دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

مونادهاي لايبنيتس و سي. پي. اچ جوادي

مونادهاي لايبنيتس و سي. پي. اچ جوادي
سام قندچی

بتازگي من اين افتخار را داشته ام، که تئوري همه چيزTOE-Theory Of Everything جديدي، بنام CPH سي. پي. اچ [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/CPH-Persian.htm] را، مطالعه کنم. نظريه سي. پي. اچ از طرف يک فيزيکدان ايراني بنام آقاي حسين جوادي [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/index.html] طرح شده است. تئوري آقاي جوادي من را به ياد مونادولوژي لايبنيتسLeibniz's Monadology مياندازد، مدلي از جهان که به پلوراليسم [http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm] متمايل بود. پلوراليسم لايبنيتس به پلوراليسم اتميستها (از دموکريت تا راسل) نزديک تر بود، تا به پلوراليسم ارسطو.

ارسطو، در مقايسه با اتميستها، همانگونه که مفصلأ در رساله موقعيت مونيسم و پلوراليسم در متافيزيک ارسطو [http://www.ghandchi.com/392-AristotleEng.htm] توضيح داده ام، پلوراليسم را بمثابه مفهومي ادراکي تلقي ميکند، يعني از نظر "ترتيب توضيح" مونيستي است، در صورتيکه "ترتيب حس"، پلوراليستي است. در آن رساله من نظريه ارسطو را اينگونه خلاصه کرده ام:
"...[براي ارسطو،] يک هيرارشي مفاهيم وجود دارد که به چيزهاي واقعي معطوف است و در ترتيب توضيح، عام اول است و خاص آخر، در صورتيکه در ترتيب حس، خاص اول است و عام آخر. در ترتيب حس، بنيادي ترين مفهوم، ذات است که با مفاهيم يگانگي (يا هستي) و اصول اوليه دنبال ميشود...براي کشف اينکه آيا کثرت يا وحدت در متافيزيک ارسطو تقدم دارند، بايستي از خود بپرسيم کداميک در ترتيب حس متقدم است، چرا که ارسطو، در تمام فلسفه خود، به وجود چيزهاي قابل حس تقدم ميدهد و نه به ايده هاي تجريدي...ارسطو در کتاب فيزيک خود مينويسد "عام قابل شناخت تر است در ترتيب توضيح، خاص در ترتيب حس [کتاب اول فيزيک، 189 5-10، متن انگليسي BW ص 228 ]." بر مبناي دو تفسير متافيزيک ارسطو در اين رساله، کثرت در پي خاص ميباشد و يکتائي در پي عام. در نتيجه، کثرت گرائي در جهان آنگونه که هست متقدم است، و يکتاگرائي در ايده ها و توضيحات متقدم است. بعبارت ديگر، يکتائي از ديدگاه واقعيت دورترين است، و ممکن است حتي سوبژکتيو باشد، و کثرت نزديکترين به درک واقعيت است و حالت واقعيت ابژکتيو است. بنابراين من ميتوانم جمع بندي کنم که پلوراليسم آنچيزي است که ارسطو در متافيزيک خود دفاع ميکند، هرچند آنگونه که توضيح دادم،، با همه بغرنجي ها و ريزه کاري هاي طرح متافيزيک ويزه ارسطو[http://www.ghandchi.com/392-AristotleEng.htm]."
مونادولوژي لايبنيتس سالهاست که توجه من را جلب کرده است، يعني از 25 سال پيش که اول بار درباره آن در آثار برتراند راسل خواندم. فلسفه "اتميسم منطقي" خود برتراند راسل را در اتميسم منطقي-يک پاراديم يا يک هدف شکست خورده [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm] مفصلأ بحث کرده ام. عبارات زير را در آن رساله، درباره چالش مشابهي که مقابل هم مونادولوژي لايبنيتس وهم فلسفه اتميسم منطقي راسل است، چنين نوشته ام:
"...درک سوبژکتيو حقيقت ابژکتيويزه ميشود، وقتي که او [برتراند راسل] ادعا ميکند، که حقيقت جهان ميتواند به "فاکت هاي تشکيل دهنده حقائق جهان" تقليل يابد. اين موضع خيلي به مونادولوژي لايبنيتس شبيه بود، آنجائي که درک سوبژکتيو ذهن، از طريق موناد ها "ابژکتيويزه" ميشود. از نظر اتميسم منطقي، اتم هاي مرتبط با حقيقت در جهان عيني، ، خاص ها، روابط، يا کيفيت ها نيستند؛ بلکه يک وحدت ويزه از آنها، يعني فاکت هاي اتميatomic facts ، حقيقت را تشکيل ميدهد . بنابراين اين فاکت هاي اتمي، گرچه بغرنج هستند، اما غير قابل تقليل به اجزأ هستند، گوئي ابژکتيويزه شدن حقيقت، نظير شبحي است که آنها را با هم نگه داشته است [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm]."
جالب است بيادآوريم که لايبنيتس چقدر از مفهوم *کنش در فاصلهaction at a distance*، در تئوري جاذبه نيوتون، آشفته شد، که تا حد مجادلات زشتي با نيوتون جلو رفت. در واقع، درست است که دعواي آنها بر سر حساب انتگرال و ديفرانسيل، درباره اختلاف بر سر درستي يا غلطي تئوري نبوده، و بر سر اين بود که کداميک از آنها اول calculus را اختراع کرده است، اما نزاع آنها بر سر *کنش در فاصله*، اختلافي واقعي بين آندو بود، که حتي تا حد مشاجره درباره الهيات هم گسترش يافت.

جوادي نيز سعي دارد موضوع کنش در فاصله را با تئوري تبديل کميت برداري نيروvector quantity و کميت عددي انرژيscalar quantity توضيح دهد، وقتيکه او نشان ميدهد حاصل ضرب يک کوانتوم نيرو در طول پلانک برابر يک کوانتوم کار (Wq=Fg.Lp) است. بنابراين نظير لايبنيتس، براي جوادي، هيچ عملي (کنشي) در فاصله وجود ندارد، و فضا از گراويتون ها پر شده است، که بر هم متقابلأ اثر ميگذارند. براي جوادي گراويتون ها چيزي نيستند، غير از سي. پي. اچ، وقتيکه گردشspin دارد، و سي.پي. اچ (Creation Particle Higgs) ذره بنيادي جهان است، با جرم ثابت ، در حرکت ثابت، در چارچوب ساکنinertial frame .

به عبارت ديگر، تمام جهان يک دنياي ساده 5 بعدي است (متذکر شوم که در اينجا گردشspin به مثابه يک بعد در نظر گرفته شده است). مدل جوادي، نه تنها ناسازگاريهاي مکانيک کوانتا و تئوري نسبيت را توضيح ميدهد، حتي مسائل فيزيک کلاسيک را بهتر از تئوري 10 بعدي ريسمانها توضيح ميدهد. مثلأ از آنجا که نيرو کميتي برداري است، ثبات مقدار حرکتconservation of momentum در هر سه بعد فيزيکي همزمان حفظ ميشود، در صورتيکه جرم و انرژي کميت هاي عددي هستند، يعني ثبات جرم و انرژيconservation of mass and energy يک بعدي حفظ ميشوند، حد اقل وقتيکه با مکانيک کلاسيک سر و کار داريم. حال تبديل پذيري نيرو و انرژي در تئوري سي. پي. اچ، اين مفاهيم اساسي فيزيک را يکسان ميکند. در نهايت نظريه سي. پي. اچ، چالش اصلي فيزيک معاصر، يعني اتحاد سه نيروي طبيعت را ممکن ميکند.

البته من بايستي همچنين ذکر کنم که از ديدگاه تکنولوژي، موفقيت ننوتکنولوژي [http://www.ghandchi.com/306-Nano.htm] يکي از بهترين اثبات هاي اتميسم است. همانگونه که در 1959 فينمن گفت، ننو تکنولوژي چيزي نيست جز ساختن مجدد جهان "از اتم تا اتم". مضافأ آنکه بخاطر آوريم آنچه برتراند راسل درباره آناليز نوشته بود:
"يک هدف که در همه آنچه من گفته ام جريان دارد، مدلل کردن آناليز است، يعني که تدليل اتميسم منطقي، نظري که ميتوان در تئوري، اگر نه در پراتيک، به نهايت بسيط دستيافت، که از آن دنيا را ساخت، و آن بسيط هاsimples آن نوع واقعيت را دارند که متعلق به هيچ چيز ديگري نيست [Russell, Bertrand, The Philosophy of Logical Atomism, LK, p. 270]."
در سطور زير من تحليل خود از مونادولوژي لايبنيتس را، از ديدگاه فلسفه علم، ارائه ميکنم، به اين اميد که در عين آنکه بحث هاي تئوري سي. پي. اچ. در مجامع فيزيک جريان دارد، من بتوانم کمک کنم بحث هاي مشابهي درباره مدل سي. پي. اچ در محافل فلسفه علم [http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm-plus.htm] شروع شود.


بررسي موناد هاي لايبنيتس از ديدگاه فلسفي

در آغاز "اصول طبيعت و برازندگيPrinciples of Nature and Grace" [Leibniz, G.W., Philosophical Papers and Letters, Leroy Loemkev Edition, University of Chicago, 1956, Vol. II, p.1033-4]، لايبنيتس "ذاتsubstance" را به سبک دکارتي، بمثابه "هستي اي که قابليت عمل کردن دارد" تعريف ميکند، و "ذات سادهsimple substances" را بعنوان "آنچه که هيچ جزئي ندارد" تعريف ميکند. سپس مونادها معرفي ميشوند، بعنوان معادل "ذات هاي ساده،" و با طرح اين بحث ادامه ميدهد که "موناسMonas لغت يوناني است که وحدت را برجسته ميکند يا آنچه که يکتا است." افلاطون به ذهن بمثابه موناد برخورد ميکند [Aristotle, De Anima, The Basic Works of Aristotle, Richard Mc Keon Edition, 1941, P.540]، و اکثر مفسرين معتقدند که در واقع لايبنيتس، برعکس افلاطون، ارسطو، و دکارت، که الهام دهندگان اصلي اش بودند، در متافيزيک خود ذهن را تقسيم پذير فرض کرده، و اجزأ آنرا موناد فرض نموده است. بنابراين اينگونه تصور ميشود که خصلت مونادها فکري است. از سوي ديگر، لايبنيتس به موناد ها بمثابه "اتم هاي حقيقي طبيعت" اشاره ميکند [Leibniz, Monadology, George Montgomery's Translation, Open Court Publ, Illinois, 1980, P.251] که شباهت خاصي به اتميسم يونان باستان دارد. معهذا اکثر مفسرين توافق دارند که موناد ها با اتم اتميستها متفاوت هستند، تا آنجائي که مونادهاخصلت قابل بسط بودنextension را در خود ندارند، در صورتيکه اتم هاي اتميستها ها خصلت قابل بسط بودن را داشتند. بعبارت ديگر مونادها نقاط هندسي نيستند و نقاط متافيزيکي هستند [Copleston, Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, The Newman Press, Maryland, 1960, P.266]. در نتيجه، با وجود شباهتهاي غير قابل انکار مونادولوژي و اتميسم، خصلت اين "اتمها" (يعني مونادها ) موضوعي است که بايستي جداگانه مورد تفحص قرار گيرد و من در سطور زير به اين بررسي ميپردازم.

آشکار ساختن اختلافات و تشابهات موناد هاي لايبنيتس با فرمهايForms افلاطون، ذات هاي ارسطوsubstances، يا ذات هاي سادهsimple substances دکارت براي درک عمق موناد ها کافي نيست. مفسرين مختلف با تکيه روي خواص متفاوت ذکر شده در آثار متعدد لايبنيتس، مونادها را اکثرأ عناصر ذهني ارزيابي کرده اند، و برخي نيز حتي معتقد بوده اند که اين ها عناصر مادي هستند. بنظر من، مسأله اين مفسرين اين است که آنها خود در انديشه شان به چارچوب فلسفه غرب محدود بوده اند، که در آن نهايت تقليل گرائي يا مادي است و يا ذهني . اين واقعيت دليل بسياري کوششهاي عبث براي دسته بندي لايبنيتس بمثابه ايده آليست يا ماترياليست بوده است. هرچند لايبنيتس اساسأ با فلسفه غرب آشنا بوده، و مطمئنأ افلاطون، ارسطو، و دکارت بر انديشه وي تأثير زيادي داشته اند، معهذا انديشه وي درباره ذات هاي ساده (مونادها)، بسيار ويژه و بنوعي شباهت به فلسفه هاي شرق دارد.

من فکر ميکنم از کتاب مونادولوژي آشکار است که مونادها، بلوک هاي اصلي يا اتم هاي جهان هستند. اينکه اين تقليل براي لايبنيتس مورد قبول بوده است را ميتوان از پيش فرض وي درباره جهان فهميد، که آنرا متشکل از "اتم هاي حقيقي" ميداند. در نتيجه سؤال خصلت تقليل گرائي اوست--که آيا ماترياليستي، ايداليستي، و يا چيز ديگري است؟ ماترياليستها همه واقعيت را به يک اصل ماترياليستي تقليل ميدهند و دنيا را از آن اصل سنتز ميکنند، مثلد برخي اتميستهاي مدرن پيش فرضشان ذرات اتمي ( يا درات زير اتميsubatomic particles) بمثابه بلوک هاي پايه اي جهان است، درنتيجه عناصر بيولوژيک (مثل دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA) يا عناصر مغزي (نورون ها)، در نهايت ار ذرات زير اتمي مادي (يعني الکترون، مزون، وغيره) ساخته ميشوند. ايده اليست ها، همه واقعيت را به نوعي اصل ذهني تقليل ميدهند، و دنيا را از آن اصل سنتز ميکنند، مثلأ ايده اليست هاي سوبژکتيو، فکر ميکنند همه چيز در فکر ماست، و برخي دانشمندان فيزيک کوانتا نيز به همين شکل معتقدند که وجود الکترون به فکر ما مرتبط است. آنچه نوشتم ميتواند بعنوان طرح مختصر ماترياليسم و ايداليسم در فلسفه و علم مدرن در نظر گرفته شود.

در شرق، بويژه در فلسفه هند (مثلأ در سيستم هاي فلسفي ودانتا Vedanta )، نوع ديگري از تقليل گرائي وجود دارد، تقريبأ ناشناخته در مفاهيم فلسفي غرب، که شايد بتوانيم آنرا تقليل گرائي بيولوژيک بناميم. در اين نوع انديشه، عناصر نهائي بيولوژيک ديگر مولوکولهاي عناصر نهائي مادي نظير الکترون نيستند. بعوض عناصر نهائي مادي (الکترون و غيره) از عناصر بيولوژيک هائي (هر انچه ناميده شوند) ساخته شده اند. از چنيين ديدگاهي، الکترونها حتي از دي. ان. آDNA يا آر. ان. آ RNA هم از نظر *بيولوژيک* نهائي تر هستند، و کماکان عناصر نهائي بيولوژيکي بايستي باشند که حتي الکترون و درات زير اتمي از آنها ساخته شده اند و *نه* بالعکس. اين عناصر نهائي بيولوژيک شرقي بلوک هاي ساختمان حتي درات زير اتمي هستند. اگر ما امروز چنين ايدئولوژي اي را ميخواستيم بيان کنيم، بهترين لغت براي عنصر نهائي کماکان همان لغت *انتلخيEntelechy" است، لغتي که از ارسطو گرفته شده است، و لغتي که لايبنيتس با موناد جا بجا کرده و هم ارز استفاده ميکند.

من فکر ميکنم آنچه در بالا آمد کنه تئوري لايبنيتس درباره خصلت مونادها است. مونادها نه ذهني هستند و نه مادي، بلکه انها بيولوژيک هستند، يعني سنگهاي بناي جهان از عناصر بيولوژيک تشکيل شده اند--از انتلخي ها. انتلخي بوسيله ارسطو در بيولوژي وي طرح شده است، اما براي ارسطو، انتلخي موجوديتش قبل از عناصر مادي فرض نشده بود. لايبنيتس لغت انتلخي را به عاريت گرفته، اما نقش آنرا عوض ميکند، و آن را به جايگاه عالي عنصر اصلي تشکيل دهنده جهان ارتقأ مقام ميدهد. با استفاده از اين درک عناصر بنيادين جهان، وي "ماده" را به شکل زير توصيف ميکند:
"هر جزئي از ماده ميتواند بشکل يک باغ پر از گياه درک شود، يا مثل حوضچه اي پر از ماهي. اما هر شاخه گياه، هر عضو يک حيوان، و هر قطره مايعات درون آن، همچون باغ ديگر يا حوضچه ديگري است Leibniz, G.W., Monadology, Ibid., P.266]."
ديدگاه بالا در ميان مکاتيب فکري وحدت وجودي شرق آنقدر مرسوم است که بعضي اوقات ميتوان فلاسفه عرفاني اي يافت که با سنگ ها و اجسام غير بيجان *حرف* ميزنند. در واقع، ديدگاه با روح ديدن همه چيز، تفاوت بين موجودات بيجان و جاندار را محو ميکند. مضافأ اينکه، لايبنيتس انتلخي را همچنين بمثابه عنصر بنيادي روح و ذهن ميشناسد و اينگونه نظر خودر را تصريح ميکنند:
"اگر ما بخواهيم آنگونه که توضيح داده ام هر چيزي، که ادراکات و تمايلات بمعني عمومي آن دارد را بعنوان روح مشخص کنيم، همه ذات هاي ساده يا مونادهاي خلق شده ميتوانند روح خوانده شوند. اما از آنجا که احساس ، بيش از يک ادراک محض است، من فکر ميکنم اسم عمومي موناد يا انتلخي بايستي براي ذات هاي ساده که فقط ادراک دارند کافي باشد،و ما ممکن است نام روح را براي آندسته از ادراکات که قابل تميزتر و همراه حافظه هستند رزرو کنيم [Ibid., P.255]."
بعبارت ديگر، روح فقط نوعي از انتلخي است. وي بعدأ فرض ميکند که روح "انتلخي غالب" حيوانات است[Ibid., P.267]، و بالاخره انديشه هاي بالا، لايبنيتس را به اعتقاد خارق العاده اينکه "...حيوانات و روح ها از لحظه آغاز جهان شروع ميشوند[Ibid., P.270]" ميرساند. همچنين اعقاد وي به متامورفيسم [Ibid., P.267] و حرف آخر وي که بسيار فناناپذيري ارگانيسم در برخي فلسفه هاي شرق نداعي ميکند تا که شباحتي به فناناپذيري روح در فلسفه غرب داشته باشد. وي مينويسد:
"بنظر من، در نتيجه،همانگونه که حيوان هرگز واقعأ در طبيعت آغاز نميشود، به همين شکل هم توسط ابزار طبيعي به پايان نميرسد. نه تنها هيچ زايشي وجود ندارد، بلکه همچنين هيچ نابودي يا مرگ محض نيز وجود ندارد [Ibid., P.268]."
خصلت بيولوژيک مونادهاباعث ميشود که خواص اساسي آنها را *ادراک apperception* ، *تمايلappetition* و حتي خود حرکت تشکيل دهند [Leibniz, G.W., Principles of Nature and Grace, Philosophical Papers and Letters, Vol. II, P.1034-36]. مضافأ اينکه روابط آنها بوسيله علت فاعلي نبوده (مونادها پنجره ندارندmonads are ‘windowless’) و آنها از طريق علت غائي مرتبط ميشوند. اين است دليل اينکه چرا وي علت غائي را اصل علت هاي فاعلي دانسته و به علت غائي تقدم ميدهد [Ibid., P. 1040]. خداي او متحد کننده *نيست* بلکه هماهنگ کننده جهان موناد ها است. حتي اين مفهوم در لايبنيتس، که وي را از همکار و دوست معاصرش اسپينوزا جدا ميکند، بسيار به اعتقادات وحدت وجودي درباره هارموني شرق نزديک است تا درک غربي يگانگي جهان. نظرات تقدم علت غائي و رد آن توسط اسپينوزا در صوفيگري و تقدير گرائي [http://www.ghandchi.com/354-SufismEng.htm].مفصلأ بحث شده اند. بغرنجي ها و ريزه کاري هاي طرح متافيزيکي لايبنيتس و ارتباط آن با خصلت مونادها نشان ميدهد که چرا وي به تصوير جهان بشکل "شهر خدا" با شاه مقتدر در رأس آن، خدا، بعنوان موناد نهائي و خالق جهان ميرسد.


سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.ghandchi.com/
14 فروردين 1384
April 3, 2005

مقالات مرتبط:
سکولاريسم، پلوراليسم، و چند رساله ديگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
متن مقاله بزبان انگليسي

Leibniz's Monads and Javadi's CPH
Sam Ghandchi
http://www.ghandchi.com/394-MonadsCPHEng.htm

Persian Version
http://www.ghandchi.com/394-MonadsCPH.htm


Recently I had the pleasure of studying a new TOE (Theory of Everything) called CPH [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/CPH-English.htm]. CPH has been proposed by an Iranian physicist by the name of Hossein Javadi [http://www.ghandchi.com/iranscope/Anthology/hjavadi/index.html]. Mr. Javadi's theory reminds me of Leibniz's Monadology, a model of the world with a tilt to pluralism [http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm]. Leibniz's pluralism is closer to the pluralism of atomists (from Democritus to Russell), than to the pluralism of Aristotle.

Aristotle, in contrast to the atomists, as I have discussed in details in my paper The Status of Monism and Pluralism in Aristotle's Metaphysics [http://www.ghandchi.com/392-AristotleEng.htm], views pluralism as a conceptual notion, where the "order of explanation" is monistic, whereas the "order of sense", is pluralistic. In that paper I summarized Aristotle's view as follows:
"...[For Aristotle,] there is a hierarchy of concepts that refers to concrete things and in the order of explanation, the universals are first and particulars are last, whereas in the order of sensation, the particulars come first and universals are the last. In the order of sensation, the most fundamental concept is substance which is followed by the concepts of unity (or being) and first principles. In the order of explanation, it is the opposite and first principles are the primary concepts followed by unity (or being) and substance...To discover whether plurality or unity are primary in Aristotle’s metaphysics, we should ask which one is prior in the order of sensation, because Aristotle, in all his philosophy, gives primacy to the sensible things rather than to the abstract ideas...Aristotle writes in his Physics “The universal is more knowable in the order of explanation, the particular in the order of sense [Book I, 189a 5-10, BW, p.228].” Based on the two interpretations of Aristotle’s metaphysics in this paper, plurality is next to particulars and unity is next to the universals. Therefore, plurality has primacy in the world as it is, and unity has primacy in our ideas and explanations. In other words, unity is the farthest from the perceptive reality and may be even subjective, and plurality is the closest to the perceptive reality and is the state of objective reality. Thus I can conclude that pluralism is what is defended in Aristotle’s Metaphysics, though as I explained, with all the intricacies of Aristotle’s unique metaphysical scheme [http://www.ghandchi.com/392-AristotleEng.htm]."
Leibniz's Monadology has fascinated me for years, ever since reading about it the first time in Bertrand Russell's works twenty five years ago. I thoroughly discussed Bertrand Russell's own philosophy of Logical Atomism in Logical Atomism: A Paradigm or a Lost Cause [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm]. The following is what I wrote in that paper about the similar challenge of Leibniz's Monadology and Russell's Philosophy of Logical Atomism:
"...the subjective notion of truth is objectified when he [Bertrand Russell] claims that the truth of the world can be reduced to “facts that make up the truths of the world.” This was very similar to Leibniz’s Monadology where the subjective notion of mind was *objectified* by monads. The atoms relating to the truth in the objective world, according to logical atomism, are not particulars, relations, or qualities; but a unique unity of them corresponds to the truth, i.e. the atomic facts. Thus, these atomic facts, though complex, are not reducible to their parts as if the objectification of truth is a ghost holding them together [http://www.ghandchi.com/393-RussellAtomismEng.htm]."
It is interesting to remember how Leibniz was so much perturbed with the concept of *action at a distance* in Newton's gravitational theory to the point of ending up in the wicked arguments with Newton. In fact, their fight about calculus was not a difference about theory, but was rather about who invented calculus first, whereas their disputes about action at a distance were their real *disagreements* which were even raised to a theological dispute.

Javadi is also trying to answer the issue of action at a distance by his theory of transformation of the vector quantity force and the scalar quantity energy, when he shows a quantum of work can be defined by a quantum of force multiplied by Planck's Length (Wq=Fg.Lp). Thus just like Leibniz, for Javadi, there is no action at a distance, and the space is filled with gravitons, that interact with each other. For Javadi, the gravitons are nothing but the CPH when it has a spin, and CPH (Creation Particle Higgs) is the basic particle of the world with constant mass moving at constant speed in an inertial frame.

In other words, the whole world is a simple five dimensional world (spin is considered a dimension). Javadi's model, not only explains the inconsistencies of quantum mechanics and relativistic theory, it even explains classical issues better than the 10-dimensional model of string theory. For example, force being a vector quantity, means that the conservation of momentum conserves in all three physical directions at the same time, whereas mass and energy being scalar quantities, means the conservation of mass and energy conserve one-dimensionally, at least when dealing with them in classical mechanics. Javadi's model, through the transformation of force and energy, makes these fundamental concepts of physics identical. Eventually the CPH Theory, makes the main challenge of modern physics, the unification of the three forces of nature possible.

Of course, I should also note that from the technology standpoint, the success of nanotechnology (http://www.ghandchi.com/306-NanoEng.htm) is one of the best corroboration of atomism, because nanotechnology is nothing but rebuilding the whole nature artificially "atom by atom" as Feynman said it in his 1959 speech. Moreover, let's remember what Bertrand Russell wrote of analysis:
"One purpose that has run through all that I have said, has been the justification of analysis, i.e. the justification of logical atomism, of the view that you can get down in theory, if not in practice, to ultimate simple, out of which the world is built, and that those simples have a kind of reality not belonging to anything else [Russell, Bertrand, The Philosophy of Logical Atomism, LK, p. 270]."
Below I present my own analysis of Leibniz's Monadology, from the viewpoint of philosophy of science, hoping that while the discussions of CPH theory continue in the physics community, I can help similar discussions about the philosophical model of CPH theory to start in the circles of philosophy of science [http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm-plus.htm].


Overview of Leibniz's Monads from a Philosophical Perspective

In the opening of "Principles of Nature and Grace" [Leibniz, G.W., Philosophical Papers and Letters, Leroy Loemkev Edition, University of Chicago, 1956, Vol. II, p.1033-4], Leibniz defines ‘substance’ in a Cartesian style as ‘a being capable of action;’ and ‘simple substance’ as ‘that which has no parts.’ Then Monads are introduced as equivalent to ‘simple substances’ and he continues by asserting “Monas is a Greek word signifying unity or that which is one.’ Plato refers to Mind as *the* Monad [Aristotle, De Anima, The Basic Works of Aristotle, Richard Mc Keon Edition, 1941, P.540] and most commentators think that Leibniz, contrary to Plato, Aristotle, and Descartes (his principle inspirers), has actually made mind divisible in his metaphysic and has presumed its parts as Monads. Thus, it is believed that the nature of Monads is mental. On the other hand, Leibniz’s referring to Monads as ‘true Atoms of nature’ [Leibniz, Monadology, George Montgomery's Translation, Open Court Publ, Illinois, 1980, P.251] bears a certain resemblance to ancient Greek atomism. Nevertheless, most commentators agree that Leibniz’s Monads differ from the atomists’ atoms insofar as the former do not embody extension whereas the latter do, i.e. the Monads are not geometrical points and are metaphysical points [Copleston, Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, The Newman Press, Maryland, 1960, P.266]. Therefore, despite the undeniable resemblance of Monadology to atomism is undeniable, the nature of these "atoms" (i.e. the Monads) remains to be investigated separately and I will do this scrutiny in the following lines.

Revealing the differences and similarities of Leibniz' s Monads with Plato’s Forms, Aristotle’s substances, and Descartes' simple substances is not enough to fathom the nature of Monads. Various commentators stressing the different qualities of Monads alleged in Leibniz’s numerous works have mostly proposed these elements to be mental and some even believed them to be material elements. In my opinion, the problem of these commentators is that they are limited to the framework of Western philosophy in which ultimate reduction is either mental or material and this fact has been the reason for futile attempts to classify Leibniz as an idealist or a materialist. Although Leibniz was essentially familiar with Western philosophy and certainly Plato, Aristotle, and Descartes had great influence on his thought, nonetheless his speculations about the nature of simple substances (Monads), is unique and in a sense resembles some of the Eastern philosophies.

I think it is evident from the book Monadology that Monads are the basic blocks or the atoms of the world. That this reductionism was accepted by Leibniz can be gathered from his presumption of the world to have ‘true atoms.’ Thus, the question is what is the nature of his reductionism-is it materialist, idealist, or is it something else? Materialists reduce all reality to some kind of material principle and synthesize the world from this principle, e.g. some of the modern atomists presume the atomic particles (or sub-atomic particles) as the basic blocks of the world and biological elements (like DNA or RNA) or mental elements (neurons) are assumed to be ultimately comprised of material sub-atomic particles (i.e. electrons, mesons, etc.). The idealists reduce all reality to some kind of mental principle and synthesize the world from this principle, e.g. the subjective idealists consider everything to be in our mind and some quantum physicists similarly believe that the existence of electrons depends on our thought. The foregoing may be regarded as a brief sketch of materialism and idealism in Modern philosophy and science.

In the East, especially in Indian philosophy (e.g. Vedanta philosophical systems), there is another kind of reductionism, almost unbeknownst to Western concepts, which we may call biological reductionism. In this thought, the ultimate biological elements are not molecules of ultimate material elements. Instead, the ultimate material elements (e.g. electrons) are comprised of ultimate biological elements (whatever they may be called). From such a perspective, electrons are even more "biologically" ultimate than RNA/DNA, and still the ultimate biological elements are to be found in the elements comprising electrons, in short the ultimate biological element are the building blocks of even the electron and sub-atomic particles. Probably, if we would like to express such an ideology today, the best word for the ultimate element would still be Entelechy, the word that Leibniz used interchangeably for Monad.

I think the above is the crux of Leibniz’s theory of the nature of Monads. The Monads are neither mental nor material, but rather they are biological, that is the ultimate blocks of the world are biological elements--Entelechies. Entelechy was postulated by Aristotle in his biology, but for Aristotle, Entelechy was not prior to material elements. Leibniz borrowed the word but changed its status, elevating it to the supreme position of the ultimate constituent of the world. Using this conception of basic elements of the world, he views ‘matter’ as described below:
"Every portion of matter may be conceived as like a garden full of plants, and like a pond full of fish. But every branch of a plant, every member of an animal, and every drop of the fluids within it, is also such a garden or such a pond [Leibniz, G.W., Monadology, Ibid., P.266]."
The above perspective is so common among many pantheistic schools of the East that occasionally some mystic philosophers can be found *talking* to stones or other inanimate objects. Actually, the above obliterates the distinction between inanimate and animate objects by making everything animate. Moreover, Leibniz considers Entelechy as being also the basic element of Soul or Mind and clarifies it:
"If we wish to designate as soul everything which has perceptions and desires in the general sense that I have just explained, all simple substances or created Monads could be called souls. But since feeling is something more than a mere perception I think that the general name of Monad or Entelechy should suffice for simple substances which have only perception while we may reserve the term Soul for those whose perception is more distinct and accompanied by memory [Ibid., P.255]."
In other words, Soul is just a kind of Entelechy and he later assumes it to be the ‘dominating Entelechy’ of animals [Ibid., P.267]. The above thoughts have led to Leibniz’s fantastic belief that "...animals and souls begin from the very commencement of the world [Ibid., P.270]". Also his belief in metamorphosis [Ibid., P.267], and his final word which very much resembles the Eastern immortality of organism rather than the Western immortality of the soul. He writes:
"I believe, therefore, that if the animal never actually commences in nature, no more does it by natural means come to an end. Not only is there no generation, but also there is no entire destruction or absolute death [Ibid., P.268]."
The biological nature of Monads makes their essential qualities to be *apperception* and *appetition* and even motion itself [Leibniz, G.W., Principles of Nature and Grace, Philosophical Papers and Letters, Vol. II, P.1034-36]. Moreover, their relations are not by efficient causes (monads are ‘windowless’) and they are related by final causes. This is why he considers final causes as the principle of efficient causes and gives priority to final causes [Ibid., P. 1040]. His God is *not* the Unifier but rather the Harmonizer of the world of Monads. Even this concept in Leibniz, which separates him from his colleague and contemporary Spinoza, very much approaches some Eastern pantheists’ beliefs in Harmony rather than a Western view of Unity of the world. The views that give primacy to final causes and their refutation by Spinoza have been discussed in details in Sufism and Fatalism [http://www.ghandchi.com/354-SufismEng.htm]. The intricacies of Leibniz’s metaphysical scheme and its relations to the nature of Monads shows why he arrived at the picture of the world as the "City of God" with a dominant monarch, God, as the ultimate Monad and the Creator of this world.

Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com/
April 3, 2005

Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm