یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۵

دکارت و لائيکات-مردم عادي غير روحاني يا غيرمتخصص

دکارت و لائيکات-مردم عادي غير روحاني يا غيرمتخصص
سام قندچی


I. انديشه مستقل در برابر کتاب-آموزي
II.- نقد دکارت به فلسفه اسکولاستيک
III.- شک با هدف دستيابي به يقين
IV. اجتناب از نااميدي
* پاورقي- بيدارانديشي

"پروردگار سه چيز حيرت انگيز ساخته است: موجود از نيستي، آزادي اراده، و انساني که خدا است [رنه دکارت، انديشه هاي شخصيPrivate Thoughts ، متن انگليسي، DPW، ص 4]."

يادداشت- DPW يعني کتاب نوشته هاي فلسفي ، رنه دکارت، مجموعه Elizabeth Anscombe و Peter T. Geach ، به انگليسي، 1980]

تفسيرها و کتابهاي زيادي درباره فلسفه دکارت وجود دارد. اکثر آنها يا درباره تئوري و بحث هاي مشخص وي هستند، و يا درباره رابطه نظريات دکارت، با مکاتيب فلسفي پيش يا پس از او است. کتابهاي بحث درباره متدDiscourse on Method و قواعد جهت دادن ذهن Rules for the Direction of the Mind دکارت، معمولأ براي درک پيچيدگي هاي منطق آناليتيک (تحليلي) وي مطالعه ميشوند. کتاب تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي Meditations of First Philosophy در ارتباط با منازعات وي در مورد وجود خدا، رد امپريسيسم (تجربه گرائي)، و دواليسم (دوگانه انديشي) ذهن و بدن، و بالاخره نتيجه گيري "من ميانديشم پس هستمcogito ergo sum" قابل توجه تلقي ميشوند. نوشتار اشتياقات روح Passions of the Soul و مقالات ديگر فلسفي-علمي وي، جهت درک تئوري هاي مثبت وي در فلسفه طبيعيnatural philosophy و فلسفه فردphilosophy of person، مطالعه ميشوند.

يک جنبه نوشته هاي دکارت، از طرف اکثر فلاسفه بندرت مورد توجه واقع شده است، و آن هم پيام دکارت براي آنهائي است که بنظر ميرسد فاصله شان از فلسفه پردازي دورترين است -- لائيکات (Lat در فرانسه و Laity در انگليسي)، يعني مردم عادي غير روحاني يا غير متخصص. بسياري از مفسرين، به عدم وجود قطعات منتخب يا نقل قولهاي فاضلانه از آثار فلاسفه گذشته در نوشته هاي اصلي دکارت، و نيز به سبک نگارش وي، که بيشتر شبيه انديشهاي شخصي يک فرد عادي غير متخصص است، توجه کرده اند. معهذا، اين واقعيت باعث باشتباه افتادن حتي فلاسفه بزرگي نظير برتراند راسل شده است، که فکر ميکرد دکارت زبردست نبوده است [ برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، متن انگليسي، 1945، ص 560 ] يا کاپلستونCopleston که مينويسد "دکارت در واقع، ارزش بسيار کمي براي آموزه تاريخ، يا بطور کلي ارزش کمي براي آموختن از کتاب، قائل بوده است [فردريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، جلدIV، متن انگليسي، ص 68 ]،" و ديگران نيز فقط اين واقعيت را ذکر کرده و اضافه کرده اند که شايد دکارت فقط يک کتاب از سنت توماس آکوئيناسSt. Thomas Aquinas در زمان تأمل انديشمندانهmeditations خود، به همراه داشته است.

اينکه اين اظهارات درست يا غلط هستند، موضوع اين رساله نيست، معهذا، اگر درست باشند، من ميخواهم اشاره کنم که اين اظهارات در واقع خود بهترين اثبات نظر دکارت هستند، که کسي بتواند بدون دانش کتابي، نظرات فلسفي اي طرح کند، که براي نسل هائي از فلاسفه، هنوز موضوع با اهميت مباحثات جاري باشند.

در بخش هاي بعد، من بحث خود را، بر روي پيام دکارت براي مردم عادي غير روحاني و غير متخصص (لائيکات) متمرکز خواهم کرد، و نشان ميدهم که دکارت چگونه به مردم عادي مياموزد که درباره مسائل بسيار دور دست انديشه کنند، بدون آنکه آنها را با صدها جلد فلسفه اسکولاستيک مضطرب کند. بنظر من درک عميق اهميت اين حقيقت در فلسفه دکارت مهم تر است، تا بحث درباره "مسائلي که درباره آنها او چيزي نگفته و شايد هيچگاه هم درباره آنها نيانديشيده باشد،" ، عبارت من با الهام از شکلي که وي شرايط مشابهي را در زمان خود، در ارتباط با ارسطوگرايان زمان خود بيان ميکند وقتي مينويسد:

"پيروان پر حرارت ارسطو امروز ...به درک آنچه در آثار نويسنده مورد علاقه شان بروشني توضيح داده شده، راضي نيستند، بلکه آرزو دارند، علاوه بر آن، در آثار وي پاسخ مسائلي را بيابند، که درباره آنها وي چيزي نگفته و شايد هرگز درباره آن مسائل فکر هم نکرده است [رنه دکارت، بحث درباره متد، ، متن انگليسي، DPW، ص 51 ]."

بعبارت ديگر، از نقطه نظر اين پايه گذار انديشه علمي مدرن، تأمل انديشمندانهmeditation، يعني توجه انديشناک و بيدار به واقعيت، که بيش از هر راه ديگري، ما را به واقعيت نزديک ميکند، و اعتراض اصلي دکارت به فلسفه اسکولاستيک، که بندرت منقدي به آن اشاره کرده است، عدم وچود اين بيدار انديشي در ميان فلاسفه اسکولاستيک است [لطفأ براي توضيح آنچه منظور من از "بيدار انديشي" است، به پاورقي اين رساله در پايان رساله نگاه کنيد].

I. انديشه مستقل در برابر کتاب-آموزي

از ديدگاه دکارت، همه مردم پتانسيل مساوي براي دانش دارند و آنچه براي انديشيدن بهتر لازم است، استفاده بهتر کردن ازمنطق خود است. وي کتاب بحث درباره متد Discourse on Method خود را بدينگونه آغاز ميکند:

"حس خوب از چيزهائي است که به عادلانه ترين شکل در جهان تقسيم شده است...قدرت قضاوت درست و تشخيص حقيقت از کذب، آن چيزي است که ما منظور واقعي مان است وقتي ميگوئيم درک خوب يا خرد یطور طبيعي در ميان انسان ها مساوي تقسيم شده است؛ و بيشتر آنکه، آن تنوع عقيده در ميان ما باين دليل نيست که برخي خردگرا تر از ديگران هستند، بلکه فقط باين خاطر است که ما انديشه هاي خود را به سوي راه هاي مختلف جهت ميدهيم، و نه آنکه چيزهاي مشابهي را در مد نظر قرار دهيم. يعني کافي نيست که عقل درستي داشته باشيم، اساس آنست که آنرا خوب بکار ببريم [همانجا، ص 7]."

بنابراين، عقيده دکارت اين است که کاربرد خرد (يعني متدولوژي ما)، آنچيزي است که براي کسب دانش اهميت دارد. جالب توجه است که با اينکه دکارت چنين پايگاه والائي به متد ميدهد، از نظرش، اين متد چيز اسرار آميزي نيست، وبراي هر کسي قابل دستيابي است. وي مينويسد:

"...اگر آنها بتوانند بيش از من جلو روند، بطريق مؤکدa fortiori ميتوانند خود، همه آنچه که من فکر ميکنم يافته ام را بيابند ...[همانجا، ص 52] ...و ذهن هاي بهتر، هيچ لزومي ندارد که نقطه نظر هاي من را بدانند...[همانجا، ص 51]."

وي برخورد مشابهي حتي در مورد مهمترين مباني فلسفه دکارتي دارد، يعني اصل cogito (من فکر ميکنم، پس هستم)، که بنظر من، معنايش شبيه اين انديشه بودائي است که وقتي سؤال کنيم "من کيستم" و دريابيم که "من" وقتي معني دارد، که درباره خود *فکر* کنيم، وگرنه، *خود* شخص مجموعه اي از احساسات، حرکات، و غيره است، که واقعيت هستند، و نه چيزي بنام "من" که يک مفهوم concept است! به بحث دکارت برگردم. در مکاتباتش، وقتي شخصي درباره "'cogito ergo sum" (من فکر ميکنم پس هستم) به دکارت ياد آوري ميکند که سنت آگوستين St. Augustine، قرن ها قبل از وي، اين بحث را مطرح کرده است، هرچند دکارت اشاره ميکند که آن عبارت را در کتابخانه شهرش يافته، و توضيح ميدهد که بين استفاده وي و سنت آگوستين از اين اصل، تفاوت وجود دارد، معهذا او ادامه ميدهد که، "اين ميتواند از قلم هر کسي بيايد"، چرا که از نظر دکارت اين اصل بسيار ساده و طبيعي است [رنه دکارت، نامه هاLetters ، به انگليسيDPW، ص263]. بنابراين چيزي مرموز درباره آن نيست، و هرکسي ميتواند به آن برسد.

دکارت به کتاب آموزي، بمثابه کلافي از مجادلات بي پايان اسکولاستيک مينگرد، و او ترجيح ميدهد از آن اجتناب کند، و بعوض، استدلال ساده يک فرد غير متخص، لائيک، را بيش از کتاب آموزي ارج مينهد. وي مينويسد:

"در نتيجه بنظر من ميرسد که از آنجا که کتاب آموزي، اقلأ تا آنجا که دلائلش احتمالي است، و نه تشريحي، چيزي ساخته و پرداخته شده است، و بشکل تدريجي توسعه يافته، و از گمان هاي بسياري افراد مختلف تشکيل شده، نتيجتأ آنقدر به حقيقت نزديک نيست که استدلال ساده يک انسان با فهم خوبman of good sense ميتواند در ارتباط با آنچه پيش آيد ، ايجاد شود [رنه دکارت، بحث درباره متد، ص 16]."

وي همچنين انديشه مستقل را ميستايد و ميگويد:

"من متقائد شده ام که ريشه هاي اصلي حقيقت در ذهن بشر بطور طبيعي تعبيه شده اند، که ما آنها را در خود، بطور روزانه با خواندن و شنيدن بسياري اشتباهات زياد و متفاوت، خاموش ميکنيم [رنه دکارت، قواعد جهت دادن ذهنRule for the Direction of the Mind، ترجمه لافلرL.J. Lafleur، متن انگليسي، ص 160]."

بنابراين، براي دستيابي به اصول اوليه جهت مطالعه جهان، ما نيازي به هيچ اتوريته اي نداريم، و بعوض مراجعه به کتاب ها، او از ما ميخواهد که مستقل بيانديشيم. او بروشني ادعا ميکند که اصول اوليه از طريق درک مستقيم intuition بدست ميايند ( گرچه تأکيد دارد که بر مبناي متد شايسته قابل حصولند)، و به اين طريق دکارت، در را به روي تأمل انديشمندانه هر فرد غير روحاني و غير متخصص ، بر روي هر مسأله روشنفکرانه، باز ميکند. وي نظرش را اينگونه توضيح ميدهد: "اصول اوليه، خود از طريق درک مستقيمintuition شناخته ميشوند، در صورتيکه، از سوي ديگر، جمع بندي هاي نهائي، از طريق استنتاج بدست ميايند [همانچا، ص 155]". بنابراين هيچ مانعي براي لائيکات نيست که به حقيقت وجود دست يابد، و "منطق رسمي، کاملأ براي آنها که ميخواهند حقيقت چيزها را تفحص کنند، بي فايده است. و در نتيجه منطق رسمي بايستي از مبحث فلسفه به مبحث بيان منتقل شود [همانجا، ص 184]." مضافأ آنکه، براي دستيابي به نتايج نهائي، و آزمايش استنتاج ها، شخص بايستي علم را دنبال کند، و نه منطق رسمي را. لازم به تذکر است که منظور دکارت از منطق رسمي (فرمال)، منطق ارسطوئي آن زمان است، نه منطق سمبوليک، که امروز منطق فرمال ناميده ميشود، و ده ها سال بعد از دکارت، با کوششهاي لايبنيتس و ديگران بوجود آمد.

اين مهم است که تأکيد کنم که توصيه تفکر مستقل از طرف دکارت، و تحقير کتاب آموزي، مترادف بدور ريختن دانش و تحسين ناداني نيست، که متأسفانه بسياري از اگزيستانسياليست ها به دکارت نسبت ميدهند. برعکس، کوشش هاي او براي خلق صدها فيلسوف است، و نه يکي دو حکيم، وقتي که وي از مساوات حس خوب در ميان همه انسانها سخن ميگويد. من در اين باره در قسمت بعد بيشتر توضيح خواهم داد.

II.- نقد دکارت به فلسفه اسکولاستيک

دکارت از موضع خارج از سنت فلسفه اسکولاستيک، به آن نقد ميکند، بجاي آنکه روش نقدها ي قبل از خود را ادامه دهد، که سنت فلسفه اسکولاستيک را حفظ کرده ، و در پي تعديل و اصلاح فلسفه اسکولاستيک بودند. مضافأ آنکه، شکل نقد دکارت از فلسفه سنتي آنزمان اروپا، به نظر دادن يک شخص لائيک بيشتر شباهت دارد، تا آنکه به نظر منورالفکران آنزمان اروپا شبيه باشد. او به سادگي، برداشت هاي خود را به شکل نظرات عوام لائيک، بيان ميکند، و از آرايش استادانه نقطه نظرات، و رد کردن فاضلانه آنها، پرهيز کرده است. جدلهايش، بيشتر با ايده هاي خودش است، تا با متني از فلاسفه قديم. مثلأ در کتاب بحث درباره متد ، او به يک قاعده کلي همه فلاسفه اسکولاستيک اشاره ميکند، که از نظر آنها، "هيچ چيزي در عقل intellect نيست، مگر آنکه قبلأ در حس بوده باشد [همانجا، ص 35]." اما دکارت ذکر نميکند که اين فلاسفه که هستند، و مشخصأ چه گفته اند، يا اينکه آيا آنها اين ايراد وي را، در جائي نظر گرفته اند، يا نه.

در اشتياقات روح Passions of the Soul مينويسد:

"هيچ جا باندازه آنچه ما درباره علائق واشتياقات نوشته ايم، آشکار نيست که چقدر علومي که ما از عهد باستان دريافت داشته ايم نقص و اشکال دارند...اين است که من در اين بخش، مجبورم نوعي بنويسم، که گوئي مبحث تازه اي را بررسي ميکنم و گوئي کسي قبل از من هرگز آن را توصيف نکرده است [رنه دکارت، اشتياقات روح Passions ، ترجمه استفن واس، متن انگليسي، ص 1]."

وي ادامه داده وموضوع را با تئوري هاي علمي و آزمايش هاي زمان خود توضيح ميدهد، و حتي نظرات فلاسفه گذشته را در مورد موضوع ذکر نميکند، که رد کند.

از آنچه آمد، آشکار است که دکارت، انديشه مستقل فرد را، با مکمل نتايج علمي ارج مينهد. تشويق فرد لائيک به انديشيدن، براي نظم موجود کشنده بود، نظمي که تصوري را القأ ميکرد، که گوئي درک دانش، فقط از عهده عده اي معدود فلاسفه اسکولاستيک ( روحاني)، بر ميامد. معيار ضمني نقد دکارت از عهد باستان، براي فروريختن "ديوار چيني" بود که بر دور دانش کشيده شده بود. وي فلسفه خود را، بمثابه فلسفه عملي تلقي ميکرد، که در مقابل فلسفه گمانيspeculative قرون وسطي قرار ميگرفت. وقتي دکارت دليل نشر کتاب بحث درباره متد خود را توضيح ميدهد، مينويسد:

"...ممکن است شخص به قلسفه عملي اي بجاي فلسفه گماني اسکولاستيک ها برسد، فلسفه اي که بما انرژي و عمل آتش، هوا، و ستارگان، کائنات، و همه اجرام محيط مان را نشان دهد. طرح من اين بوده است که تما عمر خود را صرف جستجوي چنين علمي که آنقدر مورد نياز است بکنم؛ و از آنجا که من راهي را يافته ام، که از طريق آن شخص بايستي بدون افتادن، آن را کشف کند، مگر آنکه بخاطر کوتاهي عمر يا کمبود آزمايش کارش سد شود، و من قضاوت کرده ام که هيچ درماني در برابر اين دو مانع نيست، غير از آن که با وفاداري، اين کشفهاي کوچک خود را مرواده کنم...پيشرفت بيشتر از طريق کوشش همه، ميتواند حاصل آيد، تا آنچه که يک نفر به تنهائي ميتواند بکند [همانجا، ص 46-7]."

در نتيجه واضح است که نقد دکارت به فلسفه قرون وسطي، همزمان است با تقدير وي از انديشه مستقل، و اجتناب وي از صرف وقت براي ارائه جزئيات درباره نظرات آنها، و دستاوردهاي خود در زمينه متد را با ديگران در ميان ميگذارد، باين خاطرکه او ترجيح ميدهد هر فرد انديشناک از توانهاي خود براي آزمايشها و کشفيات ي جديد استفاده کند، تا آنکه بحث هاي کهنه را دوباره بحث و تکرار کند.

III.- شک با هدف دستيابي به يقين

در دوران دکارت، بزرگترين مانع در برابر مردم عادي براي فکر کردن، خرافات تحميل شده از طرف کليسا بود، که مگر آنکه کسي همه صفحات فلسفه هاي قرون وسطي را نياموخته باشد، نميتواند برروي سؤالات فلسفي بيانديشد. در نتيجه، مردم نياز داشتند که ياد بگيرند که درباره اين ستونهاي جهل شک کنند، قبل از آنکه تفکر فلسفي جديدي را برپا کنند. اين هدفي است که کتاب تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي Meditations of First Philosophy دکارت در برابر خود قرار داده است.

شکاکيون به شک و ترديد معروف بودند، و همه ميدانستند که تفکر و انديشه آنها، نميتوانست فلسفه مثبتي براي زندگي "مطئن" به بار آورد. از سوي ديگر، جستجو براي يقين، مترادف با قبول اصول منظم کليسا، و فلاسفه اش يعني فلاسفه اسکولاستيک بود. معهذا، دکارت، *شک براي يقين*، که براي عموم هم گيرا بود را، ترويج ميکرد، و در نتيجه آن، مباني تقسيم بندي روحاني متخصص و فرد عادي لائيک نيز به لرزه ميافتاد. او مينويسد:

"نه آنکه من شکاکيون را تقليد کنم، که شک را بخاطر خود شک انجام ميدهند، و هميشه ميخواهند که بي تصميم باقي بمانند، بالعکس، هدف من رسيدن به يقين بود، و کنار زدن زمين و شن روان، تا که به تخته سنگ يا خاک رس برسم [همانجا، ص 28]"

بنابراين، نوع شک دکارت، توان آنرا داشت که عمومي تر شود، در مقايسه با شک شکاکيون، که اساسأ براي عده اي روشنفکر ميتوانست جذابيت داشته باشد. دکارت بسيار محتاط است، تا که قواعد رفتاري و اخلاقي را قبل از تأمل انديشمندانهmediations معين کند. همه راهنما هاي لازم براي فرد لائيک، براي چنين راه پيمائي فلسفي مهم هستند، تا که از سرگرداني اجتناب شود. با پيش فرض اين شرايط اوليه در کتاب بحث درباره متد است که وي حرکت مورد نظرش را در کتاب تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي Meditations of First Philosophy توصيف ميکند.

در کتاب تأمل انديشمندانه، ابتدا وي درباره حواس شک ميکند. اما حرکت مهم وي، در Meditation دوم است، که شک کردن به خدا است، "آيا خدائي وجود دارد...؟[رنه دکارت، تأمل انديشمندانه درباره فلسفه اولي، متن انگليسي، DPW، ص 66]،" و حتي شک ميکند که آيا خدا فريب دهنده است، وقتي مينويسد "...من بايستي آزمايش کنم که آيا خدا وجود دارد، و اگر هست، اينکه آيا ميتواند فريبکار باشد يا نه [همانجا، ص 78]."

در عصري که دکارت در آن زندگي ميکرد، اين بزرگترين گناه بود که به وجود خدا شک شود، تا چه رسد به آنکه درباره خدا بمثابه فريبکار فکر شود. فرانسيس بيکن، پدر امپريسيسم و هم دوره دکارت، کار را براي خود آسان کرده بود، با گفتن آنکه فلسفه بايستي فقط بر روي استدلال تکيه کند، در صورتيکه الهيات از طريق اعتقاد قابل شناخت است، و به اينصورت بيکن از رودرروئي با کليسا اجتناب کرده بود. در مقايسه، دکارت، از سوي ديگر، هدف خود را دقيقأ بر روي ممنوع ترين شک جامعه خود ميگذارد، يعني براي جامعه، انديشه مستقل را بروشني در برابر عموم به نمايش ميگذارد. بسياري از منقدان، به نتيجه گيري خدامنشانه دکارت درباره اعتقاد، و نيز به عملکرد و کوشش هاي وي براي سازش کليسا و علم اشاره ميکنند، و ن ها را بعنوان دليل بر نا صادق بودن دکارت در حرکت بالا در رابطه با شک در وجود خدا ميدانند. چه منقدين درست گويند و چه نه، و صرفنظر از نتيجه گيري خود دکارت از بحثي که طرح کرده است، و با اينکه درک خودش اساسأ محافظه کارانه بوده است، ، اين واقعيت غير قابل انکار است که برخورد دکارت در شک و حتي مشاهده خدا بعنوان يک فريبکار، اعتقادات مذهبي زمان خود را بطور جدي تهديد و به لرزه درآورده است. وقتي عامه مردم چنين برخوردي با خدا را جائز بشمارند، عملأ اين حرکت ميتواند به کفر انجامد، صرفنظر از آنکه جواب هاي مقلبل بحث اوليه هر قدر هم قانع کننده باشند. در واقع اين طرح فکري، دقيقأ نطفه انقلاب دکارتي بود، گرچه اين تحول از طريق شايد يک محافظه کار آغاز شد، يعني خود شخص دکارت! جرئت به شک درباره اعتقادات غالب در جامعه، همانقدر براي تشويق انديشه مستقل لازم بود، که برسميت شناختن برابري ظرفيت استدلال در انسانها.

IV. اجتناب از نااميدي

بالاخره اينکه دکارت مواظب بود که شرط و قيد فيلسوفانه انديشيدن را تعيين کند، تا که از نا اميدي بسبب مستقل انديشي اجتناب شود. اين موضوع براي فرد لائيک خيلي مهم بود، يعني وقتي انجام کاري که سنتأ وظيفه بغرنجي بود (يعني فلسفه) را به عهده ميگرفت، مهم بود که دلشکستگي و نااميدي اين تحول را به سردي نکشد.

در بحث درباره متد، وقتي که قواعد رفتار، قبل از meditationتأمل انديشمندانه را، توضيح ميدهد، دکارت اشاره ميکند که:

"سومين قاعده کلي اينکه همواره بر خود چيره باشم و نه بر ثروت خود، تمايلات خود را عوض کنم و نه نظم جهان را؛ و بطور کلي عادت فکر کردني را در خود شکل دهيم که همه افکار ما کاملأ در حيطه قدرت ما باشند...[رنه دکارت، بحث درباره متد، متن انگليسي، DPW، ص 26]."

همين ايده را در اشتياقات روح چنين بيان ميکند:

"در ارتباط با آنچيزهائي که به هيچ وجه بما وابسته نيستند، هر قدر هم که خوب باشند، فرد نبايستي هرگز آنها را با اشتياق بخواهد، نه تنها به اين خاطر که آنها ممکن است به دست نيايند و در نتيجه ما بخاطرآرزو کردن زياد بيشتر ناراحت شويم، بلکه اساسأ بخاطر آنکه ذهن ما را اشغال ميکنند، و ما را از اينکه علاقه خود را بر چيزهاي ديگر حک کنيم باز ميدارند، چيزهائي که بدست آمدنشان وابسته به ما است [رنه دکارت، اشتياقات روح Passions ، ترجمه استفن واس، متن انگليسي، ص 140]."

بنابراين آشکار است که دکارت راه با کمترين دلسردي را براي رسيدن به حقيقت پيشنهاد ميکند. هميشه خود را به آنچه که به شخص وابسته است محدود ميکند و نه سعي در تغيير جهان. در نگاه اول، اين اصل و قاعده کلي سيستم دکارتي بنظر خيلي محافظه کارانه ميايد. معهذا، اين اصل براي آنکه انقلاب دکارتي را يک تحول عمومي مبدل کند، اساسي بود. اين قاعده، افراد منفرد را، به بفکر اينکه *خود شان* چه کاري ميتوانند بکنند انداخت، که ميتوانست در عمل آنچه *همه افراد* ميتوانند بکنند را باعث شود.

بجاي فدا کردن خود براي "نفع" سيستم غللب جامعه، *افراد* در جستجوي آنچه عملي بود، در محدوده توان هاي خودشان، در هز عرصه زندگي، فعاليت ميکردند، و باين شکل عملأ، "جهان را تغيير دادند" (جامعه اروپا را)، بدون آنکه هيچکدام مشخصأ در پي چنين تغييري باشند. اين نگرش به اصل انديشه اروپائي در قرون بعد تبديل شد. يعني انديشه مستقل يکي از ستون هاي تمدن غرب شد، تا آنجا که بيش از يک قرن بعد، در زمان انقلاب فرانسه، احساسات مردم از خودشان، نظير آنچه دکارت بيش از يک قرن قبل در نوشتارش تحت عنوان افکار خصوصي توصيف کرده بود است، وقتي نوشته بود: "پروردگار سه چيز حيرت انگيز ساخته است: موجود از نيستي، آزادي اراده، و انساني که خدا است [رنه دکارت، انديشه هاي شخصيPrivate Thoughts ، متن انگليسي، DPW، ص 4]."

سام قندچی، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com
21 فروردين 1384
April 10, 2005

* پاورقي-بيدار انديشي- همانطور که در مقاله ديگري نوشتم، منظور من از *بيدار انديشي*، نوع معيني از انديشيدن نيست، و حتي به فکر کردن محدود نيست و نحوه توجه ما به همه هستي است. يعني منظور من از بيدار انديشي، بيدارawake بودن، آگاهaware بودن، وبه عبارت بهتر انديشناکmindful زندگي کردن است. حکايت پائين از کريشنا مورتيKrishnamurti، اين تفاوت را خيلي خوب توضيح ميدهد: "توجه داشتن attention با تمرکز حواسconcentration يکي نيست. تمرکز حواس، بيرون نگاه داشتن است؛ در صورتيکه توجه، که آگاهي کامل است، چيزي را بيرون نميگذارد، و همه چيز را شامل ميشود. بنظر من ميرسد که اکثر ما آگاه نيستيم، نه تنها درباره آنچه ميگوئيم، بلکه درباره محيط زيست مان، ابرها، و حرکت آب. شايد به اين خاطر که ما خيلي نگران خوديم ، يعني مشغول با مسائل کوچک جزئي خود، ايده هاي خود، لذت هاي خود، جستجوها و جاه طلبي هاي خوديم، که بطور عيني آگاه نيستيم. اما ما خيلي درباره آگاهي حرف ميزنيم. يکبار در هندوستان من با اتومبيل سفر ميکردم. راننده اي بود که ماشين را ميراند و من در کنار او نشسته بودم. سه آقاي متشخص در صندلي پشت نشسته بودند، و درباره آگاهي بحث ميکردند، و متأسفانه در همان لحظه راننده به جاي ديگري نگاهش رفته و بزي را به زير گرفت، و آن سه جنتلمن کماکان مشغول بحث آگاهي بودند کاملأ ناآگاه از آنکه بزي را به زير گرفته بودند. وقتي اين عدم وجود توجه به آن آقايان که ميخواستند آگاه باشند ياد آوري شد، خيلي تعجب کردند." [کريشنا مورتي، آزادي از شناخته شده، متن انگليسي ص31 Krishnamurti-Freedom From The Known-Page ]. عبارات بالا نشان ميدهد که بيدار انديشي درباره نحوه توجه به جهان است، و نه فقط شکلي از انديشيدن، و در نتيجه آگاهي را نميتوان فقط برابر با آموختن دانست، همانطور که بسياري آگاه هستند که سيگار سم مضر است، اما از ترک آن عاجزند. در واقع اين حقيقت، چه توسط متفکرين تيز بين شرق نظير بودا، و چه بوسيله انديشمندان علم گراي غرب نظير رنه دکارت اذعان شده است. در رابطه با بودا، حکايت زير جالب توجه است، که در واقع جوهر تأمل انديشمندانهmeditation بودائيسم را در بيدار انديشي توضيح ميدهد، لازم به ياد آوري است که اصطلاح "ويپاساناvipassana " که در متن زير آمده است، بمعني ديدن همه چيز آنگونه که هست، ميباشد: "ميگويند اندکي پس از روشن بيني enlightenment، بودا از کنار مردي در سر راه گذر ميکرد، که آن مرد از تشعشع و آرامش فوق العاده حضور بودا يکه خورده و ميايستد و ميپرسد: "دوست عزيز، شما چه هستيد؟ آيا شما يک موجود زميني هستيد يا يک خدائيد؟" بودا ميگويد، "نه." "خب، پس، آيا شما يک جادوگر يا ساحريد؟" دوباره بودا پاسخ ميدهد، "نه." "آيا شما يک انسانيد؟" "نه." "خب، دوست من، پس شما چه هستيد؟" بودا پاسخ ميدهد، "من بيدار هستم." نام بودا يعني "کسي که بيدار است، و اين تجربه است، که جوهر واقعي و اساس ويپاساناvipassana ، يا بصيرت تأمل انديشمندانهinsight meditation است [جستجوي جوهر فرزانگي، ص 3، جک کورنفيلد Seeking the Heart of Wisdom,P.3, Jack Kornfield] ."

مقالات مرتبط:
سکولاريسم، پلوراليسم، و چند رساله ديگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm

متن مقاله به زبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/397-DescartesEng.htm
Descartes and Laity
Sam Ghandchi

I. Independent Thought vs Book-learning
II. Descartes' Criticism of Scholastic Philosophy
III. Doubt Aimed at Reaching Certainty
IV. Avoiding Disappointments
* Footnote. Wakeful Reflection

"The Lord has made three marvels: things out of nothing-ness; free will; and the Man who is God [Descartes, Rene, Private Thoughts, DPW, P.4]."

Note: DPW means Descartes' Philosophical Writings, Elizabeth Anscombe and Peter T. Geach, Bobbs-Merrill Educational Publishing, 1980.

There are numerous commentaries and books that deal with Descartes' philosophy. Mostly they are either about his specific theorems and arguments or about his relationship to philosophical schools preceding or succeeding him. Descartes' Discourse on Method and his Rules for the Direction of the Mind are usually studied for his elaborations on analytic logic. His Meditations of First Philosophy is considered noteworthy with respect to his arguments for God's existence, his refutation of empiricism, mind-body dualism, and finally, the "cogito ergo sum" conclusion. Descartes' Passions of the Soul and other philosophical -scientific essays are studied for his poositive theorems in natural philosophy and philosophy of person.

One aspect of Descartes' writing has gone rather unnoticed by most philosophers; that is, his message for the ones who seem the farthest away from philosophizing -- the ordinary people who are layman rather than clergy, i.e. the laity. Many commentators have certainly noticed the lack of scholarly excerpts or quotations from past philosophers' works in Descartes' major writings and his style which resembles the private thoughts of a layman. However, this reality has misled some great philosophers like Bertrand Russel1to think of Descartes as not being industrious [Russell, Bertrand, A History of Western Philosophy, Simon & Schuster, 1945, p.560], and Copleston to remark that "Descartes, indeed, attached little value to historical learning or to book learning in general [Copleston, Frederick, A History of Philosophy, Vol. IV, p.68]," and others have just mentioned this reality and added that probably Descartes only had a book from St. Thomas Aquinas available during his meditations.

Whether the allegations are true or false is not the subject of this paper. However, if true, I would like to point out that these allegations actually accentuate that Descartes was successful in his work to furnish the best proof of Descartes' arguments that someone without book-learning can generate ideas worthy of discussion by generations of philosophers.

In the following sections, I will focus on Descartes' message for the laity and show how Descartes tried to teach ordinary people to contemplate far-reaching dilemmas without alarming them with hundreds of volumes of scholastic philosophy. I think fathoming the significance of this fact in Descartes' philosophy is much more important than the "problems about which he says nothing and perhaps never thought," to draw on the way he describes a similar situation, with regards to the Aristotelians of his times. He writes:

"Aristotle's most passionate disciples of today...are not satisfied with an understanding of what is intelligibly explained by their author, but wish, besides that, to find in him the solution of problems about which he says nothing and perhaps never thought [Descartes, Rene, Discourse on Method, DPW, p. 51]."

In other words, from the view of this founder of modern scientific thought, meditation, i.e. wakeful and thoughtful attention to reality, more than any other approach, gets us closer to reality, and Descartes' main objection to the Scholastic Philosophy, seldom noted by the critics, is the Scholastics' lack of such wakeful reflection [*Please see the footnote at the bottom, for explanation of what I mean by *wakeful reflection*].

I. Independent Thought vs Book-learning

In Descartes' eyes, all people have an equal potential for knowledge and what is needed for better thinking is to apply our reason well. His Discourse on Method begins with:

"Good sense is the most fairly distributed thing in the world,...the power of judging well and distinguishing truth from falsehood, which is what we properly mean by good sense or reason is naturally equal in all men; and furthermore, that the diversity of our opinions does not arise because some men are more rational than others, but only because we direct our thoughts along different ways, and do not consider the same things. For it is not enough to have a sound mind; the main thing is to apply it well [Ibid., p.7]."

Thus it is Descartes' belief that applying our reason (i.e. our methodology) is what counts, to achieve better knowledge. Despite attributing such a lofty value to method, this method is not something mysterious and could be arrived at by anyone. He writes that others:

"...If they can make more progress than I, they will a fortiori be able to find out for themselves all that I think I have found out [Ibid., p.52]..[or]...better minds have no cause to know my views...[Ibid., p.51]"

He has the same approach even to the most important tenet of Cartesian philosophy, i.e. cogito principle (I think, therefore I am), which in my opinion is similar to this Buddhist thought, that when we ask "who am I" and find out that "me" has meaning, when we think of *ourselves*, otherwise, the person *himself/herself* is a collection of feelings, movements, etc., which are the reality and not anything by the name called "I"! Let's return to the discussion of Descartes. In his correspondence when he is reminded by someone that his 'cogito ergo sum' has been used by St. Augustine centuries before him, he mentions looking up the passage in the town library and explains the difference between his usage of the principle and that of St. Augustine. However, he continues that "it could come from anybody's pen" because he thinks it is so simple and natural [Descartes, Rene, Letters, DPW, p. 263]. Thus, there is nothing esoteric about it and anyone could arrive at it.

Descartes views book-learning as being entangled with endless scholastic controversies and as such, he prefers to avoid it. (This will be clarified in the next section). But he values the simple reasoning of a layman much more than book-learning. He writes:

"It thus seemed to me that since book-learning, at least insofar as its reasons are only probable, not demonstrative, has been made up, and has developed gradually, from the opinions of many different men, it is therefore not as close to the truth as the simple reasonings that a man of good sense may perform as regards things that come up [Descartes, Rene, Discourse on Method, DPW, p.16]."

He also praises independent thought when he says:

"I am persuaded that there are certain basic roots of truth implanted in the human mind by nature, which we extinguish in ourselves daily by reading and hearing many and varied errors [Descartes, Rene, Rule for the Direction of the Mind, L.J. Lafleur Translation, p.160]."

Therefore, to arrive at first principles for our study of the world, we do not need any authority and instead of referring to books, he wants us to think independently. He explicitly claims that first principles are arrived at by intuition (though based on appropriate method) and in this way he opens the road to contemplation on a variety of intellectual subjects by any layman. He describes his thought as follows: "The first principles themselves are known only by intuition; while, on the other hand, ultimate conclusions are known only by deduction [Ibid., p.155]." Thus, there is no barrier to laymen to reach the truth of things and "ordinary logic is completely useless to those who seek to investigate the truth of things. It follows, therefore, that formal logic should be transferred from philosophy to rhetoric [Ibid., p.184]." Moreover, to reach ultimate conclusions, one should pursue science rather than formal logic to verify his deductions. Of course, here *formal logic* means the Aristotelian logic of his time, and not the Symbolic Logic which is also called formal logic today, and was created decades later by Leibniz and others.

It is important to emphasize that Descartes' recommendation of independent thought and contempt for book-learning is not synonymous with discarding knowledge and admiring ignorance, which unfortunately is what many existentialists attribute to him. On the contrary, his endeavors are to make hundreds of philosophers, rather than a handful of sages, by recognizing the equality of good sense among human beings. I will further elaborated on this point in the next section.

II. Descartes' Criticism of Scholastic Philosophy

Descartes criticizes Scholastic Philosophy from a position outside its tradition, rather than following the pattern of previous criticisms that maintained the tradition of Scholastic Philosophy, while seeking to modify it. Moreover, Descartes' criticism of traditional philosophy, resembles that of a layman, rather than that of a member of the intelligentsia. He merely gives his impressions (or popular impressions) of traditional philosophy, and refrains from elaborating on their viewpoints or his rejections. His arguments are mostly with his own ideas rather than with passages from the old philosophers' works. For example, in Discourse on Method, he mentions the maxim held by scholastic philosophers as "there is nothing in the intellect but has previously been in sense [Ibid., p.35]." He does not mention specifically who those philosophers were and what they had said, or whether they had considered his objection. In his Passions of the Soul, he writes:

"Nowhere is it more apparent how defective are the sciences we received from the ancients than in what they have written about the Passions...This is why I shall be obliged to write here as though I were treating a matter which no one before me had ever described [Descartes, Rene, Passions of the Soul, Stephen Voss Translation, p.1]."

He continues and explains his subject using scientific theories and experiments of his time and does not even mention the ideas of past philosophers related to the subject in order to reject them.

From the foregoing it is evident that Descartes valued the independent thought of individuals supplemented with the outcome of science. His encouragement of laymen to think for themselves was detrimental to the established order in which knowledge was supposedly attainable only for a small number of scholastics (clergy). The implicit criteria of Descartes' criticism of ancients was to crumble this 'China Wall' around knowledge. He considered his philosophy as a practical philosophy in contrast to speculative medieval philosophy. When explaining the reason for publishing his Discourse on Method, he writes:

"...One may reach a practical philosophy in the place of the speculative philosophy taught by the Schoolmen; one which would show us the energy and action of fire, air, and stars, the heavens, and all other bodies in our environment...I designed to spend all my life in seeking after a science so much required; and since I had found a road by which I thought one must infallibly discover it, if not prevented by the shortness of life or the lack of experiments, I judged that there was no better remedy against these two obstacles than to communicate faithfully what small discoveries I had made...much more progress would be made by all together than anyone could make by himself [Ibid., p.46-7]."

Thus, it is evident that Descartes' criticism of the medieval philosophy, is concurrent with his praise of independent thought, and his avoidance of spending time to elaborate on their conjectures, is because he prefers every thoughtful individual to use his/her abilities for new experiments and discoveries, rather than repeating and arguing old controversies.

III. Doubt Aimed at Reaching Certainty

In Descartes' times, the most important barrier preventing ordinary people from thinking, was a superstition enforced by the Church:, that unless a person has well-learned every page of medieval philosophies, he cannot contemplate on philosophical questions. Thus, people needed to learn to doubt those spiritual pillars of ignorance, before erecting a new philosophical thinking. This is what Descartes primarily achieves in his Meditations of First Philosophy.

Sceptics were famous for doubting, and everyone knew that their contemplations could not bring a positive philosophy for an "assured" life. On the other hand, the search for certainty was synonymous with accepting the well-ordered maxims of the Church and its philosophers (Schoolmen). Descartes, however, advocated *doubt for certainty* which could appeal to the public, as well as shaking the foundations of the clergy-laymen division of knowledge. He writes:

"Not that I imitated the sceptics, who doubt just for the sake of doubting and affect to be always undecided; on the contrary, my whole aim was to reach certainty, and cast aside loose earth and sand so as to reach rock or clay [Ibid., p.28]."

Thus, his type of doubting could be more popular than a sceptical approach which could be attractive for a few intellectuals. He is careful to mention his rules of conduct prior to mediations. All guidelines are necessary for the layman in such a philosophical pursuit in order to avoid going astray in everyday life. After presuming these preliminary conditions in Discourse on Method, he demonstrates his intended move in Meditations.

In his Meditations of First Philosophy, he first doubts about the senses. But his important move is doubting God in the Second Meditation, "Is there a God...? [Descartes, Rene, Meditations on First Philosophy, DPW, p.66]," and even doubting whether God is a deceiver when writing "... I must examine whether there is a God, and if so, whether he can be a deceiver [Ibid., p.78]."

In the society that Descartes lived in, it was the greatest sin to doubt God's existence, let alone to think of him as a deceiver. Francis Bacon, the father of Empiricism and Descartes' contemporary, simplified matters for himself by saying that philosophy should depend only upon reason whereas Theology is known by faith and thus avoided confrontation with the Church. Descartes, on the other hand, aims exactly at the most forbidden doubt in his society, which lays bare independent thought for the public. Many critics refer to Descartes' pious conclusions of faith and his practical endeavors to reconcile Church and science, as evidence for his insincerity in this move. Whether the critics are right or wrong, it is obvious that regardless of his own conclusions (mostly conservative), Descartes' approach in doubting and even perceiving God as a deceiver, threatened religious beliefs. This approach once accepted by the public could give rise to heresy, irrespective of how convincing the counter-arguments might be. This is exactly the implicit embryo of the Cartesian Revolution, although it was initiated by a probable conservative, i.e. Descartes himself! Daring to doubt the established beliefs, was as necessary to encourage independent thought, as was the recognition of equality of reason.

IV. Avoiding Disappointments

Finally, Descartes was careful to specify a proviso for our philosophizing, in order to avoid disappointments in independent thinking. This was important for laymen, doing this traditionally complicated task (i.e. philosophy), so that disappointments would not halt the growth of the new upheaval.

In Discourse on Method, when explaining about his rules of conduct, prior to his own meditations, he mentions:

"My third maxim was to try always to conquer my self rather than fortune; to change my desires rather than the order of the world; and in general to form the habit of thinking that only our thoughts are completely within our own power...[Descartes, Rene, Discourse on Method, DPW, p. 26]."

The same idea is expressed in Passions of the Soul:

"As for things which in no way depend on us, no matter how good they may be, one should never desire them with Passion, not only because they may fail to come about and thereby afflict us all the more for having wished more for them, but mainly because in occupying our thought, they divert us from casting our affection upon other things, whose acquisition does depend on us [Descartes, Rene, Passions of the Soul, Stephen Voss Translation, p.140]."

Thus, it is evident that Descartes is suggesting the least disappointing way to search for truth. Always confining oneself to what depends on an individual and not trying to change the world. At first glance, this Cartesian maxim seems very conservative. However, this maxim was essential to make the Cartesian Revolution a popular upheaval. It inspired individuals to think of what they *themselves* could do, which would effect what *all individuals* could accomplish.

Instead of sacrificing oneself for the "good" of the established order, *individuals* seeking what was feasible, in the domain of their own abilities, in every sphere of life, did actually "change the world" (European society), without anyone particularly aiming at changing it. This became the maxim of European thought in the centuries to come. That is, independent thought became one of the pillars of Western civilization and, especially at the time of the French Revolution, it was not difficult to recognize the feeling of those people, who thought of themselves the way Descartes had described humans in his Private Thoughts, when he wrote "The Lord has made three marvels: things out of nothing-ness; free will; and the Man who is God [Descartes, Rene, Private Thoughts, DPW, P.4]."

Sam Ghandchi, Editor/Publisher
IRANSCOPE
http://www.iranscope.com
April 10, 2005

* Footnote-Wakeful Reflection-What I mean by "wakeful reflection," as I wrote about it in another article, is not a certain kind of thinking, and it is not even limited to thinking and is the way of our attention to the whole of existence, in other words what I mean by wakeful reflection is being awake, aware, and in better words is to live mindfully. The following story by Krishnamurti shows this difference very well: "Attention is not the same as concentration. Concentration is exclusion; attention, which is total awareness excludes nothing. It seems to me that most of us are not aware, not only of what we are talking about but of our environment, the clouds, the movement of water. Perhaps it is because we are so concerned with ourselves, with our own petty little problems, our own ideas, our own pleasures, pursuits and ambitions that we are not objectively aware. And yet we talk a great deal about awareness. Once in India I was traveling in a car. There was a chauffeur driving and I was sitting beside him. There were three gentlemen behind discussing awareness, and unfortunately at that moment the driver was looking somewhere else and he ran over a goat, and the three gentlemen were still discussing awareness-totally unaware that they had run over a goat. When this lack of attention was pointed out to those gentlemen who were trying to be aware it was a great surprise to them" [Krishnamurti-Freedom from the Known, Page 31]. The above words show that wakeful reflection is about our way of attention to the world, and not just about a way of thinking, and thus awareness cannot be thought of as equal to learning, the same way that many know cigarettes are poison, but are unable to quit it. In fact this truth, has been stated whether by astute thinkers of the East such as Buddha, or by scientific minded Western thinkers like René Descartes. In relation to Buddha, the following story is very interesting, where in reality the essence of Buddhist meditation is explained in wakeful reflection, and I should note that the term "vipassana" in the following text means seeing everything as they are: "It is said that soon after his enlightenment, the Buddha passed a man on the road who was struck by the extraordinary radiance and peacefulness of his presence. The man stopped and asked, "My friend, what are you? Are you a celestial being or a god?" "No,"said the Buddha. "Well, then, are you some kind of magician or wizard?" Again the Buddha answered, "No." "Are yu a man?" "No." "Well, my friend, what then are you?" The Buddha replied, "I am awake." The name Buddha means "one who is awake," and it is this experience that is the very heart and essence of vipassana, or insight meditation" [Seeking the Heart of Wisdom,P.3, Jack Kornfield"]

Related Articles:
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm