فلسفه و علوم اجتماعي کار کرده اند، وبرخي ديگر نظير کواين Quine ،دستاورد هايشان بيشتر در زمينه هاي هستي شناسي ontology و منطق،و رياضيات است.
دستاوردهاي پلوراليسم تازه در جامعه فراصنعتي شکوفا ميشوند و من دليل اين موضوع را در نوشته خود تحت عنوان رقص در آسمان توضيح داده ام. در عصر حاضر که همه ملل جهان بيشتر در رد وبدل همزمان از طريق اينتر نت هستند، گوناگوني در جهان بيشتر درک ميشود. در واقع آنگونه که در نوشته تأثير ابزار هوشمند ذکر کردم، تازه جامعه امکان آن را مييابد کد نيازهاي فرد را بدون تغيير تنوع به يکنواختي برآورده کند، و قرديت پايگاه اجتماعي پلوراليسم است. انديشه هاي نوي فراصنعتي راهگشاي تفکر پلوراليستي هستند، که در اقصي نقاط گيتي در حال شکل گيري هستند.
سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
18 آذر 1382
Dec 9, 2003
متن رساله بزبان انگليسي
Pluralism in the Western Thought
http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm
Preface
In a different paper I discussed about monism in Modern philosophy and especially the Marxist monism which has had more adherents in Iran. In this paper, my subject of discussion is the opposite of monism, namely pluralism in the Western philosophy. In my opinion, it is appropriate to do extensive study of pluralism in the popular philosophies of Iran as well. Although here I have made references to that topic in my own writings including this paper, but the topic of this paper is basically the pluralist philosophical schools of the West.
The works that exist about modern thought in Iran today, are books such as those of Fereydoon Adamiat, where their research is essentially about the mashrootiat era (time of 1906 constitution movement of Iran), when the Western ideas had influenced Iranian thought. I hope to see new research about the pluralist ideas and study of their sources, not only from the Western influence, but also from the angle of philosophical thought in the whole of Iranian history. Of course the exchange of ideas with other civilizations would also be included in such study, but not limited by that influence.
As far as my conclusion at the global level, except for the historical presentation of the topic, which has been my goal in this paper, my analysis of the practical results of this discussion for our times is important, and I recommend the study of the works of following authors for various areas of knowledge:
In the area of politics, the book of John Kenneth Galbraith entitled Anatomy of Power. In the realm of economics, input-output model of Nobel Laureate Wassily Leontief, and Daniel Bell's The Coming of Post Industrial Society. In the field of philosophy, the works of Popper, Quine, and others that I have noted in this paper. In sociology and culture, the works of Daniel Bell and Daniel Yankelovich. In the area of social justice and law, the works of John Rawls. And in management the works of Peter Drucker. And finally in the arena of global development, the works of Tofflers and John Naisbitt.
I should note that in the area of social decision-making new structures have been formed in the Western democracy, such as the Ballot Initiatives in California, which has been studied by Tofflers and Naisbitt, and i have written about it elsewhere. These social changes themselves affect the form of social pluralism of our times. Of other new social structures of our times, one can mention the scientific, environmental organizations or United nations. In fact, issues such as checks and balances, which have been discussed in the Western political thought since John Locke, with the development of post-industrial society, are finding new dimensions. And this the more pluralist form of post-industrial democracy, that i have discussed in my paper "Dancing in the Air".
In the area of mass communications and their importance in the post-industrial democracy, Galbraith has offered very interesting ideas that I have discussed elsewhere. And with regards to John Locke's theory of three branches of government, one of the founders of Modern Futurism, Bertrand de Jouvenel, at the end of his life, did very interesting research, where he had noted the *pursuit of happiness* in the U.S. constitution which is absent in Europe and where he discusses new models of democracy for the post-industrial society. And in the area of social justice, new thinking is needed as I have noted elsewhere.
With regards to the topics of history of philosophy that have been noted in this paper, please refer to the extensive book called A History of Philosophy by Frederick Copeleston. Although he is a Jesuit Father, his book is an exceptional book on history of philosophy, along with Bertrand Russell's A History of Western Philosophy, which has been written from a non religious view, and they both are worthwhile and contain important historical information.
Introduction
(In the following quote, the spelling of words is as they are in the original text in Old English)
"Men that inhere upon nature only, are far from thinking, that there is anything
singular in this world, as they scarce thinke that this world it selfe is singular,
but that every Planet, and every Star, is another world like this. They find
reason to conceive not only a pluralitie in every Species in the World, but pluralitie
of Worlds. God, and Nature and Reason concurr against it."
By John Donne,
[The above passage was quoted from page 49 of
Steven J. Dick's book, PLURALITY OF WORLDS (1982)]
The history of pluralism begins with "common sense". After thousands of years of religious and philosophical thought, the common sense of ordinary people impartial to religious or philosophical preconceptions is still pluralistic; that is, a disinterested cognition of nature and society perceives the world as an agglomeration of diversity and uniqueness of individual entities. The mental activity does not stop at this basic cognition and searches for ways to ensure the procurement of basic needs from accidental adversities. Preventing unwanted events requires an ability to predict the future course of different processes. This ability is developed by discerning regularities in the world's diversity of events. The primitive form of this mental activity is impregnated in the behavior of intelligent animals as 'instincts', transferred genetically. Likewise, the first endeavors for knowledge are made possible by neglecting details and curtailing irregularities to reach regularities.
Heraclitus summarized this intellectual effort as the search for "what is common to all." In philosophy, monism superseded pluralism as the search for regularities and commonalties effected all-embracing principles such as Parmenidean plenum or Heraclitean contradictions. In religion, the first deities were pluralistic because they were closer to the common sense thinking of ordinary people and not the abstract philosophical thinking and it was a long time until polytheism was replaced by monotheism which united the common factors of the gods in one God. The development of civilization and sciences concurrent with the growth of human thought from common-sense pluralism to monism, and except for brief interludes, pluralism has always been defeated.
It has not been until the recent times that scientific developments have favored indeterminism and pluralism over their opposites (i.e. determinism and monism), for predictions of natural and social processes. Modern day pluralism is not limited to analytic philosophers such as Nelson Goodman (author of Many Ways of World Making). It is promoted by diverse scientists and philosophers ranging from David Bohm, Karl Popper, and Morris Berman to W.V. Quine and Nelson Goodman.
Ancient Times
In ancient Greece Empedocles was the first important philosopher who propagated pluralism. He accepted a mixture of all four Greek elements (earth, air, fire, and water) as fundamental. Contrary to Heraclitus, who only believed in strife, Empedocles viewed Love and Strife as explanations for unity and separation of phenomena. His praise for Love as the representation of original unity showed his desire for monism, although it never occurred to him to believe in such wishes, which he regarded as contrary to existing reality. His logic was not deterministic and for him, change happened by both Chance and Necessity. In ethics, he upheld Pythagorean mysticism and divulged his original sin and subsequent metamorphosis in the tradition of Orphic religion (a pre-civilization Greek religion). He was original in two important aspects of pluralism, that is, the defense of indeterminism and democracy. Being mostly a poetic writer, his political writings never matched the scholastic integrity of later monistic treatises of politics (e.g. as compared to Plato's works in later centuries). Nonetheless, Empedocles's democratic practice and poetry demonstrated the inclination of pluralists towards democracy from the very beginning of the Western civilization.
Leucippus and Democritus tried to reach a compromise between monism and pluralism. Their model of the world was atomism. Atoms were different and infinitely many (i.e. a pluralistic orientation), but they were also assumed to be indestructible substances related to each other by deterministic causal laws (i.e. a monistic orientation). This model survived for two thousand years, as a metaphysical theory about the structure of the world, until modern science extensively used it after the Renaissance. The Leucippus and Democritus's assumption of infinite atoms is the predecessor of almost all pluralistic models of the world, from Leibniz's monadology to Rutherford's atomic model to Bertrand Russell's Logical atomism. Also, although determinists, their politics was consistent with pluralism in advocating democracy. In their cosmology, they supported the idea of plurality of worlds which was later defended by Epicurus, augmented with indeterminism, and was rejected by Aristotle through Aristotle's idea of a *single world*. [It is interesting to note that around 9th century A.D., the Epicurean theory of chance, was even accepted over the Aristotelian theory of four causes by Mutazilites, i.e. followers of Hassan al-Basri , in Islamic theology].
The development of Greek civilization strengthened Parmenidean monism. Plato systematically opposed the pluralism of Empedocles and the atomists. Aristotle, although mostly a pluralist, retained a lot of Platonic monism in his thought. For him *the order of sense* was pluralistic and *the order of explanation* was monistic. In other words, when going from senses to theory, the plurality is the starting point, whereas when explaining the world, we start from a monistic explanatory theory and arrive at the experienced reality. [See Aristotle's excellent presentation of this view in his book METAPHYSICS (Book III)].
Fall of Greek Civilization
It was not until the downfall of Greek civilization that pluralism was revived again. From the third century B.C. to third century A.D. when Christianity conquered the Roman Empire, pluralism grew temporarily among the pessimistic philosophies of Cynics, Sceptics, Epicureans, and Stoics. Nevertheless, there was little originality in these schools and especially their estrangement towards science was more a retrogression than a progress for pluralism.
THE CYNICS rejected all the achievements of civilization such as government, private property, marriage, and established religion. In fact, they can be regarded as the predecessors of modern anarchists, which I have discussed elsewhere. They did not try to correct the social ills by any reform, nor did they advocate any alternative society to be reached by revolution, their only alternative to the existing social order was a 'return to nature' and living like animals. One of the most prominent figures, Diogenes, even believed in brotherhood of human race and animals. In short, their rejection of established order was a blow to monism, but their doctrine was detrimental to intellectual activity as a whole.
SCEPTICISM with its doubting everything obliterated the difference between knowledge and ignorance, nevertheless, it also cast doubt on some principles of monism. Carneads (d. 69 B.C.) was a Sceptic who reached the idea of using probability as a guide to practice. This was the first attempt to formulate a conjectural theory in accordance with indeterminism. Unfortunately, his ideas were not followed by later Sceptics who were not interested in an alternative to monistic explanation of truth and were only interested in doubting everything of the past and delighted in discrediting the achievements of science and philosophy.
EPICURUS, the founder of Epicurean school, was mostly concerned with ethics. He praised pleasure from a mystical viewpoint, but contrary to the Stoics, believed only in this life. His defense of free will was the pluralistic aspect of his ethics. After Leucippus and Democritus, Epicurus was the first prominent pluralist philosopher in natural philosophy. Although he did not have an interest in science, his advocating of atomism with an emphasis on chance and indeterminism was a pluralistic model of the world. Nonetheless, before him, Aristotle had made a special effort to repudiate the Democritean notion of the plurality of worlds and had defended the principle of the existence of a *single world*. Aristotelian model of a single world not only during the Middle Ages, but even till today, is still with us.
THE STOICS with their praise for individual virtue and the equality of humans, leaned more towards pluralism. Their pluralism more resembles the pluralism in religion than in philosophy. Zeno, the founder of this school of thought, considered God not separate from the world and to be within us. This was pantheism, which had its root in Oriental religions. Pantheism was developed by the Stoics and through them influenced Christian monasticism and Islamic mysticism. This view has been pluralist, with regards to God's manifestations, but it is also monistic in respect to the notion of God's unity. This philosophy by transcending individuals to godlike characters (through self-cultivation) has been mostly appealing to disappointed nations or individuals, who cannot hope for advancement by their self-activity in the real world. Nonetheless, its emphasis on individuals has always strengthened pluralism in the respective outlooks of its proponents.
Middle Ages
CHRISTIANITY swept away all the gods of other religions and thus most pluralistic religions were overcome by monotheism in Europe. For more than a thousand years, philosophy was limited to scholasticism. Everything from Heaven to Earth was completely ruled by the Almighty who determined everything from the life of the smallest grains to the development of largest stars. Pluralism in its strictest sense of the term, was never tolerated in the Middle Ages, but elements of this outlook survived even in the Dark Ages, mostly through the influence of the Islamic world.
The first three centuries of Islam (that is 6th to 9th century A.D.) did not produce much more than scholasticism in Islamic world either. Islamic theocracy of Ommayeds and Abbassids was as despotic as the Catholic Church. Only some astronomical research was promoted by Islamic theocracy due to the special astronomical basis of prayer rituals in Islam. It was actually after the decline of the Arab Empire in the Eastern flank (Iran) and Northern flank (Spain) of Islamic empire, that the influence of the central Caliphate reduced and the Islamic 'reformation' and 'renaissance' blossomed. During this period, scientific and philosophical works flourished. Avicenna, Omar Khayyam, Al-Farabi, Biruni, Razi were among the prominent philosopher/scientists of this era in Iran, who especially influenced the thought of Roger Bacon and Spinoza in later centuries. It is neither feasible nor practical to discuss Near Eastern philosophy here, a broad subject in itself. However, a look at pantheism, which was essentially developed in the Near East, and strongly influenced pluralism in European thought, would not be out of place.
Islamic Pantheism in the East
PANTHEISM, as a form of mysticism, was a continuation of stoicism, which developed among the intellectuals of Near East, especially after the surrendering to the Mongolian Invasion. It was an agglomeration of Oriental and Greek philosophy as well as Christian and Islamic thought. Its advocates were called 'Sufi' meaning ragman, because of their Stoic indifference to material life. They opposed sacerdotalism, respected all religions equally, and considered their own faith as a cosmopolitan religion similar to pre-Islamic Manichaeanism. They despised traditional religions and propagated the idea of seeking God in heart rather than in shrine. Fearing religious persecution of Islamic authorities, most of their ideas were presented in the allegorical poems. Their poems are examples of beautiful poetical expression of pantheism. The prominent Sufi poet of Iran J. Rumi, very respectfully makes frequent references to Greek philosophers of different schools of thought including the atomists. In many of his poems, he resembles God to sunlight which is reflected in the prism of human thought as different religious orders. This allegory is probably the best illustration of pantheism which regards God as One and at the same time believes in His multiple representations in the world. Although pantheism was not a thoroughgoing pluralism, its advocacy of a pluralistic notion of God's representation, gave rise to a pluralistic tendency in religious and philosophical thought of the Mediaeval Times in the Islamic world, and pantheism even influenced prominent thinkers of Modern Times such as Leibniz and Spinoza.
Pluralist Thinkers of Middle Ages
In Europe, Franciscan scholar Roger Bacon (1214-1292)) used empiricism and defended the principle of individuation meaning distinctive things to have different qualities. Thus, although he was a monist, and against the notion of plurality of worlds, his philosophy showed some influence of pluralism.
The most notable philosopher of the Middle Ages, who had pluralistic outlook was William of Ockhams (c. 1280-1347), excommunicated from the Franciscan Order and the Church. He justified the idea of plurality of worlds as the evidence of God's power. His most important contribution to philosophy of logic is 'OCKHAM'S RAZOR. [See Karl Popper's extensive research on Ockham for further details].
Ockham's Razor was expressed by him in the following way: "It is vain to do with more what can be done with fewer", is a useful logical method for pluralism, that is, using probability theory and Ockham's Razor, one can use as many elements as NEEDED for any specific analysis. Thus, instead of apriori reducing the multiplicity to a singularity, one will have a tool to deal with multitude. Thus, the huge task of using a multiplicity of factors for analysis would no longer cause a despairing refuge in monism, which simply ignores multiplicity of equal influences to arrive at simplicity. This way numerous elements are used according to their significance for any specific analysis.
Besides logic, Ockham showed inclination towards pluralism in social problems of his time. He desired a democratic church to replace the hierarchical church order.
Modern Times
The end of the Middle Ages was concurrent with the emergence of Reformation and Renaissance. Renaissance as noted in my paper about monism was more inclined to dynamic monism. But reformation and emergence of Protestantism helped the pluralist view. Due to Protestant's appeal to individual judgment, new ways opened towards pluralistic outlook even in a monistic religion of Christianity. Religious schism and competition continued for years and after the Thirty Year War in Germany, it became increasingly evident that neither Protestantism, nor Catholicism, nor any other religious doctrine could attain complete supremacy. This caused the formation of religious toleration on one side and the emancipation of science and philosophy from religious preconceptions on the other. Once there were multitudes of religious truth, the science and philosophy no longer looked at religious judgment as the criteria of the truth for their theories and they started to look elsewhere to substantiate the truth in their respective fields. Thus religious toleration strengthened democracy in religious matters and the separation of science and philosophy from religion, freed the mind of scientists and philosophers from Christian doctrine and effected rationalism in intellectual thought. This situation at the dawn of Modern times was best illustrated by Francis Bacon (1561-1626) who believed:
Philosophy should be kept separate from theology. Theology is known by faith but philosophy should depend only upon reason.
This rationale has been, more or less, the initial point of most philosophical schools in the Modern Times and has prevailed the outcome of science in philosophy.
It is noteworthy to point out that philosophy for Aristotle was SEARCH FOR TRUTH. For Mediaeval thinkers, it was search for Divine Truth or GOD'S WILL. But philosophy for rationalists was REASON itself or simply put, it was interpreting the world. But only philosophers of the end of rationalist period, such as Nietzche and Marx, considered philosophy as REASON to be futile, and advocated a philosophy, which would be an INSTRUMENT for change, but thus would no longer be philosophy as understood by its rationalist connotation. This is why Marx called for the end of philosophy he said: Philosophers have interpreted the world, whereas the point was to change it. Please see my article MARXIST THOUGHT AND MONISM for more details on this topic.
The Modern science before 20th century, mostly favored dynamic monism (for example the Newtonian Model of the world), rather than pluralism. Nonetheless, the development of Modern science and the growth of individualism in European society were appropriate antecedents for a resurgence of pluralism in the Modern Times.
An example of the scope of pluralism at the end of the sixteenth century can be demonstrated by the appraisal of the plurality of the worlds controversy by John Donne. He was a British literary figure who sympathized with the idea of the plurality of worlds. He expressed the relationship of this controversy to other pluralistic consequences as I had quoted it in the beginning of this essay. Here are his words again: "Men that inhere upon nature only, are far from thinking, that there is anything singular in this world, as they scarce thinke that this world it selfe is singular, but that every Planet, and every Star, is another world like this. They find reason to conceive not only a pluralitie in every Species in the World, but pluralitie of Worlds. God, and Nature and Reason concurr against it." By John Donne, quoted in Steven J. Dick's book, PLURALITY OF WORLDS (1982), page 49.
The truth of the above appraisal can be perceived in the subsequent pluralisitc philosophies in the later centuries in Europe.
Rationalists and Natural Sciences
DESCARTES initiated a movement in philosophy which led to pluralism by some of his followers. His cognito ergo sum principle "I think, therefore I am" was not just a prelude for subjectivism. Actually, the Cartesian doubt was a good reason to allow the simultaneous acceptance of different ways of thought. His philosophy favored essentialism rather than conjectural explanation of problems. His deterministic comprehension of natural laws in physics made his philosophy incompatible with free will. But his model of the world was less monistic than later thinkers such as Newton. Descartes’ dualism of mind and matter opened way for mechanical materialism as well as subjective idealism. The pluralist elements of his thought were developed by Spinoza and Leibniz.
SPINOZA was primarily concerned with ethics. On questions of science he upheld Cartesian determinism. He tried to develop a rationalistic ethics. He believed that knowledge of good can prevent evil. Love and happiness in life were his ethical principles. His pantheistic God was represented in everything in the world. He had learned much from pantheism of different religions and his pantheism is evident by his equal treatment of all religions. His pluralism was reconcilable with monotheism but could not serve the hierarchical established theology of the Catholic Church. In his philosophy, God was only One and everything was united in Him. Spinoza's pluralism was very limited and his love for unity of God and the world is apparent in every line of his works. However, this did not stop the Catholic Church from condemning his works.
LEIBNIZ was the first philosopher of the Modern Times who despite being a rationalist and inclining towards natural sciences, strongly favored pluralism. His model of the world is monadology. The world is made of an infinite family of mindlike entities called monads. They are simple substances which are not divisible and are windowless; meaning that there is no interpenetration possible between them. The monads are individually defined and have free will, but the initial state of each monad involves once and for all everything that may ever happen to it. (see Monadology translated to English by P.H. Hedge). Leibniz was a firm rationalist and employed *contradictions* and *sufficient reason* as the basic principles of his logic. By using his logical method, his pluralism ended up with his own kind of determinism embracing all the changes of monads, which is summed up in his doctrine of pre-established harmony.
Leibniz's approach to the question of God's unity demonstrates his similarity as well as his difference with Spinoza. He says "God alone is the primitive Unity, or the simple original substance of which all the created or derived Monads are the products". So contrary to Spinoza, the monads are not just attributes of the Divine nature but are its products as well. Unity is expressed when he writes: "there must be in the simple substance a plurality of affections and relations, although there are no parts". That is like Spinoza who said "the divine nature possesses absolutely infinite attributes, each one of which expresses infinite essences in *sue genre*." Thus his monads, are not physically pluralistic in themselves (i.e. monistic tendency), but psychologically they are pluralistic assuming them as souls with perceptions and desires. Despite the pantheistic image of monads in their relation to God, Leibniz's God is not a single spirit and has a psychological plurality of perceptions, affections, etc.
Leibniz ended the Cartesian dualism of mind and body by referring to his discovery of conservation of momentum in physics (BTW, he was also the founder of mathematical logic). In contrast to conservation of matter, this new law, provided explanation for interaction of mind and body. Matter was denied and a panpsychic model of the world embraced material and immaterial world as well. Leibniz's system seems very fantastical to a Modern reader, but if, for example, we change the word soul by the word electricity, then his views would not seem too strange anymore. Even though his model is not satisfactory as it is, but Leibniz's model enriched by quantum physics has been the source of inspiration for many modern scientists in the twntieth century. [Please see Boston University’s Series on Philosophy of Science for major works of the field].
Unfortunately it took more than two centuries until philosophers paid attention to Leibniz's philosophical models. Whatever the shortcomings of monadology, it was the first reformulation of a pluralistic model of the world since the Greek atomists. Especially his theory of parallel universes is just being discussed by thinkers of our times.
Leibniz had a long controversy with Newton. Newton's gravitational theory substituted Cartesian vortex theory and depicted a new harmony in the world. Despite Newton's conjectural approach to theoretical speculations, his system was a prima facie monism. [Please see the REENCHANTMENT OF THE WORLD by Morris Berman for a good review of Newton].. For Newton, everything was revolving around the center of attraction. Laplacean determinism was the natural consequence of this theory, claiming a demon who could predict of all future motions once knowing the initial conditions and the Newtonian Laws. This system was completed by a new God, similar to the Aristotelian unmoved mover. This mechanistic model was the basis for dynamic monism in the Modern Times.
Leibniz attacked Newtonian system as contrary to religious harmony. In Leibniz's opinion, the Newtonian system did not need the God once the world was created. This was truly the importance of Newton, who discarded Occasionalism of Cartesians when every separate motion was started by God. However, Leibniz believed that his own philosophy was more pious due to needing God everywhere.
Among the scientists of the 17th century, we cannot find any major pluralist scientist besides Leibniz. Among other scientists, who were inclined towards pluralism, in some areas of their thought, we can mention C. Huygens.
C. HUYGENS had an empirical approach towards astronomy and physics. The place of probability theory in his philosophical thought is very extraordinary for his time. In 1698 he writes:
"I can't pretend to assert anything as positively true (for that would
be madness) but only to advance a probable guess, the truth of
which every one is at his own liberty to examine. If anyone
therefore shall gravely tell me, that I have spent my time idly in a
vain and fruitless enquiry after what by my own acknowledgment I
can never come to be sure of; the answer is, that at this rate he
would put down all Natural Philosophy as far as it concerns itself in
searching into the Nature of things: In such noble and sublime
Studies as these, 'tis a Glory to arrive at Probability, and the search
itself rewards the pain." (Steven J. Dick, Plurality of Worlds,
Cambridge University Press, 1982, P. 176).
Except limited pluralistic traits in KANT's evolutionary theory of universe in the eighteenth century, and Darwin's evolutionary theory of natural selection in the nineteenth century, most of the scientific theories and philosophical models of the natural sciences did not contribute much to pluralism until the dawn of the 20 th century.
Empiricists and Social Sciences
Although in Twentieth Century pluralism has been proposed in natural sciences such as modern physics, but in the 17th, 18th, and 19th centuries this was note the case and as noted before, these sciences favored dynamic monism. The first blows to monism were actually not by rationalist or mechanical materialists. It was rather the EMPIRICISTS who focused more on social and political sciences.
Before Descartes, it was FRANCIS BACON who defended observation in epistemology and it was him who in his logic opposed syllogism and deduction and opened the way for induction. This could have been a good start for pluralism. But although Descartes and his followers preferred reason to faith in science, but they were far from empiricism in their philosophy and followed rationalism and were mostly concerned with creating a single theory for natural sciences.
Apart from philosophies of science (natural philosophy), political philosopher JOHN LOCKE was the first important philosopher after the Middle Ages, who laid down the basis for a pluralistic approach to society. In the eyes of monistic logicians, John Locke seemed much more inconsistent than he really was. He did not have a clear cut system like the monists, which would allow everything to “follow” from a single principle. Thus it was not hard for his opponents to attack his philosophy as a chaotic thought. Also for his followers, it was not difficult to include anything in his philosophy as extensions of his ideas. Locke's philosophy is a good example of the emergence of a new school of thought with all the misrepresentations of pros and cons.
JOHN LOCKE was an empiricist. The most interesting aspect of his logic is the application of probability concepts, which were also responsible for his philosophical liberalism. Although Leibniz rejected Aristotelian logic in his unpublished works, he had a strong logical consistency which even approached mathematical logic. On the contrary, Locke's only logical principle was probability concept, which was not a worked out theory at that time and caused inconsistency in Locke' s philosophy. But his logic was an important part of his non-dogmatic approach towards politics where he showed rejection of absolutism and the love for DEMOCRACY.
Locke was primarily concerned with ethics, politics, and law. The relations of private and public interests, separation of power and foundation of democratic principles were his main interests. HIS DEMOCRATIC OUTLOOK CAUSED HIS OPPOSITION TO HEREDITARY PRINCIPLE WITH REGARDS TO POLITICAL POWER. His endeavors to analyze the political and economical problems in the context of a democratic government were the first attempts of a serious systematic pluralism to explain the political and social aspects of the society. If Leibniz's efforts are the first important systematic appraisal of nature in a pluralistic approach, Locke's merit is the same for society. His theory of separation of power to three branches legislative, executive, and judicial and his theory of checks and balances are the result of his pluralistic approach to social issues.
In epistemology, Locke valued experience in supreme and opposed the abstract ideas of Plato, Descartes, and Leibniz. This was the first divorce of empiricists from rationalist. Francis Bacon had reached empiricism by rationalism. But Locke, in order to maintain empiricist, left rationalism. This was due to the absolutist character of traditional logic. New logical theories such as probabilistic logic, nonmonotonic logic, and other logical systems had not yet been born and Locke's rejection of "abstract ideas" is therefore no surprise.
Locke's submission to experience was followed by BERKELEY and HUME to its extreme subjectivism and agnosticism as well as by Marx and William James to different types of instrumentalism. Only the Utilitarians such as Jeremy Bentham and J.S. Mill remained close to Locke's original ideas. They changed Locke's law, which for affirmation of its principles still depended on Holy Book, to happiness, as the basis for accepting their laws.
Berkeley's solipsism was a strange monistic version of Locke's empirical pluralism and it harmed the original attempts of empiricists. Although today a variation of Berkeley's ideas ha support among some quantum physicists as an explanatory theory. He denied the objective reality of everything except God. Hume did not hesitate to extend Berkeley's principles to God too. So contrary to the intentions of the originator of empiricism, Francis Bacon, Hume's agnosticism reached a 'double truth'. God was accepted by *faith* and the empirical entities were accepted by *experience*. So once again faith returned to philosophy and ironical enough, faith returned to philosophy by the empiricists themselves.
The above tendency was further developed by KANT. Kantian subjectivism claimed the impossibility of empirical knowledge for 'apriori' concepts and the 'thing-in-itself'. After more than two centuries 'apriori' concepts are understood by genetic heredities and artificial intelligence [see theory-impregnated sense perception theories of Popper in THE SELF AND ITS BRAIN and also see AARON SLOMAN's PHILOSOPHY OF ARTIFICIAL INTELLIGENCE]. But in Kant's time, his claims weakened empiricism and his intuitionism was further developed into Hegelian idealist monism which was on the opposite side of the liberal empiricism.
Kant was the main theoretician of progress in enlightenment. And he thought in Germany through reforms he could arrive at his ideals of individual freedom and he has discussed this view in his political writings. But Frederick William II, the successor of Frederick the Great, banned him from writing about religion after Kant's 1793 book entitled " Religion within the Limits of Reason Alone", and Kant did not publish any books about religion as long as Frederick William II was alive.
For Kant, progress and development, human rights, and individual freedoms were important, and his efforts for reform were to achieve these goals, and when the French Revolution chose the progressive goals of individual freedoms, Kant defended the Revolution, not because he was revolutionary, which he was not, but because he saw the goals of that Revolution to be progressive, and since then for two centuries revolution and progress became synonymous, whereas Kant himself, was a reformist, but for him the goal, was progress and individual freedoms. Therefore in his view, both revolution and reform could be synonymous with progress or retrogression, and individual freedoms were the criteria. This social view of Kant in defense of individual freedoms helped the growth of pluralism in the Modern Times, and it is interesting that the thoughts of John Locke and Kant, later found a special position in the American democracy.
Pluralism was defeated by HEGELIAN monism in the forms of Marxism or Nietzchianism subsequently. Locke's pluralism was equalized with Berkeley's subjectivism or Humean agnosticism. Locke's legacy only survived among the capitalist political philosophers and they emphasized his defense of the private property, rather than his approach to individual rights, political democracy, and pluralism. Locke's works were not enhanced by Utilitarians and they gave away his all-sided philosophical contemplation and pursued a limited legal and economic discourse with their adversaries. Their opposition to socialists moved them further towards a narrow vision of liberalism and of becoming the theoreticians of English law. On the other hand the socialists moved towards Hegelianism.
The only socialist trend which retained pluralism was Proudonism. PROUDON disassociated himself from the Hegelian monism and sided with pluralism. But his pluralism was less systematic than Locke's. The individuals had no relation to each other and all relations (such as government, marriage, private property, religion, etc.) were considered as compulsory. Proudon did not just resent the ills of the society, he could be named the prophet of society-less individuals, resenting *established* society and not just its shortcomings. He became the father of ANARCHISM, a schools of thought which was subsequently developed by the Russian revolutionary Bakunin.
Besides politics, Locke's tradition originated other works. Helevetius and Condorcet in France applied his principles to ethics and education and attempted to develop these disciplines to positive sciences similar to the natural sciences. VOLTAIRE in his literary work criticized the Catholic Church from the standpoint of democracy and pluralism.
Locke escaped to Scandinavian countries from his home country England, because of the political persecution because of his ideas. Locke's doctrine influenced judicial and political system of the Untied States more than any other country, where his model of separation of three branches of government was implemented the most. But philosophers did not return to him and did not try to transcend his doctrine until the twentieth century.
It is wrongly believed that Locke was the theoretician of capitalism. True that he defended private property as the basis of democracy. But Locke's distinction is his thoroughgoing democratic thought. Whenever capitalist countries were in favor of democracy and peace, they upheld his principles and if they did not, they simply rejected them. Locke's democracy and pluralism in political theory should not be viewed as limited to capitalism, same as Empedocles's democratic and pluralist ideas which were not limited to slave society. A slave society or a capitalist society could as well not be democratic or pluralist. It is similar to the achievements of the socialist movement, such as unemployment benefits, that are not bound by socialist or capitalist society and are more rights in the today's world.
Recent Times
The real growth of pluralism has occurred at the turn of the 20th century, but not in strictly speaking schools of philosophy, rather mostly in the philosophies of scientists. The analytic philosophy which was pluralistic in its approach at the turn of the century has become less and less a philosophy and it is more like linguistic theory in the works of later post-Wittgenstein analytic philosophers. In contrast scientists and philosophers of science such as David Bohm or Ilya Prigogine have been more titled towards philosophical thought and pluralism.
But the 20th century philosophy has not been all pluralism. On the contrary, strictly speaking philosophy, one of the major trends of 20th century philosophy is very monistic, that is existentialism. Existentialism, both in its Heideggerian and Sartrian variations, is a lot titled towards monism than pluralism. Kirkegaard to Jaspers, Heidegger to Merleau-Ponty, and Sartre, the existentialists, with their emphasis on BEING, are more resembling Parminedes searching for a plenum and Aristotle searching for a single world than exemplifying a pluralistic outlook. But admittedly, their monism is more with a pantheistic pluralist flavor than a Platonic hierarchical monism.
There were many efforts to found a pluralistic system in this century. The notable examples are William James, Bertrand Russell, Ludwig Wittgenstein, and later Ludwig von Bertalanffy, Ervin Lazlo and others. Among the socialists, there were Gramsci, Althusser, Stojanovic, and others who tilted towards pluralism.
Bertrand Russell described the above quest very well when he wrote
"To frame a philosophy capable of coping with men intoxicated
with the prospect of most unlimited power and also with the apathy
of the powerless is the most pressing task of our time."
(Bertrand Russell, A History of Western Philosophy, 1945, p. 729.)
Nevertheless none of the above attempts were fully "successful" in formulating a pluralistic system. Whether we call it cybernetic system, or plain old system, it seems like the search for a pluralistic system is futile. Perhaps a "pluralistic system" is a contradiction in terms and pluralism can at best be described in a loose way that one describes things like Zen, more by what it is not:-) than what it is, maybe! By Koans than by philosophical writing.
It is not a surprise that this goal which was alive when Bertrand Russell postulated his Philosophy of Logical Atomism, was virtually abandoned in philosophy and the heir of analytic philosophy moved towards logical positivism, panpsychism, language parallelism, and other doctrines which have actually turned away from the original goal. Even a new understanding of 'system' in cybernetic theory did not make any headways.
The attempts of these thinkers to address the contrast of monism and pluralism was very fruitful. William James's critic of Hegel in particular is a noteworthy example.
***
WILLIAM JAMES was the first one in modern philosophy to discard the question of primacy of mind and matter from philosophy. I am not concerned with what William James offered himself, my interest is his dropping this trinity-like dogma from Modern thought. In my opinion, this was the most important achievement of philosophy after the Middle Ages. The philosophers of Modern Times never liberated themselves of this pseudo-problem of Mediaeval philosophy. It had become a rule in all philosophical schools to determine their stand on this question prior to any other discourse. It had the status similar to question of Trinity (taslees) in the Mediaeval thought.
This is how materialists and idealists were distinguished and philosophers like Kant, who could not be classified as such, were still classified on the basis of this question and were considered as partial to one side of the controversy, depending on whom was interpreting Kant.
William James's denouncement of this principle in his essay "Does 'Consciousness' Exist? (1904)", was a radical break with all philosophical traditions since the Middle Ages. This break with fundamentalism reinforced pluralism in his philosophy and in many subsequent philosophies of the 20th century. Actually James's pragmatism has been mostly known about his philosophical contributions. But I believe, James's contribution to pluralism is really worth an extensive research. In his lectures in 1907 entitled "A PLURALISTIC UNIVERSE", WILLIAM JAMES gives a good demonstration of his pluralism as follows:
"Pragmatically interpreted, pluralism or the doctrine that it is many means only that sundry parts of reality *may be externally related*. Everything you can think of, however vast or inclusive, has on the pluralistic view a genuinely 'external' environment of some sort or amount. Things are 'with' one another in many ways, but nothing includes everything, or dominates over everything. The word 'and' trails along after every sentence. Something always escapes. "Even not quite" has to be said of the best attempts made anywhere in the universe at attaining all-inclusiveness. The pluralistic world is thus more like a federal republic than like an empire or a kingdom. However much may be collected, however, much may report itself as present at any effective center of consciousness or action, something else is self-governed and absent and unreduced to unity.
"Monism, on the other hand, insists that when you come down to reality as such, to the reality of realities, everything is present to *everything* else in one vast instantaneous co-implicated complete-ness-nothing can in any sense, functional or substantial, be really absent from anything else, all things interpenetrate and telescope together in the great total conflux." (William James, PLURALISTIC UNIVERSE, Harvard Edition, Page 45, 1977 print).
Despite James's strong demonstration of pluralism as an outlook, he always considered himself as opposed to rationalism. In this respect, he was similar to John Locke. He did not try to make a new rationalism, which could comply with his outlook and probably this was the reason for his incapability of formulating a pluralistic system which he frequently notes in his correspondence.
Finally it is odd that William James admired BERGSON's philosophy. It is noteworthy to mention BERGSON's opposition to science and rationalism. Bergson did not have any logical theory except for dialectics which he hardly understood, but his distorted Hegelian thought was presented as the theory of struggle of life and matter. I never understood James's admiration of Bergson.
***
BERTRAND RUSSELL, as noted before, also proposed a theory of logical atomism for a while. It resembled Leibniz's monadology but the atoms were linguistic-logical than soul-like. Russell's work was continued by Wittgenstein in his first philosophical phase when doing Tractatus and the result was more linguistics than philosophy. Wittgenstein, at the end of his life, wrote the Blue Book and the Brown Book where he fuly separated from the analytic philosophy and joined Phenomenology and in those writings he suggested to read them and then throw them out.
Pluralism was not developed more than James in the next half-century of analytic philosophy, except for the development of probabilistic logic, non-monotonic logic, and various types of mathematical logic and linguistic theories. Sciences of sub-atomic particles such as Quantum physics, and achievements of genetics, communications and the discoveries of astronomy and space travel are reinforcing pluralism among scientists. In fact, scientist philosophers such as David Bohm have done greater philosophical contributions than the strictly speaking philosophers.
In my opinion, David Bohm's book SCIENCE, ORDER, AND CREATIVITY (1989) is one of the best presentations of a pluralistic philosophy in our times. Among the more analytic works, Nelson Goodman's WAYS OF WORLD-MAKING is also a worthwhile reading.
Also less known works like Architectonics of Meaning, Foundations of the New Pluralism by Walter Watson are efforts to understand the foundation of pluralist philosophy. In my opinion, Iranian intellectuals can benefit from the philosophical achievements that are being done from pluralist viewpoint in our times. Some of them like John Rawls have worked in philosophy and social sciences and others like Quine have contributed more in ontology, logic and mathematics.
The achievements of pluralism are just beginning to flourish in the post-industrial society which I have explained in my paper "Dancing in the Air". In the recent times that the world nations are in realtime interactions on the Internet, diversity in the world is better understood. In fact, as I mentioned in my paper "Impact of Intelligent Tools on Human Life and the World", society is just finding the means to meet individual needs without reducing the individuals to a pre-conceived uniformity and individuality is the social basis of pluralism. Post-industrial new thinking is paving the way for pluralist thought, which is forming in different parts of the world.
Sam Ghandchi, Publisher/Editor
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
Dec 9, 2003
Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm